- تاریخ ثبتنام
- 30/3/17
- ارسالیها
- 2,729
- پسندها
- 66,586
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- سن
- 26
سطح
46
- نویسنده موضوع
- #191
محو شدن نگاه از بالا به پایینش را میبینم؛ اما چیزی بیخ گلویم را گرفته و رها نمیکند. شکستن او آرامم نمیکند. دوباره به عکس بزرگ روی دیوار نگاه میکنم. به لبخندش. به چشمهایش. به همان چشمهایی که از روز اول دلم را لرزاندند. به اینکه اگر بود چه میگفت؟ دوباره مؤاخذهام میکرد و با خشم احترام مادرش را طلب میکرد؟ لبهای شیما مرتب تکان میخورند؛ اما صدایش را نمیشنوم. ذهنم، ذهن ولگردی که از بدو خلقتش یک لحظه هم آرام نگرفته دستم را گرفته و به اجبار به سمت دیگری رفته است. به همان جا که در آغوشم گرفت و بدون آنکه پلکی بزند گفت: «من همیشه هستم». و من سادهلوحانه پرسیده بودم: «همیشه یعنی تا کی؟» پاسخ او به نشستن برف روی موهایم ختم شده بود. خیال میکردم برف همان پیریست؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش