• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگ عشق در تاریکی | خفاء کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع‌به رمان چیه؟ [لطفا هگی نظر بدید با تشکر!]

  • عالی

    رای 1 100.0%
  • خوبه

    رای 0 0.0%
  • بدنیست

    رای 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
(آسیه)
چقدر عجیب است این گردش روزگار، سرنوشت گاهی آن قلمِ جادویی‌اش را آن‌قدر شیرین می‌کند که دل آدم را می‌زند، برعکس گاهی آن‌قدر زهر می‌زند که تن و بدنت خشک می‌شود اما زنده‌ای؛ زنده که نه محکوم به زنده ماندنی! زندگی برای او همه درد است؛ رنج است و سختی اما آیا تمام می‌شود؟ آیا سرنوشت دلش به رحم می‌آید و این مار‌هایی که برای گرفتن زهرشان زندانی کرده را رها می‌کند؟ آیا جوهر قلمش را شیرین می‌کند و این زندگی را به کامش شیرین می‌کند؟
در گوشه‌ای کز کرده بود؛ چندروزی بود که نه چیزی می‌خورد و نه حرفی بر زبان می‌آورد. سکوت تنها همدم این روزهایش بود؛ با شنیدن صدای خاتونی که درحال ماساژ پاهای دردمندش بود و از درد روزگار می‌نالید نگاه بی‌جانش را به طرفش سوق داد.
- ای خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
تقدیم به همه‌ی شما عزیزان♡
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
تکیه به دیوار کاه‌گلی پشتِ‌‌سرش داد؛ سیگارش را روی زمین انداخت و بی‌توجه به حرف‌های عادل سخن خودش را به زبان آورد.
- به آسیه بگو واسه فردا آماده باشه.
نفسی فرو فرستاد؛ می‌خواست معترضانه سخن خودش‌را به کرسی بنشاند؛ اما با یک چَشم دهانش را بست و تمام بغض‌ها؛ حسرت‌ها و ناراحتی‌هایش را فروخورد.
***
(صبح روز بعد دادگاه)
(فرهاد)
رو به سمت برزو کرد تا بار دیگر حرف‌هایش را تکرار کند؛ اما قبل از این‌که چیزی بگوید برزو به آرامی دستش را روی شانه‌اش گذاشت و لب باز کرد.
- فهمیدم آقا؛ به خدا فهمیدم! می‌دونم چی بگم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!
دستش را به نشانه تهدید بالا آورد.
- وای به حالت برزو یعنی وای به حالت اگه کار رو خراب کنی؛ خودت خوب می‌دونی که پای خودت هم گیره!
برزو که‌ سرش را با ترس تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- بفرمایید سرجاتون بشینید خانم مهروای.
با همان گام‌های سست به طرف صندلی که در کنار پدرش بود رفت.
- خُب جناب برزو زارعی بفرمایید در جایگاه شاهد قرار بگیرید.
برزو در جایگاه شاهد ایستاد؛ دست روی قرآن نهاد و سوگند خورد که جز حقیقت چیزی بر زبان نیاورد؛ نگاهش را از فرهاد که با خشم و عصبانیت به او چشم دوخته بود گرفت و به آسیه‌ای که رنگ به رو نداشت و ملتمسانه به او خیره شده بود انداخت؛ دلش می‌سوخت اما راهی جز دروغ نداشت؛ اگر بر علیه فرهاد حرفی بر زبان می‌آورد فرهاد ادعا می‌کرد که او هم در قتل شریک بوده هرچه نباشد اثر انگشت او هم روی آن اسلحه نحس بود؛ علاوه برآن مالکیت این اسلحه برای برزو بود.
نگاهش را به سمت قاضی سوق داد.
- خُب جناب زارعی بفرمایید که اون روز دقیقاً چی دیدید؟
- اون روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
- مگه چقدر فاصله داشتید که با دویدن هم نتونستی بهشون برسی؟
- خُب... خُب انبار خیلی بزرگه فاصله زیاد بود.
- متوجه شدم بفرمایید بشینید؛ جناب فرهاد شهریاری بفرمایید در جایگاه قرار بگیرید.
نگاهی به وکیلش انداخت و بعد به سمت جایگاه رفت؛ در آن‌جا ایستاد و منتظر به قاضی نگاه کرد.
- صورتتون چی شده؟
درحالی‌که به ارسلان برادر اصلان اشاره می‌کرد شروع به صبحت کرد:
- همین دو دقیقه پیش؛ ایشون یهو به من حمله‌ور شدن.
- قاضی سری تکان داد و شروع به پرسیدن سوالاتی از فرهاد کرد پس از اتمام پرسش و پاسخ‌ها قاضی یک استراحت چهل دقیقه‌ای داد تا پس از آن حکم نهایی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
(ساعاتی بعد)
(آسیه)
شب شده بود؛ همگی در کنار یکدیگر رخت‌خواب پهن کرده و به خواب رفته‌ بودند؛ نگاهش را از آنان گرفت و به سقف بالای سرش خیره شده؛ زیرلب زمزمه کرد:
"از فردا باید برم دنبال یه کار که حداقل بتونم خرج خودمو در بیارم؛ شدم و..."
حرف‌هایش تمام نشده بود که صدای سرفه‌ی خاتون بلند شد؛ به آرامی از جا بلند شد و به سمت آشپز‌خانه رفت؛ در یخچال کوچک و رنگ‌ورو رفته‌شان را باز کرد؛ پارچ آب را برداشت و لیوان آبی را پر کرد؛ به آرامی خاتون را بلند کرده و لیوان آب را به لب‌هایش نزدیک کرد تا از آن بنوشد؛ آب را که نوشید کمی حالش بهتر شد.
- دستت درد نکنه مادر!
اخم‌هایش را درهم کشید.
- مامان تو یه چیزیت هست؛ مطمئنم این سرفه‌ها بی‌دلیل نیست؛ باید حتماً یه دکتر بری.
دستش را بر سر دخترک رنجور‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
256
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
پلک‌های خواب‌آلودش را از هم فاصله داد؛ به سختی دل از رخت‌خوابش کند و در جایش نیم‌خیز شد تا بلکه این خواهرک سمج و لجبازش کوتاه بیاید و این سر‌وصدا را تمام کند.
- چیه؟ چی‌شده خونه‌رو گذاشتی رو سرت!
- قراره برم مدرسه ثبت‌نام کنم؛ دیگه می‌خوام با سواد بشم!
خنده‌ای روی لبش نقش بست؛ درحالی‌که چشمانش را می‌مالید لب زد:
- به سلامتی؛ خوشگل خانومِ ما می‌خواد با سواد بشه!
صدای جاروی خاتون که به گوشش رسید چشم از سمانه برداشت و به خاتون دوخت.
- سلام خاتون.
در‌حالی که گوشه‌ی روسری‌اش را روی دهانش گرفته بود تا گردوخاک وارد دهانش نشود جوابش را داد.
- سلام مادرجان صبحت بخیر!
چشم‌های چروکیده‌اش را به سمانه دوخت و لب زد:
- از دست این دختر؛ هرچی بهش میگم سر‌وصدا نکن بزار خواهرت بخوابه؛ انگارنه‌انگار یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا