متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه اطلاق و اقتناص | شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AVA_SEY
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 869
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 102
ناظر: Y E K T A yekta.y

به نام خدا
نام داستان کوتاه: اطلاق و اقتناص
نام نویسنده: شقایق سیدعلی
ژانر: #درام #اجتماعی
خلاصه:
من اینجا هستم، برای شکست افکار تو
من اینجا هستم برای مرگ مغزهای کوچک زنگ زده
که زندگی من را به لجن کشید.
من! من از جهنم آمده و به جهنم باز می‌گردم، فکر تو برای من اهمیتی ندارد، پس هیس، آرام، چند صد سال است که می‌گویند دخترها فریاد نمی‌زنند. بگذار این بار بگویم که تو با آن مغز کوچ زنگ زده و فکر پوسیده‌ات، که فکر دریدن دنیای منی! اجازه فریاد که هیچ، اجازه صحبت نداری...هیس،آرام!


*اطلاق به معنی آزادی و اقتناص به معنی اسارت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
سطح
27
 
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,437
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
19
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
با صدای خنده چشمان مشکی‌ام را باز‌ کردم، صدای خنده برادرم با تلفن همه خانه را برداشته بود.
آنقدر بلند حرف‌ می‌زد که می‌خواستم زار‌ بزنم.
- نه بابا، این چه حرفیه، خوشگل خانم!
خنده‌ای بلند کرد که صورتم را با انزجار جمع کردم؛ باز هم پدر و مادرم خانه نبودند.
- شیطون شدی ها!
پوفی‌‌ کشیده و از روی تخت بلند شدم، صورت گندمی‌ام از بی‌خوابی سفید شده بود؛ دیشب تا دیر وقت مشغول پاک کردن سبزی‌ بودم. در سفید رنگ اتاقم را باز کردم و به بیرون رفتم، سینا با نیش باز مشغول حرف زدن بود.
با دیدن من لبخندش را جمع ‌کرد و با اخم اشاره‌ای به اتاق کرد که توجه‌ای نکردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
متوجه شدم که خداحافظی کرد و به داخل آمد. لب‌های گوشتی‌ام را به روی هم فشردم.
- رومینا!
به سمتش برگشتم.
- بله؟!
اخمش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #4
چیزی‌ نگفتم و سرم را پایین انداختم؛ عادت داشتم، دقیق نمی‌دانم به چه چیز؟! شاید به بی‌احترامی‌هایی که از طرف سینا حس می‌کردم؛ شاید هم به تو سری خوردن.
دستم را تکان دادم که مچ دستم را رها کرد.
در یخچال را باز و لیوان آبم را از بطری خنک آب پر کردم.
وقتی برگشتم متوجه نگاهش شدم که مرا با انزجار و از بالا نگاه می‌کند.
نفس عمیقی کشیده و از آشپزخانه خارج و وارد اتاق شدم، در حال بستن در بودم که صدایش گوشم را پر کرد.
- در رو چرا می‌بندی؟! مگه می‌خوای چی‌کار کنی؟
بعد با غرغر خود را روی مبل انداخت و گفت:
- اصلا‌‌ً چه معنی می‌ده دختر اتاق جدا داشته باشه!
با بغض در را تا ته باز‌ کرده و روی صندلی کامپیوتر نشستم.
«‌مهم نیست رومینا، اصلا مهم نیست! آروم باش‌»
بی‌توجه به تیکه‌های‌ خورد شده غرورم کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #5
پوفی کشیدم
- خب مامان، آفرین به دختر راضیه خانم؛ ولی من نمی‌خوام کلفت این و اون شم.
مادرم اخمی کرد و با شتاب بلند شد، دستان گوشتی‌اش روی صورت سفیدش گذاشت و گفت:
- لیاقت نداری؛ خونه داری یک هنره که ما زن‌ها داریم براش ساخته شدیم.
چیزی نگفتم و سکوت کردم. اعتقاد من با پدر و مادرم بسیار تفاوت داشت.
***
همان‌طور که از سپیده خداحافظی می‌کردم از در مدرسه بیرون رفتم، سرم پایین بود و همانطور که کفش‌های حواسم به کفش‌های‌ مشکی‌ام بود کوله‌ام را محکم کردم.
- پیس...پیس.
به سمت صدا برگشتم. نگاهم به بهمن افتاد، هر روز از راه با من می‌آمد تا آخرش؛ خیلی می‌ترسیدم، یک وقت پدر یا برادرم نبینند. ولی‌ او ول کن من نبود.
- احوال شما رومینا خانم؟
لبخندم را قورت دادم، زبان باز!
زیر چشمی نگاهش می‌کردم که شاخه گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #6
استرس تمام وجودم را گرفته بود، پا تند کردم تا زود از محله جرم دور شوم، یک محله جرم شیرین، از فکرم ناگهان اخمی به روی صورتم آمد. « هی! دختر‌ه‌ی‌احمق، تو باید درس بخونی، فعلا» از حرف خود خنده‌ام گرفت، درس بخوانم؟! مگر بجز یک سال دیگر اجازه‌ای برای درس خواندن داشتم. درس می‌خواندم و باز هم همان قصه همیشگی که در کل فامیل و جد در جد ما رسم بود. می‌گفتند دختر اگر شوهر نکند می‌گویند مشکل دارد. دختری که می‌خواهد درس بخواند فکرش جاهای دیگریست و از این دست حرف‌ها.
البته پسرهای خانواده‌ی ما چند راه را پیش رو داشتند یا این که درس بخوانند و همه بگویند عجب پسر آقا و درس خوانی است یا درس نخوانند که باز پسر است و خودش باید تصمیم بگیرد. از این فکر بیرون آمدم، اصلاً به من چه! این حکمی بود که زندگی برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
به مادرم نگاه انداختم، چطور دلش آمد؟ من از جنس خودش بودم! رنگ نفرت و حسرت در نگاهم محکم شد؛ هیچ کس در آن خانه با من نبود، کیفم را از روی زمین برداشتم، به سمت در ورودی خانه رفتم؛ مادرم جلوی در ایستاده بود. وقتی رسیدم نگاهم کرد من هم نگاهش کردم، ولی با نگاهی متفاوت از همیشه، حس کردم او از جنس پدر و برادرم است، نه از جنس من، در آن زمان باورش برایم سخت بود که مادرم هم، زمانی مثل من بوده و همان بلایی که سرش آوردند را سر من می‌آورد. در یک لحظه گوشم سوت کشید، در گوشی محکمی خورده بودم. اما من عادت داشتم، به روزی چند بار مردن به دست پدر و مادرم، عادت داشتم به این که برادرم مرا زجر کش‌ کند.
صدای پر از بغض و کینه‌ای مادرم گوشم را خراشید:
- ذلیل‌ مرده، دیگه من رو اینجوری نگاه نکنیا...
موهایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #8
نگاهم را به مادرم محکم‌تر دوختم.
- تو خودت اصلا‌ً زندگی کردی؟ تویی که به بابات چشم می‌گفتی می‌دونی شادی چیه؟...تو مرد زندگیت بقیه برات انتخاب کردن، لباسی که پوشیدی بقیه برات انتخاب کردن.
دیگران گفتن چطوری راه بری...چطوری رفتار کنی، حتی وقتی داشتی می‌خندیدی، یکی زد تو دهنت که...
صدایم آرام‌تر شد، با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- زد تو دهنت، گفت که آروم، دختر که با صدای بلند نمی‌خنده!...تو رو بقیه ساختنت، من نمی‌خوام به دست بقیه ساخته بشم.
سرگیجه‌ام باعث شد که محکم به روی‌ زمین بیوفتم. بغضم شکست و صدای هق‌هق بی‌کسی‌هایم حتی دل موش‌های سوراخ‌های دیوار خانه‌مان هم به رحم میاورد.
سرم را به دست گرفتم.
- من خسته شدم...
با زجه‌ای‌ بلندتر گفتم:
- حالیت نیست، نمی‌دونی به اسم آقا بالا سر‌ زندگیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
« دختر عزیزم، سلام! می‌خواهم با تو دردودل کنم، شاید الآن پیش خدا نشسته‌ایی و به بیچارگی من می‌نگری. شاید هم برایم اشک میریزی و از خدا می‌خواهی جانم را بگیرد تا انقدر عذاب نکشم... از خدا می‌خواهم تو را پیش خودش نگه دارد، این زمین برای ما دخترها عذاب‌آور است. شاید هم اصلا حواست به من نیست و روی ابرها بازی می‌کنی و بلند می‌خندی، دخترم! حواست را به من بده، من تو را باید با زندگی آشنا کنم، مبادا پشیمان شوی مثل من، از وجودت.
گاهی تو را به تمام یک عمر قضاوتت می‌کنند و تو حق دفاع از خودت را نداری. وقتی تو را ترک کنند می‌گویند حتما همسره خوبی نبودی؛ اگر تو کسی را ترک کنی می‌گویند حتما فکر کس دیگری را در سر داشتی. تو را کتک می‌زنند، اعتقادات‌شان را در سرت می‌کوبند و در آخر می‌گویند حتما بچه‌ی خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #10
هوفی کشیدم، از اتاقم بیرون رفتم. مادرم مثل همیشه مانند پروانه به دور پدرم می‌چرخید و پدرم هم اصلا نگاهش نمی‌کرد و سرش با کاغذهای جلویش سرگرم بود. نگاه مادرم که به من افتاد، لبخندی کج زد که تمام ماجرارا فهمیدم. اتفاقات ظهر را به پدرم گفته و دو تاهم رویش گذاشته بود.
- سلام بابا، بله!
پدرم بدون آن که سرش را از کاغذهای پر از نوشته روبه‌روی خود بیرون بکشد، اشاره کرد که پیشش بروم.
با پاهایی لرزان نزدیکش شدم و پیشش نشستم. سرش را بالا آورد و با چشمام مشکی که در آن هیچ حسی به جز غرور دیده نمی‌شد نگاهم کرد، گاهی به این فکر می‌کردم او اربابم است، نه پدر! بین ما تنها رابطه‌ای‌ که وجود داشت همین بود. من برده‌ی او بودم و او هم اربابم بود.
یقه لباسم را گرفت، باز هم قرار است زیر کتک‌هایش خورد شوم؟! چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AVA_SEY
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا