*** و چه آرام میگذرد این روزها بی تو.
نیستی در آغوش بگیرمت، هوای دونفرههایمان را سپری کنیم.
پاییز رفت. زمستان از نیمه گذشت. چه بلایی سر دونفرههایمان آمد؟
دلبر، حسهایم دارند یخ میزنند، سِر میشوند.
دلبر، حسهایم بیحس شدند.
بیحس... .
*** چند وقتیست عاشق یک حس شدهام. حس جدید، حسی که آرزوی تجربه کردنش را دارم.
حسی که تمام وجودت را میگیرد.
حسی که عشق است، جان است، روح است، خون است.
حسی که حس است. ته ته ته تمام حسهای دنیا.
بین خودمان باشد دلبر، این روزها بیدلیل عاشق حس مادری شدم.
مادر بودن، مادری که از عشق باشد.
مادر یعنی تمام حسها، آخر تمام حسها.
وای! تصورش هم خنده بر لبهایم می آورد!
حس اینکه موجود زندهی کوچکی در درونم شکل بگیرد و بزرگ شود.
تکان بخورد. وای تکان بخورد!
پاهای کوچکش درد به وجود بیاورد.
درد از این زیباتر مگر داریم؟
مگر حس از این زیباتر داریم؟
در آغوش کشیدن، لبخند زدن، بوسیدن دستهای کوچکش، بوییدن پاهای کوچکش.
وای... .
حس مادر بودن... .
حس مطلق... .
و کاش تو... .
پ.ن: تقدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
*** سکوت، سکوت، سکوت... .
چه بگویم جانا؟ وقتی نیستی، وقتی تنهاتر شدم.
جانا، کلی حرف برای گفتن دارم؛ اما از وقتی رفتی حرفها در دلم خشک شد، زبانم دیگر توان گفتن ندارد.
آنقدر حرف نزدم، از حرفها میترسم.
میترسم دهان باز کنم و دلتنگی فشارش دهد و گریه سرازیر شود و آنقدر حرف بزنم و داد و بیداد سرت کنم که راهت را بگیری و بروی.
آری! میترسم از رفتنت، از بی تو بودن میترسم.
لال میشوم که داد نزنم. که نروی. که بمانی... .
*** نیستی در این اوضاع و احوال.
نیستی یک دل سیر بغلم کنی، یک دل سیر ببوسی.
نیستی یک دل سیر بویت کنم، یک دل سیر ببوسم، ببوسم و ببوسمت؛ آنقدر که نفسم به شمارش بیافتد.
نیستی، دلم بغل میخواهد.
قرنطینهایم .
دلم میخواهد فریاد بزند. آخر آدمها، عشق را مگر میشود قرنطینه کرد؟
قرنطینه کنید، میمیرد. دق میکند.
دارم دق میکنم... .
*** کاش گوشیم زنگ بخوره.
اسمت روی گوشیم باشه، بدو بدو برم سمتش. پام گیر کنه به پایه مبل و بیفتم زمین، ناخون پام بشکنه، خون بیاد، گریهم بگیره.
مامانم با دستمال و چسب زخم بیاد کنارم و بگه:« دختر چه خبرته؟ نمیشه که هر وقت عشقت زنگ میزنه، یه بلایی سر خودت بیاری.»
گوشیم باز زنگ بخوره... .
با گریه جواب بدم، نگرانم بشی. تعریف کنم. صدای خندههامون بلند بشه از این دست و پا چلفتی بودن من.
هی... .
کاش گوشیم زنگ بخوره... .
*** پاییز شد، نیامدی. برگها ریخت. زمستان شد، نیامدی.
دلبر، درختهای خانهمان جوانه زدهاند، نمیآیی؟
دلبر، جایت خالیست.
حس قشنگیست؛ حس تولدی دوباره، تولد دوبارهی درخت؛
یعنی باز زندگی هست، باز بهار می آید، باز شکوفه میزند،
دوباره پاییز می آید، دوباره عشق شروع می شود.
حس قشنگیست جریان زندگی.
*** دیشب دعوایمان شد دلبر؛
ولی حس خوبی بود.
حس اینکه کسی هست که سرت غیرتی شود، سرت یقه پاره کند،
سرت جنگ کند با بقیه.
دلبر، چه حس خوبیست وقتی دعوایمان باعث میشود شاهرگت باد کند!
آخ! فدای رگهای برجستهات!
*** دلبر، خواستم قهر کنم. بگویم قهر قهر تا روز قیامت؛ ولی نمیدانم چه شد باز مثل همیشه ساکت ماندی.
باز مثل همیشه خندیدی.
باز مثل همیشه گفتی خب عزیزم حالت خوب است.
باز مثل همیشه گفتی خب شام بیرون برویم.
باز مثل همیشه نگذاشتی غرغرهایم ادامه پیدا کند.
باز قیامت را زود به خدا کردی.
چه حسیست قیامت در آغوشت... !
*** عشقم، امسال دومین سالیست که عید را با هم تجربه میکنیم.
دومین بهار عشقمان.
دلبر، یادت هست عید سال قبل را؟ کنارم نبودی؛ ولی در قلبم بودی.
کنارت نبودم؛ ولی در قلبت بودم.
دومین عید آمد.
باز کنارم نیستی و کنارت نیستم.
حس بدیست کنار هفت سین جایت باشد، ولی خودت نباشی.
حس بدیست جسممان دور هم باشد.
عشقم، میشود امسال عید جور دیگری شود؟
تو باشی، من باشم و هفتسین کوچکمان.
میشود؟
*** امروز حس خوبی دارم؛
شاید برای خوابی باشد که دیشب دیدهام.
خواب دیدم تو بودی و من بودم و هیچ فاصلهای بینمان نبود.
دستهای بزرگت، دستهای کوچک من را گم کرده بود.
حس قشنگی بود لمس دستهایت؛ نفست که گرما میبخشید به جانم.
جانم چه حس قشنگی بود... !
میخواهم امروز را با همین حس سر کنم.
حس داشتنت، حس کنارت بودن، حس ... حس... .
نمیدانم میخواهم امروز با تو بهترینها را تجربه کنم.
بهترین حس.