• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,540
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
افکار آزاردهنده‌اش را پس زد. مرد سمی، پندار سمی، زبان سمی! با فشار انگشتش، چنگال کف بشقاب خش می‌انداخت و روی مغز نگار سمباده می‌کشید.
- من نمی‌دونم چی بینتون گذشته. داییم یه اشتباهی کرد، حل شد رفت پی کارش. کینه شتری دیگه واسه چیه؟
- نمی‌خوام چیزی بشنوم.
- بشنو این‌بار! اگه داییم یکی گفت تو هم چهارتا گفتی. بماند که شأنتون عذرخواهی بلد نیست، ولی دایی من اینقدرام که فکر می‌کنی پست نیست که سرشو بندازه پایین و بیاد تو اتاقم. می‌خواسته بره کتشو از اتاق برداره داد و قال ما رو شنید. ماشاءالله گوش هم نداشتیم صدای درو بشنویم.
چنگال از دستانش افتاد و صدای برخوردش به لبه بشقاب، نگار را از جا پراند و به گمان آنکه عمل باران ناشی از خشمش بوده دستانش را بلند کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
حوله را روی کانتر انداخت و پیش‌تر رفت. خوفی که در حرکات و لحن حرف زدن نگار عیان می‌شد، عصبانی‌اش می‌کرد.
- این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟
سیب گلویش تکان خورد. باران نه تنها دوست، بلکه خواهرش هم بود. باران دکمه را فشار داد و در هال را باز کرد و نگاهش نگار را مجاب کرد. ضعف ناشی از خوف نگار چاقوی برانی بود برای قطع بند اراده‌اش. شتاب ثانیه‌ها او را از جا پراند، لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد و به سختی گفت:
- اگه اتفاقی افتاد به من...
سگرمه‌های جمع شده باران کلامش را در نطفه خفه کرد. با لحنی که سعی می‌کرد آرامشش را به وجود دوستش تزریق کند و عین حال آمرانه و جدی باشد، گفت:
- برو نگار! قرار نیست اتفاقی هم بیفته، یعنی من نمی‌ذارم. برو تا نیومده! اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
کلید سرویس بهداشتی را زد و پشت بندش صدای شیر آب... . دست شستن پیش از تناول! به خیالش دستی که با چرک گناه‌، حرام، حقه و نفرین آلوده باشد با مایع زدوده می‌شود! امثال ماهان از چه موقع نظافت برایشان ارجح شده بود؟ نظافتی که نیم دیگر ایمان بود و خلافش را لاجرعه سر کشاندند، شاید هم از تظاهر بود. خارج شد و صندلی چوبی را سمت خود کشید و نشست. با اشتیاق نظری به بشقاب ماکارونی انداخت و حینی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود، گفت:
- ببخشید! بهت زحمت دادم. قیافه‌‌ش که بدجور با آدم حرف می‌زنه، حتماً مز‌ه‌‌شم عالیه.
لبخند بی‌روحی قاب لب‌هایش شد و نجوای ضمیر ناخودگاه از کف عقلش لغزید.
«کوفتت بشه الهی!»
- خواهش می‌کنم.
دست‌ها را به هم کوبید و حریص از لقمه چرب و چیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
باز هم مشغول کلنجار رفتن با افکارش شد.
«اگه دستم نکنم ضایع می‌شه. منی که مثلاً قبول کردم باهاش ازدواج کنم، این کارم بی‌ معنی از آب در نمیاد؟»
نگاه دو به شکش را به حلقه ظریف زنانه در جعبه دوخت. نگین ظریف و براق کار شده روی حلقه به او دهن‌ کجی می‌کرد. صلاحش چه بود؟ فعلاً دور، دور ماهان بود و حرف، حرف او! نفس در ریه‌اش را به آرامی بیرون فرستاد و حلقه را برداشت و بدون دادن فرصت پیش‌روی به او، خودش داوطلب شد و آن فلز بد یُمن را در انگشت فرو کرد. از برخورد شی‌ء گران‌‌بها به انگشت تنش مور مور شد و نفرت در مویرگ‌هایش جریان یافت.
کاش ماهان بلند می‌شد و جایی نفس می‌کشید که سقف هردویشان نبود! کاش نگاه سنگین و نافذش را جای دیگری می‌دوخت که سقف بر سر هردویشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
ساعت حوالی یازده شب بود که دوکسپین، ماهان را بر کاناپه سالن خواباند. قصد داشت از خواب بودن او اطمینان حاصل پیدا کند و بعد با فراغ‌بالی شبش را به صبح برساند. تلویزیون را خاموش کرد. در امتداد مسیر اتاق پیش می‌رفت که جاذبه‌ای مانعش شد. اوی مثلاً عاشق به هوای نینداختن ملحفه یا پتو معشوقش را به حال خود تا صبح رها می‌کرد؟! با لبخندش نیش زد به چهره او. پتویی برداشت و رویش انداخت، دوباره برگشت و این‌بار درِ اتاق را قفل کرد. احتیاط شرط عقل! سردرگم روی تخت نشست و به نقطه نا‌معلومی خیره شد.
به رفتارهای ماهان فکر می‌کرد. چهره مظلوم و آرامی که داشت را پای همان نقاب گذاشت، در غیر آن صورت هیچ رفتار این بشر به قاچاقچی‌ها نمی‌آمد! با وجود آنکه خرسند بود ماهان حد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
فصل پنجم
«باران»
مسافت زیادی از پایتخت طی شده بود. احتمال می‌دادم جایی که می‌ریم بیرون از شهره، ولی پرسیدم:
- ماکان؟
نگاهی بهم انداخت و با لحن گرم و گیرایی گفت:
- جانم!
این آدم اولین کسی بود که تو زود پشیمون کردنم رکورد شکوند!
- کجا می‌ریم؟
روی صندلی شاگرد سمت من نشسته بود. نیم‌تنه‌‌‌ش رو مایل کرد.
- همون عمارتی که بهت گفته بودم.
- یعنی بندرعباس نمی‌ریم؟
دستی به لـ ـب‌هاش کشید و با خوش‌ رویی جوابم رو داد:
- تا بندر راه زیاده و نمی‌تونیم به کشتی برسیم. کارمو تو عمارت انجام بدم می‌‌ریم شیراز.
زیاد هم تعجب نکردم، یعنی به گفته جناب سرهنگ می‌دونستم مقصد نهاییشون بندر عباسه، ولی خبر نداشتم تا رسیدن به کشتی روش پیچیده‌تر رو انتخاب کنه. نمی‌ترسید گیر بیفته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
و دستش رو صمیمانه دراز کرد و جواب روی بازش رو رسمی و غیر دوستانه گرفت. احتمالاً رفاقت یک‌طرفه‌ بود یا رفاقتی وجود نداشت! ماهان به روی خودش نیاورد اسم واقعیش لو رفته و گفت:
- سلام. چه خبرا؟
لبخند ژکوندی تحویلش داد و نگاهش تیز و مشتاق و باعث شد اخم‌هام به طرز وحشتناکی تو هم بره. بی‌پروا بود و من خودخوری می‌کردم. متعجب و خنده‌رو و خیره به من رو به ماهان کرد.
- خبر‌ا که دست شماست! این خانم زیبا رو معرفی نمی‌کنی؟
حرصم بالا اومد. زودجوش شده بودم و دست خودم نبود. خواستم حساب چشم‌چرونیش رو کف دستش بذارم و جواب کوبنده‌ای بدم که دست ماهان روی بازوم حلقه شد و با لحن شیفته و کوبنده‌ای گفت:
- نازنین، نامزدم.
قدرت چشم‌هام سست شد و میخکوب بازوی چپم... . چطور جرئت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
یک ساعت بست نشسته بودم و هیچی به هیچی! دیگه داشتم عاصی می‌شدم که سکوت بینمون رو شکستم.
- تا کی این‌جاییم؟
نگاهش رو از نقطه مبهمی که تیر رأسش بود، گرفت و بهم زل زد.
- تا کارها ردیف بشه پنج شیش ساعتی طول می‌کشه، بعدش می‌ریم شیراز و بعدش هم بندر... . رأس ساعت دوازده شب، با کشتی از کشور خارج می‌شیم.
با تقه‌ای که برای بار دوم خورد‌‌، نگاهمون یک مسیر رو دنبال کرد. از روی مبل دو نفره بلند شد. ذهنم روی تایم موندنمون وقفه انداخت. امید داشتم تا اون موقع پلیس‌ها پیدامون کنن و این مسخره بازی‌ها تموم بشه. مطمئن بودم عمارت مرموز و آدم‌های مرموزترش کمک بزرگی به پلیس‌ها می‌‌کنن. گردنبند رو لمس کردم و دوباره نگین رو فشار دادم. سینی بزرگی دستش داشت، کنارم روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
سه ساعت گذشت و خبری نشد. نکنه ما رو گم کرده بودن؟ گمون نکنم. عمارت تو چند کیلومتری قم بود و بعید می‌دونستم مسیر رو پیدا نکرده باشن. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و به کف‌‌پوش اتاق خیره شدم. نیم ساعته کجا غیبش زده بود؟ تعصبش، تظاهر به حمایت از من و احترام به نظرم انگار حسابی تو منطقه اعتمادم عزیز شده بود که به مضحک‌ترین حالت سماجت می‌کرد فقط کمی روش حساب کنم!
پشت پنجره ایستادم. گفته بود پرده رو کنار نکشم. کشیدم و خرابه پشت عمارت تو نگاهم آوار شد. برهوت بود و خاکش بوی تعفن می‌داد! انگار که این منطقه تو کره زمین نبود، هیچ‌جا نبود و شباهت زیادی به عالم برزخ داشت. این بنای پرخطر هرچقدر هم پر از رفت‌وآمد غریبه‌ها باشه با وجود پلیس‌ها از توانم خارج نبود! از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
صدام رو نشنید. یقه‌‌ش رو تو مشتش گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد و به دیوار کوبیدش. از بینی و دهن پارسا، خون سرازیر شده بود. خاک بر سرش که نتونست از خودش دفاع کنه! مشت بعدی رو بالا آورد که بلندتر گفتم:
- ولش کن ماکان!
پنجه‌هاش تو هوا ثابت موند. نگاه سرخ و کینه‌توزش رو روم سنگین و با صدای دو‌رگه‌ای غرش کرد:
- برو تو اتاقــت!
اخمم بیشتر شد. اگه ادامه می‌داد آجر به آجر جهنم‌دره رو سر تک تکشون آوار می‌کردم. زبون تو دهنم نچرخیده صدای بم و گله‌مندی تو راهروی نیمه خالی و جن‌زده عمارت منعکس شد.
- چه خبرتونه؟
همه به طرف صدای آمرانه و خشک مرد برگشتیم. مردی تقریباً پنجاه ساله کت و شلوار پوش با موهای یک دست سفید که با اخم کمرنگ و نگاهی خطیر به ماهان و پارسا زوم شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا