متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,614
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #81
وقتی از آسانسور بیرون آمدم، قبل از آن‌که دستم را برای فشردن زنگ پیش ببرم، در با شدت باز شد و من یک قدم به عقب برداشتم. پلکی زدم و رادین را مقابل خود دیدم که کنار در ایستاده بود. همچنین بقیه که پشت سر او انتظار مرا می‌کشیدند. مادرم بی‌حرکت وسط هال ایستاده بود و خیره به من نگاه می‌کرد. برای لحظه‌ای خجالت کشیدم و از گوشه چشم نگاهش کردم و در حالی که وارد خانه می‌شدم با لحنی شرمگین گفتم:
- سلام، چرا همگی اینجا جمع شدین؟
ستاره با لحنی که آمیخته به شگفتی و آسودگی بود گفت:
- ساتین! تقریباً همه ما رو از نگرانی کُشتی، اون وقت می‌پرسی چرا همگی اینجا جمع شدیم؟
متوجه شدم که درسا مادر را به سوی مبل راحتی برد و به او کمک کرد تا بر روی آن بنشیند، او با نگرانی پرسید:
- من به تو نگفته بودم من رو بی‌خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #82
آن شب خواب از چشمان خسته من گریزان بود، طبق عادت همیشه بر روی تخت‌خوابم به پهلو دراز کشیده بودم و تلاش می‌کردم شب را به صبح برسانم، اما ذهنم به شدت درگیر افکار آشفته شده بود. صدای باز شدن در اتاق موجب شد تا چشمانم را ببندم، مادر به اتاق من سرک کشیده بود تا مطمئن شود من در جایم به خواب رفته‌ام. کمی اغراق کردم و نقش بازی کردم تا او خیالش آسوده گردد، با شنیدن صدای بسته شدن در دوباره چشم گشودم و زیرلب به آرامی به خود گفتم:
- بازیگری به عنوان شغل برای من حاضر و آماده ا‌ست، می‌تونم هنرپیشه خوبی بشم!
خسته بودم و بیشتر از فشار روحی آن روز طولانی احساس خستگی می‌کردم. سرانجام توانستم قبل از طلوع آفتاب به خواب روم. چیزی مانند رویا درون ذهنم در حال شکل گرفتن بود که قصد داشت مرا بیدار و هوشیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #83
در خلوت اتاق خود نشسته بودم و با تمرکز بر روی دوربین عکاسی آن ‌را تمیز می‌کردم، سپس طرح‌هایی که کشیده بودم را با دقت دسته بندی کردم. تصمیم گرفتم قبل از هر کاری تا هوا آفتابی است از موضوع‌های مورد نظرم چند عکس بگیرم؛ احتمال می‌رفت عکس‌های جالبی شوند! لباس مناسب پوشیدم و با برداشتن دوربین و کوله‌ام هنگام بیرون رفتن از خانه نگاهی مهربان از جانب مادرم نثارم شد و بعد از خداحافظی سریع بیرون رفتم. درحالی که دکمه آسانسور را فشار می‌دادم با نگاهی کوتاه به صفحه موبایلم متوجه پیام‌های ارسالی از جانب کیان و رادین و همچنین چند پیام دیگر از دوستانم شدم. اما تمام توجه خود را معطوف به کیان و رادین کردم و اول پیام رادین را خواندم که نوشته بود؛ ساعت شش بعد از ظهر در محل کارش منتظرم است، تا برای مشاوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #84
بعد از ظهر به سرعت سپری شد و من توانستم رأس ساعت شش خود را به دفتر مشاوره‌ی رادین برسانم. منشی که زن مسنی بود با خوش‌رویی از من استقبال کرد و گفت:
- آقای اسدی منتظر شما هستند، بفرمایید.
سپس مرا تا نزدیک اتاق همراهی کرد و من با چند ضربه‌ی آهسته به در، وارد اتاق شدم. رادین به محض دیدن من از پشت میز بزرگ و قهوه‌ای رنگش بلند شد و حین احوال‌پرسی با اشاره‌ی دست به یکی از مبل‌های چرمی نزدیکِ میزش از من خواست تا بنشینم و راحت باشم. برای بی‌جواب نگذاشتن لبخند رضایت‌مند او لبخندی زدم و تشکر کردم. سپس با نفسی عمیق سعی کردم بر خود مسلط شوم. او بر روی مبل دیگری کنار من نشست و گفت:
- خُب برای شروع باید بگم، ممنون که به موقع اومدی، اگه موضوع مهمی هست می‌تونی با خیال راحت به من بگی.
پس از مکثی کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #85
چطور می‌توانستم موضوع علاقه و دلبستگی خود را نسبت به کیان، برای رادین شرح دهم تا او کاملاً درک کند؟ آرزو کردم ای کاش رادین برادر من بود در آن صورت می‌توانستم دلیلی قانونی برای صمیمیت و نزدیک شدن به او داشته باشم. خدا می‌دانست که من هرگز قصد عشق ورزیدن به رادین را نداشتم. شاید او گمان می‌کرد که صبر و گذر زمان مرا به او علاقه‌مند خواهد کرد؛ بدون شک هرگز چنین علاقه‌ای به وجود نمی‌آمد. گویا او در جستجوی کلمات مناسب می‌گشت تا حرف خود را به من بگوید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- درک می‌کنم که راز تو فقط به خودت تعلق داره، من در صورتی می‌تونم به تو کمک کنم که خودت بخوای در غیر اینصورت من نمی‌تونم کمکی کنم!
تلاش می‌کردم آشفتگی ذهن خود را سامان دهم. او با دقت به چهره‌ی بی‌حالت من نگاه می‌کرد. چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #86
سرانجام روزی که قرار بود به دیدار خانواده کیان بروم فرارسید. در مورد آن با کسی صحبت نکردم، حتی با نگار! فکر کردن به این که چه لباسی بپوشم یا چه نوع آداب معاشرتی هنگام دیدار با آن‌ها باید داشته باشم؟ بیش از حد موجب نگرانی و اضطراب در من شده بود. بنابراین از فکر کردن به آن صرف‌نظر کردم و از روی عمد خود را سرگرم کارهایم نمودم. بعدازظهر نگاهی به ساعت انداختم و در نهایت بلوز یقه اسکی سفید رنگم را به تن کردم و شلوار جین آبی کمرنگی هم پوشیدم. با نگاهی به تصویرم درون آینه کمی چهره و موهایم را آراستم و عطر مخصوص به خود را زدم. سپس با برداشتن پالتو و شال و کیفم به سرعت از اتاق بیرون رفتم. درحالی که مشغول بستن دکمه‌های پالتوی مشکی رنگم بودم، به مادرم نگاه کردم. او سرگرم تماشای سریال مورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #87
نگاه ایوان مرا متوجه خود کرد؛ او به طرز معنا‌داری به کیان خیره شده بود. کیان هم به شکلی نامحسوس سرش را بالا و پایین کرد. گویی با اشاره به ایوان مطلبی را تأیید کرده بود! با صدای ظریف آنا نگاهم را از کیان گرفتم و برگشتم، او گفت:
- عزیزم بیا بریم، دوست دارم راحت باشی و احساس غریبی نکنی.
سپس دست مرا گرفت و به دنبال خود کشید و روی کاناپه کنار خودش نشاند. کیان مقابل من نشست و نگاه طولانی و مبهمش را به من دوخت. صدای پچ‌پچی را از پشت سرم شنیدم؛ ایوان درحال سفارش دادن به زن خدمتکار بود. آقای فرجام درحالی که کنار کیان می‌نشست، نگاه کنجکاو خود را به من دوخت، کمی معذب شدم و نگاهی در اطراف چرخاندم و دکور سالن را از نظر گذراندم. آنا با لحنی مهربان گفت:
- می‌دونی، من از همون اول که تو رو دیدم، حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #88
اتاق کیان مانند یک باشگاه شخصیِ خانگی بود؛ با تجهیزاتی مربوط به تمرین‌های قدرتی، استقامتی و تعادلی، کیسه بوکس سیاه رنگی گوشه‌ی اتاق از سقف آویزان شده بود و نیمکت شیب‌داری هم وسط اتاق قرار داشت، به همراه وزنه و هالتر و کش‌های قدرتی، کف زمین با کفپوش سرمه‌ای رنگی پوشانده شده بود، بر روی یکی از دیوارها‌ آینه‌ای تمام قد نصب شده بود و کنار آن یک تلویزیون و اسپیکر و باند هم قرار داشت، گلدان بزرگی از گیاه آپارتمانی هم به فضای اتاق طراوت و زیبایی چشم‌نوازی بخشیده بود و خوشایند به نظر می‌رسید، گوشه‌ی دیگری از اتاق تخت‌خواب تک‌ نفره‌ای قرار داشت، با روتختی آبی همرنگ پرده، همچنین میز عسلی کوچکی که کنار تخت بود.
آنا با لحنی صمیمی گفت:
- می‌خوام کمی از سابقه‌ی خانوادگی کیان رو به تو نشون بدم.
سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #89
همچنان منتظر بودم و او به طرف من برگشت، لبخند مهربانی بر لبانش نقش بست و چهره‌اش را روشن نمود، با لحنی آرام گفت:
- خب، رسیدیم به موضوع اصلی، فکر کنم منطقی به نظر می‌رسه که کیان تعلق خاطری نسبت به تو پیدا کرده، اما نمی‌تونم صداقت و پاکی اون رو حدس بزنم.
میان کلام آنا پرسیدم:
- چرا این‌طور فکر می‌کنی؟
او در پاسخ گفت:
- دقیقاً به علت شناختی که از برادرم دارم!
با حدس و گمان پرسیدم:
- واقعاً این‌طور به نظر می‌رسه؟
آنا با شوخ طبعی جواب داد:
- موضوع همینه، راستش رو بخوای به نظر من تا حالا فقط تو تونستی تأثیر مثبت روی کیان بذاری!
با صدای بلند پرسیدم:
- کی! من؟
تمام دلایلی که موجب دوری من از کیان می‌شدند را یک‌ به‌ یک برای خودم یادآور شدم، دلایلی که مرا از داشتن کیان محروم می‌کردند و برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #90
به نظر می‌رسید کیان درحال لذت بردن از تمام لحظات است، زیرا لبخند جذاب و منحصر به فرد خود را همچنان بر چهره داشت. آنا به طرف در سفید رنگ اتاق رفت و نگاهی به من انداخت.
- الان برمی‌گردم، کاری دارم که باید انجام بدم، کیان تو می‌مونی تا من برگردم؟
او در جواب آنا سری تکان داد و آنا بعد از لبخندی پهن که تحویل ما داد اتاق را ترک کرد. برای لحظه‌ای از تنها ماندن با کیان در اتاق او بر خود لرزیدم، تا کنون چنین موقعیتی برای من پیش نیامده بود. کیان بی‌ هیچ کلامی درحال تماشای حالت چهره‌ی من بود. بلاتکلیف نگاهی به اطراف انداختم او نیز نگاهش را به عکس‌ها دوخت و به آرامی شروع به حرف زدن نمود:
- بارها این لحظه رو توی ذهنم تصور کردم، اما انتظار نداشتم این‌قدر راحت باشه راستش رو بخوای باورم نمی‌شه.
سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا