متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,610
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #61
با سر و صدای بچه‌ها نگاهم به سوی آن‌ها کشیده شد، هر دو با یکدیگر گلاویز شده بودند و در حال دعوا و مشاجره بودند. سریع از جا برخاستم و به طرف آن‌ها رفتم، هر دو را در جهت‌های مخالف کشیدم تا کمی از یکدیگر فاصله بگیرند. با لحن تندی خطاب به هر دو گفتم:
- بچه‌ها؛ موضوع چیه، چرا با هم دعوا می‌کنید؟
مُبین در حالی که چشم‌های اشک‌‌بار و عسلی رنگش، حالت معصومانه‌ای به خود گرفته بود، با لحنی بغض‌آلود جواب داد:
- خاله ساتین! موضوع اینه که متین نمی‌فهمه این اسباب بازی فقط مال منه و اون رو برای من گرفتی!
اخمی کردم و گفتم:
- نه این‌طور نیست، من این اسباب بازی رو برای هر دوی شما گرفتم، که دوتایی با هم بازی کنید.
متین سرش را بالا آورد و با گریه گفت:
- منم به مبین گفتم اما اون گوش نمی‌کنه.
دستی به پیشانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #62
نگاه کنجکاو سپهر به سمت من چرخید، لبخندش محو شد و با لحنی جدی گفت:
- زندگی کنار رادین کار چندان سختی نیست.
سپس با حالتی متفکر ادامه داد:
- چرا در موردش جدی فکر نمی‌کنی؟
زیر لب گفتم:
- من هیچ نظری ندارم.
درسا کنار سپهر ایستاد و با حالتی خندان پرسید:
- در مورد چی نظری نداری؟
در حالی که بر می‌گشتم بی‌حوصله جواب دادم:
- هیچی.
اما سپهر که هنوز منتظر پاسخم بود آهسته گفت:
- صبر کن ببینم، نمی‌خوای جواب بدی؟
غرولندکنان گفتم:
- سپهر! خواهش می‌کنم.
سپس نگاهی به درسا انداختم و خطاب به هر دو گفتم:
- من هیچ وقت، مثل شما فکر نمی‌کنم.
با لبخندی مطمئن به حرف خود خاتمه دادم و نزد مادر رفتم و کنارش بر روی مبل راحتی نشستم.
رفته رفته، لبخند مصنوعی‌ام فروکش کرد. به نظر نمی‌رسید مادر متوجه دگرگونی احوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #63
نگاه منتظرم را به صورتش دوختم. او که هنوز از دیدار درسا و بقیه به خصوص پریسا کوچولو، شاد و آسوده خاطر بود، با دست به مبل‌های راحتی اشاره‌ کرد.
- بیا بشین.
چند قدم جلو رفتم و بر روی یکی از مبل‌ها نشستم. در حالی که در ذهنم به دنبال جزئیات و کلیاتی از اتفاقات آن روز بودم، که در مورد آن‌ها توضیح قابل قبولی داشته باشم، گفتم:
- بفرمایید! گوشم با شماست.
با لحنی کنجکاو پرسید:
- چی فکر تو رو درگیر کرده؟
نگاه خود را به سقف دوختم و در حالی که تلاش می‌کردم از دقیق جواب دادن طفره بروم، لب‌هایم را جمع کردم و جواب دادم:
- اوم هیچی، چرا می‌پرسی؟
- عجب! نمی‌دونستم می‌تونی جواب سر بالا هم بدی... .
کمی خود را جمع و جور کردم و گفتم:
- خُب، من نمی‌تونم دروغ بگم، راستش موضوع نگران کننده و مهمی نیست، خیالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #64
صبح روز شنبه خیلی زود از خواب بیدار شدم؛ با عجله حمام کردم، سریع لباس پوشیدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. آن روز فقط دو ساعت کلاس داشتم، به محض آماده شدن مانتوی کوتاه زرشکی رنگ خود را مرتب کردم تا بعد از ظهر آنرا بپوشم. باز دوباره دست‌خوش افکار پریشان شدم و پاورچین به کنار در اتاق مادرم رفتم تا از خواب بودن او مطمئن شوم. دیدم که آسوده خوابیده است و به نظر نمی‌رسید به این زودی بیدار شود. صبحانه مختصری خوردم و از خانه بیرون رفتم. دستم را پیش بردم تا دکمه‌ی آسانسور را فشار دهم که صدای باز شدن آرام در موجب ضربان گرفتن قلبم در قفسه سینه شد. برگشتم و دیدم کیان پشت سر من ایستاده است. به محض این‌که نگاه من به چهره‌ی او دوخته شد پریشانی ذهنم جای خود را به آرامش و آسودگی خیال داد. اکنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #65
با رفتن کیان تصمیم من هم گرفته شد؛ در حالی که مصمم بودم برای برگشتن با او همراه شوم به طرف کلاس خود راه افتادم. احساس می‌کردم این اواخر علاقه‌‌ام نسبت به کیان موجب شده تا از سر وظیفه در کلاس‌های خود حضور یابم نه از روی علاقه. این اصلاً خوب نبود و من دوست نداشتم این‌طور باشم، چون علاقه‌ی زیادی به رشته‌ی تحصیلی خود داشتم و یکی از اهداف من پیشرفت و موفقیت در این زمینه بود.
در کلاس با چهره‌ی عبوس و کنجکاو نگار رو به‌ رو شدم که آهسته پرسید:
- ساتین، میشه به من بگی قصد داری چی کار کنی؟ منظورم اون پسر مرموز و ترسناکه... .
در حالی که متعجب شده بودم، گفتم:
- لطفاً شلوغش نکن نگار، اون فقط تعارف کرد که من رو برسونه و من هم قبول کردم، همین! مگه چیه؟
متوجه شدم که به طرزی ماهرانه‌ به نگار دروغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #66
وقتی به خانه رسیدم از بوی خوشی که فضای خانه را پُر کرده بود کاملاً مطمئن شدم که امروز روز من است. علت آن هم این بود که مادر عزیزم برای نهار قورمه سبزی پخته بود! در را پشت سر خود بستم و سریع وارد آشپزخانه شدم، بعد مستقیم به سراغ قابلمه‌ی روی اجاق رفتم و با لذت شروع کردم به ناخنک زدن به محتویات درون قابلمه که در حال قُل‌ زدن بود و به نظر می‌رسید خوب پخته و جا افتاده است. در حالی که قاشق چوبی را برداشته بودم و قورمه سبزی را به آرامی هم می‌زدم و آن را زیر و رو می‌کردم شنیدن ناگهانی صدای مادر مرا از جا پراند که با لحنی حرصی گفت:
- هنوز از راه نرسیدی رفتی سر قابلمه، آخه چقدر بگم ناخنک نزن دختر؟
بلافاصله قاشق را رها کردم و در حالی که دست‌هایم را پشتم پنهان می‌کردم، لبخند به لب گفتم:
- وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #67
بعد از استراحتی کوتاه کمی سرحال آمدم و مشغول آرایشی ملایم بر روی صورتم شدم. با احتیاط خط چشم نازکی پشت پلک‌هایم کشیدم و با نگاه کردن به تصویرم درون آینه تبسمی رضایت‌مند بر لبان توپُر و سرخ رنگم نقش بست و به خود گفتم:
- من ذاتاً استعداد خاصی در طراحی و نقاشی دارم.
سپس آهسته به حرف خود خندیدم و کمی هم عطر به گردن و مچ دست‌هایم زدم و گونه‌هایم را توسط رژ گونه به رنگ ملایم هلویی در آوردم. نگاهم سمت مانتوی زرشکی رنگ کشیده شد. صبح تصمیم گرفته بودم آن را بپوشم اما اکنون تردید داشتم، به خاطر این‌که صبح کیان بلوزی به همین رنگ پوشیده بود و نمی‌خواستم او نزد خود چنین برداشت کند که من از روی عمد لباس خود را با او سِت می‌کنم، بنابراین آن را کنار گذاشتم و سراغ لباس دیگری رفتم. پانچویی که ترکیبی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #68
قدمی برداشتم و در حالی که سعی می‌کردم نگاهم را از او دور نگه دارم، به بررسی اطراف پرداختم و در جوابش آهسته گفتم:
- نه مشکلی نیست، نمی‌خوای راه رو به من نشون بدی؟
بعد از کمی درنگ مشتاقانه گفت:
- با کمال میل، لطفاً از این طرف.
سپس در حالی که با اشاره دست راه را نشانم می‌داد مرا هدایت کرد. راه رفتن و قدم برداشتن بر روی برگ‌های خشک، پیمودن آن مسیر زیبا را لذت‌بخش می‌کرد. مسیری که در پیش گرفته بودیم به محوطه‌ای زیبا و چشم‌نواز ختم می‌شد که اطرافش را آلاچیق‌های چوبی و میز و صندلی‌هایی از همان جنس احاطه کرده بودند و میزها با فاصله‌ای کم از یکدیگر چیده شده بودند. به آرامی قدم برداشتم و از بین سنگ‌ریزه‌ها و برگ‌هایی که با وزش ملایم باد به این‌ طرف و آن‌ طرف می‌رفتند پیش رفتم. نفسی عمیق در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #69
تمام اندوه او در لحن صدایش مشخص بود، چشم‌های سبز رنگ او مرا مسحور خود کرده بودند و تیره به نظر می‌رسیدند. دلم نمی‌خواست از او بترسم در واقع نباید می‌ترسیدم، چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. بعد از گذشت مدت زمانی طولانی و کش‌دار شنیدم که با لحنی ملایم گفت:
- در واقع تو...تو هیچ شناختی از من نداری، با این وجود تمام خصوصیات من تو رو جذب کرده!
در ادامه نیشخندی زد و با لحنی حاکی از تمسخر گفت:
- ببینم، می‌تونی من رو جذب خودت کنی؟ یا حتی عاشق خودت؟
بدون کوچک‌ترین حرکتی نشسته بودم و با خود فکر می‌کردم که تا آن لحظه هرگز به این حد از رفتار و حرف‌های او چنین دچار وحشت نشده بودم. گویی او مانند مار زهرآگینی پوست انداخته بود و قالب حقیقی خود را برای من آشکار ساخته بود! خود را مانند شکاری که مسحور نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #70
کیان نگاهش را به دور دست‌ها دوخت.
- راستش؛ احسان فکر می‌کرد، برای من پیش نیامده کسی به همون اندازه که تو برای اون مهم و جذاب بودی، برای من هم جذابیت داشته باشه که نسبت به اون تعصب داشته باشم.
پرسیدم:
- خودت چی فکر می‌کنی، برای تو پیش اومده؟
مکثی کرد و نگاه مرموزش را به چشمانم دوخت.
- قبل از دیدن تو، هیچ وقت!
جمله‌ی عجیب کیان در ذهنم تکرار می‌شد! من نباید این سؤال را از او می‌پرسیدم.
- می‌خوای بگی نسبت به من تعصب داری!
با لحنی جدی گفت:
- البته که دارم، ببین این موضوع به گذشته مربوط میشه، اون موقع تجربه‌ی الان رو نداشتم و... .
او سکوت کرد و نگاه غمگینش را به صورت متحیرم دوخت و به فکر فرو رفت. شاید هم در حال کنکاش تأثیر کلام خود در چهره‌ی من بود. همان لحظه پیش‌خدمت آمد و کیک و فنجان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا