متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشتهٔ حسِِ جدید | نیلو .ج کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
آرامش، چقدر دلم برای این حس لک زده!
یادش بخیر بی هیچ غمی، بی هیچ دردی، بی هیچ ترسی در آغوشت آرام می‌گرفتم.
دلم قدری آرامش می‌خواهد.
بنشینیم رو‌به‌روی هم. برایت چای تازه‌دم با عطر گل محمّدی دَم کنم. تو برایم دلبری کنی، شعر بخوانی، نامم را با عشق صدا کنی.
من قربان صدای دل‌نشین دورگه‌ات شوم، فدای برق چشمان مهربانت شوم.
دلبر یک فنجان آرامش می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
دلبر، دوست داشتنت تنها حسی‌ست که تکراری نمی‌شود که هیچ، برعکس هر روز جذاب‌تر می‌شود.
هر روز چشمانت زیباتر، ریش‌هایت، لبخندت دلنشین‌تر و
صدایت پرمهرتر می‌شود.
دلبر، حتی فکر می‌کنم هر روز قدت بلند‌تر، دستانت بزرگ‌تر،
زور بازوانت بیشتر و آغوشت بازتر از روز قبل می‌شود.
دلبر دوستت دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
دلبر، سال جدید شد. بهار آمد.
حس بدی‌ست که کنارم نیستی.
بد است من این‌جا تحویل کنم سال را و تو آن‌جا.
بد است جای خالی‌ات را کنارم نگاه کنم و با بغضم جایت را پُر کنم.
بد است که نیستی.
بد است مزه‌ی تلخی شیرینی که تو نیستی و من آن را بخورم.
زهر است عیدی که تو کنارم نیستی.
تحویل نمی‌شود عیدی که تو نباشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
حس خفگی دارم؛
انگار کسی دست‌هایش را دور گردنم حلقه زده و فشار می‌دهد.
جلوی آینه رفتم. رد دستش روی گردنم بود.
خیالاتی شده‌ام. آری! خیالاتی.
خانه ماندن دیوانه می‌کند آدم را.
پس رد خون برای چیست؟
نکند... ‌.
دیوانه شده‌ام، دیوانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
دلبر، گفتند آغوش نه، گفتند دست نه، گفتند بوسیدن نه،
گفتند بوییدن نه، گفتن لمس کردن نه.
دلبر مگر می‌شود؟
مگر می‌شود لمست نکنم؟
مگر می‌شود بویت نکنم؟
مگر می‌شود در بغلت جان ندهم؟
مگر می‌شود نبوسمت؟
مگر می‌شود دلبر؟
تو به این آدم‌ها بفهمان.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
از همان ابتدا تنها بودم؛ ولی تنهاتر شدم... ‌.
افسرده بودم، افسرده‌تر شدم... ‌.
به تو گفته بودم که این در و دیوار با تمام بزرگ بودنشان، خفه‌ام می‌کنند؟!
گفته بودم که حبس انفرادی حقم نبود؟ اصلاً حق هیچ‌کس نبود!
آه! که خسته شده‌ام از این زندان که نامش زندگی‌ست... ‌.
دلبر، می‌خواهم دیوانگی کنم، همراهم می‌شوی؟!
دیوانگی به نام فرار... ‌!
حس عجیبی‌ست... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
دوستم داشت، دوستم نداشت؛ نه دوستم داشت.
مرد بود. همیشه می‌گفت مرد پای حرفش می‌ماند.
همیشه از لب و دهن‌های دور و ور بیزار بود.
مرد بود.
گفت دوستم دارد.
پای حرفش می‌ماند. خودش روزی هزار‌بار می‌گفت
دوستت دارم.
مرد بود.
مرد بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
چای ریختم؛ دو استکان لب‌ریز و لب‌سوز و قند پهلو.
یکی برای خودم؛ یکی برای تو.
آخ! یادم رفت که نیستی. یادم رفت که رفته‌ای. یادم رفت که چای دوست نداشتی.
هی... ‌.
چای سرد شد؛ از مزه افتاد.
چقدر زود سرد شد!
سرد مثل خودت... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
دلم هوای دونفره می‌خواست.
هوا دونفره شد؛ ولی نیستی تا نفر دوم شوی.
چه دلی شد دلم، وقتی نیامدی. وقتی باران آمد و تو در باران نیامدی.
چه دلی شد دلم، وقتی آسمان غرید و نبودی تا در آغوشت آرام بگیرد.
چه دلی شد دلم، وقتی هوا سرد شد، سوز آمد و نبودی تا در آغوشت گرمم کنی.
نیامدی و عاقبت سرما خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
جمعه شد. مگر قرارمان نبود من حاضر شوم و تو بیایی؟
تو بیایی و باهم، دست در دست هم، شانه به شانه‌ی هم،
در شلوغ‌ترین خیابان، از میان مردم شهر بگذریم.
جوری رد شویم که همه با انگشت ما را نشان دهند.
کجایی که نیامدی؟
کجایی که من تنها قدم می‌زنم در همان خیابان، با همان لباس‌هایی که تو دوست داشتی بپوشم. مردم مرا نشان می‌دهند و در گوش خود نجوا می‌کنند و می‌خندند.
کجایی که مردم شهر مرا به سُخره نگیرند؟
کجایی... ‌.
حس بدی‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا