متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,608
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #51
با وجودی که نمی‌دانستم برای دیدار مجدد کیان چقدر باید صبر کنم؛ در حالی‌که غم عمیقی را در قلبم احساس می‌کردم، خطاب به مادرم گفتم:
- چه خوب! خیلی دلم برای اون‌ها تنگ شده.
سپس پشت سرش که روی کاناپه نشسته بود، ایستادم و در حال مالیدن شانه‌هایش پرسیدم:
- داری چی رو تماشا می‌کنی سهیلا بانو؟ یک لحظه هم از اون چشم برنمی‌داری!
خنده‌ی کوتاهی کرد و جواب داد:
- این سریال موضوع جالبی داره، برای سرگرم شدن خوبه!
لبخند زدم.
- پس من هم تماشا کنم شاید خوشم اومد.
با حالتی بامزه، پشت چشمی برای من نازک کرد.
- این برنامه برای تو مناسب نیست، ممکنه تو رو هوایی کنه!
با لحنی شوخ گفتم:
- اگه مثبت هیجده باشه ایراد نداره ها.
دوباره با همان لحن گفت:
- ای بابا تو برو به همون نقاشی خودت برس دیگه.
کنارش بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #52
نمی‌دونستم وقتی که اون به فکر فرو می‌ره، داره به چی فکر می‌کنه؟ فقط ازش می‌خواستم کمی شاد باشه؛ اون نمی‌دونست که وقتی من شاهد حال پریشانش هستم چقدر دلشکسته و ناامید می‌شم. این دردی بود که ترجیح می‌دادم به تنهایی و در سکوت خودم اون رو درمون کنم. با به دنیا اومدن درسا، شهرام دیگه اون آدم سابق نبود، خوش اخلاق‌تر شده بود و بیشتر وقتش رو صرف بچه‌ها می‌کرد. اومدن تو هم خوشحالی اون رو چند برابر کرد اون واقعاً عاشق بچه بود. وقتی فهمیدم دل شهرام با من نیست؛ با وجودی که خیلی خُرد شده بودم، اما بهش حق می‌دادم. سعی کردم همسر خوب و مادر لایقی باشم. کتاب‌های زیادی در مورد زندگی زناشویی خریداری کردم و خوندم. مطمئن بودم که می‌تونم شهرام رو با خودم همدل کنم. اما زحمت‌ها و تلاش‌های من نتیجه نداد؛ توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #53
در سکوت سرگرم خوردن شدیم، چهره‌ی مادر حالتی خسته و رنگ پریده داشت، احساس می‌کردم قلبم لبریز از اندوه شده است. او برخاست و در حالی که ظرف‌ها را درون سینک ظرف‌شویی می‌گذاشت، گفت:
- شستن ظرف‌ها با من، تو برو استراحت کن.
با شنیدن زنگ پیام موبایلم، آن را به دست گرفتم و از مشاهده‌ی پیامی ناشناس، نفس در سینه‌ام حبس شد!
« شب خوبی داشته باشی، امیدوارم خواب‌های خوب ببینی.»
سر جایم خشک شده بودم و به آن شماره‌ی رُند و نا‌آشنا نگاه می‌کردم. با صدای مادرم پلک زدم تا شاید ذهنم را از آن حالت خمودی رها سازم. با لحنی سست و ناشیانه پرسیدم:
- چی؟
او که مشغول شستن بشقاب بود پرسید:
- ببینم، تو حالت خوبه؟
جواب دادم:
- آره، فقط یک کم خسته‌ام.
با لحنی نگران گفت:
- خُب برو بخواب مادر... .
سری تکان دادم، دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #54
با قلبی آزرده و چهره‌ای برافروخته نگاهم را به صفحه موبایلم دوختم، پیام‌های او موجب افزایش استرس و نگرانی در مورد صمیمیتی که می‌خواستم با او داشته باشم می‌شد، مشغول خواندن پیام جدیدی که برایم فرستاده بود شدم.
«پیشنهاد می‌کنم فردا به کافی شاپ بریم، برای اولین ملاقات روش مناسبی به نظر می‌رسه»
به این پیشنهاد فکر نکرده بودم. ترسی آشکار وجودم را فرا گرفته بود، امیدوار بودم که او از این پیشنهاد صرف نظر کند.
در حالی که لرزش انگشتانم نوشتن کلمات را دشوار می‌کرد در جواب نوشتم.
« فردا خونه‌‌ی خواهرم دعوتم.»
پیام بعدی که کیان برایم ارسال کرد در واقع بر حالت نگرانی و ترس من صحه گذاشت.
« می‌تونی بهانه‌ای برای نرفتن جور کنی! »
سریع جواب دادم.
« من از نحوه‌ی فریب دادن دیگران بی‌خبرم، اما به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #55
خشم زیادم را که در آستانه انفجار بود مهار کردم و نگاهی سریع به اطراف خود انداختم. وقتی با کیان هم کلام می‌شدم بی‌اختیار مفهوم زمان را از دست می‌دادم. از جا پریدم و به سرعت برای رفتن به دانشگاه آماده شدم.
بی‌توجه به حضور بقیه در اطراف خودم ساکت و متفکر وارد کلاس شدم و سر جایم نشستم. شیده به آرامی ضربه‌ای با آرنج به بازویم زد.
- خوبی؟ چرا این‌قدر توی فکری، چیزی شده؟
به نظر من گاهی اوقات، شیده بسیار فضول می‌شد!
به اجبار بر چهره‌ام لبخندی نشاندم و در پاسخ به او فقط گفتم:
- نه بابا، تو خوبی؟
لبخند زد و گفت:
- ممنون خوبم، می‌خوای بعد از کلاس به خرید بریم؟
ابرو بالا دادم و در جواب او به دروغ گفتم:
- نمی‌تونم، آخه باید زود برگردم.
طرز نگاهش کمی تغییر کرد و با لحن مشکوکی پرسید:
- واقعاً؟
نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #56
آن شب هم طبق معمول، شاهزاده‌ی سوار بر اسب رویاهای من، کیان بود. به طور ناخودآگاه او را چنین تصور می‌کردم. تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و سرانجام با طلوع خورشید به خوابی عمیق و بی‌رویا فرو رفتم و با صدای بلند مادرم بیدار شدم. هر چند هنوز هم نیاز به خواب داشتم، فکر کردم با یک استحمام سریع سرحال خواهم شد. مادر در حالی که لباس‌های کثیف را درون ماشین لباسشویی می‌گذاشت از من پرسید:
- ساتین، برای امشب قصد خرید نداری؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- اوم، فقط می‌خوام برای بچه‌ها هدیه بخرم.
او بلوز سفید رنگم را از بقیه لباس‌ها جدا کرد.
- پس یه جوری برنامه ریزی کن که به موقع برسیم.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- چشم، خیالت راحت باشه مامان، قرار نیست دیر برسیم.
او دکمه‌ی ماشین لباسشویی را فشرد و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #57
دقایقی با هم صحبت کردیم، تا اینکه مادر مرا صدا زد و خواست برای رفتن به منزل ستاره آماده شوم. کوتاه و مختصر برای کیان شرح دادم که به کسی علاقه ندارم و توضیح آن برای من از هر کار دیگری دشوارتر بود چون برای من تنها چیزی که اهمیت داشت اصالت بود. کنجکاوی و پرسش‌های بی‌وقفه کیان موجب شده بود که من کمابیش زمان را فراموش کنم. سرانجام وقتی که از من خواست تا اتاق خود را برای او توصیف کنم از پاسخ خودداری کردم و گفتم:
- ببین من باید برم.
مکث کوتاهی نمود و گفت:
- باشه اما بعد باید بهم بگی، بگو ببینم ساعت چند برمی‌گردی؟
نگاه سریعی به ساعت انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، من که هنوز نرفتم!
او خندید و گفت:
- من بازم با تو تماس می‌گیرم، تو که نمی‌خوای من رو بی‌جواب بذاری؟
نفسی تازه کردم و در جواب گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #58
وسیله‌‌ای متناسب با سن بچه‌ها که نوعی بازی فکری برای سرگرمی به شمار می‌رفت انتخاب کردیم و بعد از خرید آن به سوی منزل ستاره راه افنادیم که در همان حوالی بود. وقتی رسیدیم، بعد از بالا رفتن از پله‌ها در حالی که وارد خانه می‌شدیم نفسی تازه کردم با نگاهی به اطراف مشغول احوال‌ پرسی با بقیه شدم که به استقبال ما آمده بودند. در واقع یکی از شب‌های خاطره‌انگیزی بود که در کنار هانیه و ستاره، بچه‌ها و شاهین و پدر و برادرهایش، لحظات خوشی را سپری می‌کردیم و با آمدن درسا و سپهر خوشی ما کامل‌تر شد. مبین و متین تمام مدت با اسباب بازی فکری که هدیه گرفتند سرگرم شدند. آن دو با شیطنت رادین را هم به چالش کشاندند، او نیز از من خواست تا آن‌ها را همراهی کنم. اما حواس من پرت‌تر از این حرف‌ها بود و تمرکز لازم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #59
دستپاچه شدم و با درماندگی به چهره‌ی درهم رفته و گریان او نگاه کردم.
- ای وای درسا، چرا این‌ جوری گریه می‌کنه؟
این حرف من موجب خنده‌ی بقیه شد. خود را به مادرم رساندم و پریسا را به او سپردم.
- بفرما این هم از نوه‌ی عزیزت.
رادین میان خنده گفت:
- چرا هُل شدی ساتین؟ بچه گریه می‌کنه دیگه!
نگاه براق او که حالت مبهمی داشت به من خیره شد. مادرم با خنده گفت:
- مبین و متین هم بغل نمی‌گرفت، فقط از دور نگاه می‌کرد.
شاهین نگاه معنی داری به رادین انداخت و گفت:
- برخلاف رادین که توی این کار خیلی مهارت داره.
رادین در حالی که سرش را پایین می‌آورد لبخند زد. آن لحظه دچار احساسی ناخوشایند شدم و به سرعت از جا برخاستم و برای کمک کردن به ستاره به طرف آشپزخانه رفتم. وقتی مشغول خُرد کردن گوجه فرنگی‌ها بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #60
کمابیش شام را بی‌میل خوردم، زودتر از بقیه میز را ترک کردم و بابت همه چیز از شاهین و ستاره تشکر کردم. بر روی یکی از مبل‌های راحتی که پارچه‌ای به رنگ زرشکی داشت نزدیک شومینه‌ی روشن با شعله‌ای کم نشستم و غرق در افکارم شدم. نزد خود اعتراف کردم هر لحظه انتظار می‌کشم تا کیان را زودتر ببینم. در واقع تصورم این بود که کسی با شکوه‌تر از کیان پیدا نمی‌شود. صدای رادین من را از عالم هپروت بیرون کشید!
- می‌تونم بپرسم داری چی کار می‌کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و با لحنی شوخ گفتم:
- کار خاصی نمی‌کنم که قابل گفتن باشه، مثل همه زندگی می‌کنم.
لبخندی رضایت‌مند زد و ابروانش را بالا برد.
- زندگی چطور پیش میره؟
نمی‌دانستم منظور او از این پرسش چیست، بنابراین در جواب گفتم:
- خوب، خوشایند!
سپس تکه‌ای شیرینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا