متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,611
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #71
آن‌لحظه به حماقت خود فکر کردم و آه کشیدم. علاوه بر احمق، نادان و بی‌احتیاط هم بودم.
کیان با لحنی کنجکاو گفت:
- می‌دونی، نکته‌ای که فکر من رو به خودش درگیر کرده چیه؟ این که انتظار نداشتم تا این حد به من نزدیک بشی، تو خیلی راحت با این موضوع کنار اومدی.
مکث کرد و نگاه دقیقش را به چهره‌ام دوخت.
- دلیلش چی می‌تونه باشه؟ عشق!
نگاه خود را از چشمان جستجوگر او دزدیدم. نمی‌خواستم او هیجان ناشی از شنیدن واژه‌ی عشق را در چهره‌ام ببیند، با لحنی مهربان گفت:
- چرا ساکتی؟ خودت می‌دونی، هیچ رفتار اشتباه و بی‌ادبانه‌ای از من سر نمی‌زنه، پس بهتره که سکوت نکنی و هر حرفی رو که در دل داری به زبون بیاری.
با لحنی اندوهبار پرسیدم:
- چرا؟
پرسشگرانه نگاهم کرد و من ادامه دادم:
- بگو چرا همچین بازی رو راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #72
کیان به مسیری اشاره کرد که اطراف آن را درختان و بوته‌های زیادی احاطه کرده بودند و از من خواست تا دست به کار شوم. خودش هم مشغول قدم زدن در اطراف شد. سریع دوربین را از کیفم بیرون آوردم و بعد از تنظیم کردن لنز آن مشغول عکاسی شدم؛ اگر پیش از این در حضور کیان دچار دستپاچگی شده بودم در مقایسه با آن لحظه هیچ بود!
با اشتیاق از بین بوته‌ها و برگ‌های خشک، سوژه‌های جالبی پیدا می‌کردم و با شکار لحظه‌ها آن‌ها را به ثبت می‌رساندم. با صدای خش‌خش برگشتم و مسیری که کیان به آرامی می‌پیمود را تماشا کردم؛ فاصله را تنظیم نمودم و عکس زیبایی از او گرفتم. احساس کسی را داشتم که لحظه‌ای خاص را به ثبت رسانده است. در واقع اگر می‌دانستم دروغ در لباس حقیقت زیباتر و دوست داشتنی‌تر به نظر می‌رسد شاید آن روز عکس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #73
زیر لب گفتم:
- شک دارم که صادق باشی!
خنده‌ای شادمانه سر داد.
- خواهش می‌کنم منصف باش و کمی به من اعتماد کن.
کمی تأمل کردم، با تبسمی مختصر گفتم:
- سعی می‌کنم.
بعد از این حرف هر دو به طرف اتومبیل او قدم برداشتیم و سوار بر آن راهی خانه شدیم. کیان با سرعت زیاد رانندگی می‌کرد و چشم از جاده برنمی‌داشت. گاهی هم با نیم نگاهی به چهره‌ی هراسان من لبخند می‌زد. درحالی که درجه بخاری را زیاد می‌کرد، کنجکاو پرسید:
- راستی نگفتی، چند سالته؟
با کشیدن نفسی عمیق جواب دادم:
- هفته‌ی دیگه بیست و دو سالم میشه.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت.
- متولد دومین ماه پاییزی، من دومین ماه بهار به دنیا اومدم.
لبخند زدم.
- از پدر و مادر و خانواده‌ات بگو.
لبخند او محو شد.
- چی می‌خوای بدونی؟
شانه‌ای بالا دادم.
- اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #74
پرسش‌ زیادی در ذهن داشتم که می‌خواستم از او بپرسم، اما شرمندگی مانع می‌شد. آن‌قدر مجذوب حرف زدن با کیان شده بودم که کاملاً گذشت زمان را فراموش کرده بودم. با رسیدن به مقصد و توقف اتومبیل، درِ آن را باز کردم و پیاده شدم بعد به آرامی در را بستم و گفتم:
- راستش تا حالا زیاد با کسی معاشرت نداشتم، اما فکر می‌کنم ایرادی نداشته باشه گاهی اوقات همدیگه رو ببینیم.
- ایرادی نداره؟
- نه، اشکال نداره.
به خوبی می‌توانستم او را در حال پاییدن خودم تصور کنم. بنابراین به خیال خودم بهانه تعقیب کردن را از او گرفته بودم! هر چند به نظر نمی‌رسید که غافل‌گیر شده باشد. بعد از خداحافظی از کنارش گذشتم و به سمت مجتمع راه افتادم و راهی خانه شدم. سپس صدای لاستیک‌های ماشینش را شنیدم که به سرعت از آن‌جا دور شد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #75
فردای آن روز وقتی چشم گشودم اولین چیزی که به خاطر آوردم خاطره‌ی دلنشین روز قبل بود. با چنان سرعتی از تختم پایین آمدم که دچار سرگیجه شدم. کمی ایستادم تا تعادلم برقرار شود سپس با روحیه‌ای شاد و سرزنده تختم را مرتب کردم و به سوی دستشویی رفتم. با مشاهده‌ی چهره‌ی خود و درخشش چشمانم لبخندی بر صورتم نقش بست و مشغول مسواک زدن شدم. موهای درهم ریخته و ژولیده خود را شانه کردم و با آب سرد صورتم را شستم و با حوله‌ی نرم خشک کردم. دوباره به اتاقم برگشتم، در حال تعویض لباس خوابم بودم که متوجه شدم پیامی برایم ارسال شد. با نگاهی به صفحه‌ی گوشی قلبم با تپشی منظم در سینه‌ام تپید، کیان نوشته بود:
- نظرت درباره‌ی آشنایی با خانواده‌ی من چیه، موافقی؟
گلویم خشک شد و به زحمت آب دهانم را فرو دادم و درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #76
***
نگار پشت میز نشسته بود، وقتی وارد کلاس شدم او سرگرم علامت‌گذاری بر روی جزوه‌‌هایی که در دست داشت بود، کنار او نشستم و با رویی خوش گفتم:
- نگار، ببین چه عکس‌هایی گرفتم!
او هم نگاه کنجکاو خود را متوجه من کرد و گفت:
- نشون بده ببینم.
دستم را به نرمی درون کیفم بردم و عکس‌ها را بیرون آوردم، عکس‌ها رنگ‌های روشن و درخشانی داشتند و من فقط در جستجوی جای خالی کیان در تمام تصاویر بودم، نگار در حال بررسی آن‌ها بود که شیده هم به جمع ما پیوست و با صدایی بلند سلام و احوالپرسی کرد، وقتی متوجه عکس‌ها شد بر روی یکی از آن‌ها تمرکز کرد و پرسید:
- این‌ عکس‌ها رو کی گرفته؟
نگار بی‌‌حواس پاسخ داد:
- ساتین.
احساس کردم حالتی حاکی از حسادت بر چهره او نمایان شد و از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و پرسید:
- تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #77
نگار دستم را کشید و با لحنی مستأصل گفت:
- ساتین، بیا بریم.
با حالتی مبهم همراه او راه افتادم و نگاهی گنگ جانب شیده انداختم. سعی داشتم از ریزش قطره‌های اشک جلوگیری کنم، نگار متوجه حال پریشانم شد و با دل‌جویی پرسید:
- خوبی؟
سری تکان دادم و او در ادامه گفت:
- راستش، قبلاً شنیده بودم که شیده در مورد تو با کسی بحث می‌کنه، می‌دونم با کیان صحبت می‌کرد اما نمی‌دونم موضوع در مورد چی بود که شیده تا این حد...چطور بگم؟
نگار درنگی کرد و به من چشم دوخت، حرف او را کامل کردم و گفتم:
- منظور تو احساس نفرتی هست که شیده از من داره.
او با تردید گفت:
- نمی‌دونم، اما باید بفهمیم چرا؟
مجبور بودم کمی بی‌تفاوت رفتار کنم.
- مشخص نیست؟ اون عاشق کیان شده.
نگار به من خیره شد و سکوت کرد. قدمی برداشتم و بی‌اختیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #78
می‌خواستم با قاطعیت حرف بزنم اما تُن صدایم خیلی ضعیف‌ و آرام‌ شده بود، خطاب به راننده‌ی تاکسی گفتم:
- آقا، می‌خوام به بهشت زهرا برم.
راننده با تردید، از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
- دربست؟
در جواب پرسش کلیشه‌ای او سری تکان دادم و با چشمانی اشک‌بار از پنجره‌ی ماشین سرگرم تماشای بیرون شدم. خیابان‌ها و ساختمان‌ها کم‌کم از نظرم دور شدند و به جای آن‌ها جاده و اتوبان پدیدار شد. خنده‌های احسان را در ذهنم تجسم می‌کردم و اصرار داشتم گریه نکنم. مسیر طولانی بود و بغض هنوز هم گلویم را می‌فشرد. بعد از گذشت مدت زمانی طولانی سرانجام تاکسی در برابر درب اصلی توقف کرد و من هم بعد از پرداخت مبلغ کرایه سریع پیاده شدم و به سمت مزار احسان راه افتادم. مسیری که باید می‌رفتم را به خوبی می‌شناختم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #79
زمانی که متوجه لرزش موبایل درون کیفم شدم، سریع آن را بیرون آوردم و جواب دادم. کسی که تماس گرفته بود با صدای بلند فریاد زد، گوشی را با دست لرزان از کنار گوشم دور کردم و با لحنی ترسان گفتم:
- الو؟
صدای رادین را تشخیص دادم که بلند گفت:
- ساتین...چقدر بی‌فکری دختر، تو اصلاً به فکر مادرت نیستی!
ایستادم و با نگرانی بسیار پرسیدم:
- رادین حال مامانم خوبه؟
در جواب گفت:
- حالش خوبه، دخترِ بی‌فکر نگران نباش، الان تو کجایی؟
- من اومدم بهشت زهرا.
- تنهایی رفتی؟
- رادین، دارم برمی‌گردم، به مامان بگو نگران نباشه.
- باشه، می‌خوای بیام دنبالت.
- نه دارم به ایستگاه مترو می‌رسم، خودم میام.
- بسیار خوب پس ما منتظر تو هستیم، مراقب خودت باش.
تماس را قطع کردم و گوشی را روانه کیفم کردم و با سرعت به سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #80
کمی به سمت جلو خم شدم و به سرعت دویدم. جریان باد شدیدی را در اثر عبور اتومبیل احساس کردم و تعادلم کاملاً به هم خورد و بر روی زمین افتادم. اتومبیل برای این‌که با من برخورد نکند، سریع به سمت چپ منحرف شد و نزدیک گاردریل توقف کرد. وقتی در حال برخاستن از سطح زمین بودم، کلمات رکیکی از دهان راننده به سوی من پرتاب شد. در حالی که احساس سرشکستگی می‌کردم به طرف درب پشتی مجتمع راه افتادم. فقط با تصور نام کیان لحظه‌ای دچار تردید شدم، در واقع کجای این تصمیم آسان بود؟
گویی افکار در ذهن من در حال نبرد بودند و من راه صحیح را گم کرده بودم. می‌دانستم برای دستیابی به آرامش باید تلاش کنم اما نمی‌دانستم آرامش کجاست؟
از این‌که ناخواسته موجب مرگ احسان شده بودم عذاب وجدان داشتم و اکنون تا حدودی به او مدیون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا