شاعر‌پارسی اشعار سلمان ساوجی

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 3,515
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست
وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست

ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست

عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت
شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست

دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو
هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست

آتشی کردی و گفتی می‌کنم ترک عناب
زینهار ای جان مگو، کین خود، عتابی دیگرست

بخت راهی می‌زند بر خون من، من چون کنم
باز بخت خفته ما، دیده خوابی دیگرست

از رقیبم دوش می‌پرسید کاین بیچاره کیست؟
گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست

خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست

گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست

مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست

من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست

بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست

جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست

هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست

زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
مشک ریزان می‌جهد، باد صبا از کوی دوست
شاخه‌ای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست

دوست می‌دارم نسیم صبح، راکو، در هوا
تا نفس می‌‌آیدش، جان می‌دهد بر بوی دوست

دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من
دوستر می‌دارم، از هر دو جهان یک موی دوست

جان به رشوت می‌دهم، باشد که بگشاید، نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن روی دوست

منصب سکان دولت گوی خوبی می‌زند
آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست

یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست
می‌کنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست

دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست
خوی او این است و من خو کرده‌ام با خوی دوست

ور به زورم می‌کشد یا می‌کشد، او حاکم است
من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست

دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
می‌کشم خود را و بازم می‌کشد دل سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست
خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز
مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست

تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست
هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست

ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست

عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست

حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او
جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست

شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید
صبح امید مرا، همنفس شامی هست

به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد
هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست

صبر و آرام ز سلمان چه طمع می‌داری
تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست

خاک پایش را تصور می‌کند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست

میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست

خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست

جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست

کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست

دل ز سلمان برد و خونش خورد و می‌گوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست


80
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نیست
سرو را این حسن و زیبایی که قدت راست نیست

راستی را سرو بس رعناست اما این که باد
در سر افکندست، یعنی با تو هم بالاست نیست

قصد جانم می‌کنی، من خود، فدایت می‌کنم
گر تو پنداری، که تقصیری که هست، از ما نیست



81
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست

تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست

غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست

پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست

خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست

من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست

تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست

حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست

خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست

من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست

هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست

ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست

شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست

مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست

خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسله‌ای بر پا نیست

دل و دین کرده‌ای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست

آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سخت‌تر از خارا نیست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
عاشق سر م**س.ت را، با دین و دنیا کار نیست
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست

روی زرد عاشقان، چون می‌شود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست

زاهدی گر می‌خرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست

از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست

طلعتش، آینه صنع است و در آیینه‌اش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست

شمع ما گر پرده بر می‌دارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست

حال بی‌خوابی چشم من، چه می‌داند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست

دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست

دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
می‌کشم دردی که درمانیش، نیست
می‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست

خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا