- ارسالیها
- 375
- پسندها
- 4,117
- امتیازها
- 16,763
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #81
وقتی از آسانسور بیرون آمدم، قبل از آنکه دستم را برای فشردن زنگ پیش ببرم، در با شدت باز شد و من یک قدم به عقب برداشتم. پلکی زدم و رادین را مقابل خود دیدم که کنار در ایستاده بود. همچنین بقیه که پشت سر او انتظار مرا میکشیدند. مادرم بیحرکت وسط هال ایستاده بود و خیره به من نگاه میکرد. برای لحظهای خجالت کشیدم و از گوشه چشم نگاهش کردم و در حالی که وارد خانه میشدم با لحنی شرمگین گفتم:
- سلام، چرا همگی اینجا جمع شدین؟
ستاره با لحنی که آمیخته به شگفتی و آسودگی بود گفت:
- ساتین! تقریباً همه ما رو از نگرانی کُشتی، اون وقت میپرسی چرا همگی اینجا جمع شدیم؟
متوجه شدم که درسا مادر را به سوی مبل راحتی برد و به او کمک کرد تا بر روی آن بنشیند، او با نگرانی پرسید:
- من به تو نگفته بودم من رو بیخبر...
- سلام، چرا همگی اینجا جمع شدین؟
ستاره با لحنی که آمیخته به شگفتی و آسودگی بود گفت:
- ساتین! تقریباً همه ما رو از نگرانی کُشتی، اون وقت میپرسی چرا همگی اینجا جمع شدیم؟
متوجه شدم که درسا مادر را به سوی مبل راحتی برد و به او کمک کرد تا بر روی آن بنشیند، او با نگرانی پرسید:
- من به تو نگفته بودم من رو بیخبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش