- ارسالیها
- 1,633
- پسندها
- 20,870
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 29
- نویسنده موضوع
- #11
***
صدای زنگ هشدار ساعت بلند شد. صدای داد و بیداد بعداش هم که گفتن نداشت. سونیا طبق معمول داشت حاضر میشد و در کنارش هم سعی داشت ادوارد که تنبلتر از خودش بود رو بیدار کنه. روی تخت چرخی زدم و چشمهام رو به زور باز کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. از داغی پیشانیم سوزش و رگ به رگ شدن دستهام بعدش، خبر از خوب نبودن امروز رو پیشپیش داده بود! خواستم بلند بشم و صبحونه آمده کنم ولی انگار به تخت خوابم میخ شده بودم. تخت خوابی که هیچ وقت اجازه نداده بودم بیشتر از ساعت شش صبح روش بخوابم الان باید تا ساعت هشت روش خوابیده باشم؟ امروز هوا خوب بود. این رو از باز بودن پنجره و نسیم سردی که روی صورتم میخورد حس میکردم.
- مامان... مامان!
میدونستم سعی داره بیاد طبقهی پایین تا با من حرف بزنه ولی...
صدای زنگ هشدار ساعت بلند شد. صدای داد و بیداد بعداش هم که گفتن نداشت. سونیا طبق معمول داشت حاضر میشد و در کنارش هم سعی داشت ادوارد که تنبلتر از خودش بود رو بیدار کنه. روی تخت چرخی زدم و چشمهام رو به زور باز کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. از داغی پیشانیم سوزش و رگ به رگ شدن دستهام بعدش، خبر از خوب نبودن امروز رو پیشپیش داده بود! خواستم بلند بشم و صبحونه آمده کنم ولی انگار به تخت خوابم میخ شده بودم. تخت خوابی که هیچ وقت اجازه نداده بودم بیشتر از ساعت شش صبح روش بخوابم الان باید تا ساعت هشت روش خوابیده باشم؟ امروز هوا خوب بود. این رو از باز بودن پنجره و نسیم سردی که روی صورتم میخورد حس میکردم.
- مامان... مامان!
میدونستم سعی داره بیاد طبقهی پایین تا با من حرف بزنه ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.