متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #81
پدر
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #82
کور حقیقی
فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #83
عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»
 

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #84
زنی از خانه بیرون امد و سه پیر مرد را با چهره های زیبا جلوی در دید .به انها گفت :من شما را نمیشناسم ولی فکر کنم گرسنه باشید ،بفرمایید داخل

تا چیزی برای خوردن به شما بدهم .

انها پرسیدن :ایا شوهرتان خانه است ؟

زن گفت :نه او به دنبال کار بیرون از خانه رفته ،

انها گفتند پس ما نمیتوانیم وارد شویم منتظر میمانیم ،عصر وقتی شوهر به خانه برگشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد ،شوهرش به او گفت : برو به

انها بگو سوهرم امده بفرمایید داخل ،زن بیرون رفت و انهارا به خانه دعوت کرد ،انها گفتند ما باهم وارد خانه نمی شویم ،

زن با تعجب پرسبد : چرا ؟یکی از پیر مردها به دیگری اشاره کرد وگفت :نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #85
رومئو و ژولیت را می‌توان مشهورترین اثر نقاش انگلیسی فرانک دیکسی (۱۸۵۳ – ۱۹۲۸ میلادی) دانست، اثری که در سال (۱۸۹۰) و در دوران افول ارزشهای عصر ویکتوریایی ثبت شده‌است.

دیکسی با این که یکی از منتقدین سر سخت مدرنیته هنری بود و جبهه گیری‌ها و سخنرانی‌هایش در مقام اعتراض به هنر مدرن بیش از آثارش به شهرت رسید، اما کارهایش وی را به عنوان رئیس آکادمی سلطنتی هنر بریتانیا، در معرض اتهام قدیمی و منسوخ بودن قرار داد.

وی همواره از هنر مدرن به عنوان ریشه گرایشاتی مضر و بیمارگونه نام می‌برد که بخشی از آن را به دلیل واکنشی عاجزانه در مقابل زیبایی مطلق و بخشی دیگر را به دلیل کم کاری ذاتی آثار مدرن هنری می‌دانست. به همین دلیل در اکثر آثار وی می‌توان رد پایی از تمایلات پِری-رافائِلیت (به انگلیسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MosleM

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #86
مردی یک روز تخم عقابی را به صورت اتفاقی در دشت پیدا کرد و آن را بی هیچ هدف خاصی و فقط برای اینکه به نوعی از آن محافظت کرده باشد در لانه مرغی گذاشت. چندی بعد جوجه عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد و در تمام زندگی اش همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند.

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قُدقُد می کرد و گاهی با دست و پا زدن فراوان کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها به همین منوال گذشت و عقاب دیگر خیلی پیر شده بود. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بال های طلایی اش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد: این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Alef_Gaf

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #87
دوزخ یعنی چه؟


عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت .
مردی که آنجا بود، عابد را شناخت، به نانوا گفت:

این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت:

می خواهم شاگرد شما باشم!

عابد قبول نکرد.
نانوا گفت: اگر قبول کنی، من امشب تمام آبادی را طعام می دهم.

عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:

سرورم، دوزخ یعنی چه؟

عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی!!
 
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #88
خوشبختی یا بدبختی؟!





دهقان پیر با ناله می‌گفت:

ارباب ! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...

ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم ،اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را ...!

“علی اکبر دهخدا”
 
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #89
خرِ من از کُرّگی دُم نداشت !!

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را دست در دُم خر زده، قُوَت کرد. دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که: تاوان بده!
مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌ای درافکند.
زنی کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خداوند خانه نیز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فرو جست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست.
مَرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,459
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #90
جلوه ای از هنر کمال الملک


کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.

یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد. در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند، معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که این مبلغ اضافی به عنوان انعام به گارسون می رسید.

اما کمال الملک پولی در بساط نداشت؛ بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد. از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود ،مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد.
گارسون که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ryhneae

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا