- تاریخ ثبتنام
- 12/11/19
- ارسالیها
- 420
- پسندها
- 4,471
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #21
با پاهایی لرزان که از کنترلم خارج شده بودند به سرعت در حال دویدن بودم و از کنار ساغر و افسانه سریع گذشتم. شنیدم که افسانه به من گفت:
- آهای هستی! صبر کن ببینم کجا داری میری؟ دیوونه شدی؟ الان میفتی مُخت داغون میشه! هستی؟ فراز تو روخدا بگیرش، نذار اینجوری بره... .
فضای وسیع مقابلم پُر از چاله و سنگ بود. هر چیزی که فکرش را میکردم وجود داشت، یک ردیف پلاستیک و چوب و بطری را پشت سر گذاشتم، در آن بین خودم را دختر بالداری تصور میکردم که در حال پریدن و جهیدن از روی موانع هستم. حسابی شوکه شده بودم و جیکم در نمیآمد! احساس کردم کسی پشت لباسم را گرفت و با شدت مرا به عقب کشید. تعادلم را از دست دادم و با همان شتاب به عقب پرت شدم بعد در اثر برخورد با جسم پشت سرم با او بر روی زمین افتادم...
- آهای هستی! صبر کن ببینم کجا داری میری؟ دیوونه شدی؟ الان میفتی مُخت داغون میشه! هستی؟ فراز تو روخدا بگیرش، نذار اینجوری بره... .
فضای وسیع مقابلم پُر از چاله و سنگ بود. هر چیزی که فکرش را میکردم وجود داشت، یک ردیف پلاستیک و چوب و بطری را پشت سر گذاشتم، در آن بین خودم را دختر بالداری تصور میکردم که در حال پریدن و جهیدن از روی موانع هستم. حسابی شوکه شده بودم و جیکم در نمیآمد! احساس کردم کسی پشت لباسم را گرفت و با شدت مرا به عقب کشید. تعادلم را از دست دادم و با همان شتاب به عقب پرت شدم بعد در اثر برخورد با جسم پشت سرم با او بر روی زمین افتادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش