متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شاهزاده تاران | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #21
این را گفت و بدون توجه به صدا زدن‌های دیگران، راه اردوگاه آن قاتلین را در پیش گرفت. او برای انتقام از آن‌ها مصمم بود.
***
از سوی دیگر ساشا با دو دستش بر سر خود کوبید و گفت:
- ای وای! خاک تو سرمون شد! دختره‌ی کم تخته، جدی‌جدی رفت! اگه یک بلایی سرش بیاد چی؟
فرمانده ستُرگ متفکرانه پاسخ داد:
- ولی اون چشم‌های یک بازنده نبود؛ می‌تونستم پیروزی رو از نگاهش بخونم.
ساشا از این حرفش جا خورد و گفت:
- چی؟! اما شجاع بودن که همه چیز نیست. به قد و قواره‌اش نگاه نکنید؛ اون یک دختر فسقلیه! ما باید بریم کمکش تا کار دست خودش نداده.
***
پادرا، آن پسری که شب قبل روی زغال‌های داغ ایستاده بود و مرد دوره‌گرد گمان می‌کرد که قوی‌تر از او وجود ندارد اما سایه با ایستادگی بلند مدتش او را زیر سوال برد، اکنون به دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاه لبریز از خشمش را به سمت مردی که در دستش سر جوانی را داشت، برگرداند. خونی که از آن می‌چکید قلبش را بیش‌تر فشرد. چهره‌اش برایش آشنا بود. به یاد آورد که این پسر چند وقت پیش، درباره دختره مورد علاقه‌اش با او صحبت می‌کرد و اینکه قصد دارد از او درخواست ازدواج کند. قرار بود امروز، از آن دختر درخواست کند اما افسوس که... .
شمشیرش را بالاتر گرفت. آن افراد، همچنان سایه را دست کم گرفته بودند که سایه با چابکی فراوان سوی آن مرد دوید و با پرشی بالای سر آن ظاهر شد. درحالی‌که نفرت، در تمام وجودش رخنه کرده بود، با فریادی سریع شمشیرش را چرخاند و سر مرد به زمین افتاد. به دنبال آن بدنش نیز نقش زمین شد. همهمه و تمسخرها پایان یافتند. همه با بهت به سر بریده‌ی مرد خیره شدند. باورش برایشان سخت بود که این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #23
سایه که تا کنون با خشم می‌جنگید، حال به دلیل وجود پادرا و قدرت شگفت‌انگیزش، لبخند می‌زد و گاهی این لبخند عمیق‌تر هم می‌شد.
درحالی که درگیری ادامه داشت، ناگهان از پشت سر به یک‌‌دیگر برخورد کردند. همان‌گونه که به تکیه‌گاه هم‌شده بودند، پادرا گفت:
- کثافتا تمومی ندارند! کم کم دارند حوصله‌ام رو سر می‌بردند.
سایه به آسمان چشم دوخت و با لبخند ملیحی پاسخ داد:
- پس بیا تمومش کنیم! هر کی بیش‌تر تار و مار کرد... .
پادرا حرف او را ادامه داد و با نیش‌خندی پرسید:
- برنده‌ست؟
سایه به سرعت قدمی برداشت و با شمشیرش ضربه‌ای به نزدیک‌ترین فردی که سوی او روانه می‌شد، وارد کرد و بلند پاسخ داد:
- شاید!
پس از مدتی با این که افراد بسیاری را به زمین افکنده بودند، اما با این حال همچنان به تعداد آنان افزوده می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #24
مردم، سر دسته‌‌ی گرگ‌های وحشی و ۲۳ نفرِ باقی مانده را اسیر گرفتند و دست‌های آنان را با طنابی سرخ رنگ محکم بستند. از آن ‌جایی که این افراد تا سر حد مرگ کتک خورده بودند، بنابراین نایی برایشان نمانده بود تا به راحتی بگریزند.
اسیران را در وسط قرار دادند و خودشان هم اطراف آنان را گرفتند تا کسی فکر فرار به سرش نزند. پادرا نیز در ابتدای دسته همراه سایه قدم برمی‌داشت.
و اما سر دسته‌ی جنایتکاران... .
او به مراتب شرایط بدتری نسبت به افرادش داشت. چرا که سایه مسئول تحویل او شده بود و همان‌طور که دستان او را محکم بسته بود، دنباله‌ی طناب را نیز به دست گرفته بود و سریع‌تر از بقیه حرکت می‌کرد. به همین دلیل مرد تمام بدنش در زمین کشیده می‌شد و گاهی اوقات هم زخمی به جراحت‌هایش اضافه می‌شد.
صدای ناله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #25
سایه، بی‌تفاوت روی برگرداند و با بی‌حوصلگی پاسخ داد:
- من فقط انجام وظیفه کردم و اگر ساشا اون‌طور خبر نمی‌داد، من از چیزی باخبر نمی‌شدم تا دنبالش برم‌.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- با اجازتون؛ می‌رم نفسی تازه کنم.
این را گفت و به دنبالش طناب را رها کرد. آن گاه در مقابل چشمان مبهوت همه، آن‌جا را به مقصد جنگل ترک کرد. یکی از مردمان روستا گفت:
- اون خیلی متواضع و فروتن هست. همچین جوون‌هایی کم پیدا می‌شن.
ساشا آهی کشید و دست به کمر آهسته گفت:
- عجب دختریه! نیومده خودش رو تو دل مردم جا کرد. الآنم معلوم نیست کجا رفت! هر وقت از کارهاش سر در آوردم و درکش کردم، اسمم رو می‌ذارم لَنتَر!
یکی از افسران پرسید:
- لَنتَر چیه؟
دیگری جواب داد:
- نوعی عنکبوتِ بی‌ریخت که وقتی کارش تمومه، خودش رو می‌خوره.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #26
کمی بعد سایه به دل جنگل زد. از کودکی هر وقت که پریشان و آشفته خاطر می‌شد؛ به آن‌جا پناه می‌برد تا شاید راه چاره‌ای یابد. اما این بار به هر سو که می‌نگریست، چیزی عادیدش نمی‌شد.
آن قدر به راه رفتنش ادامه داد تا این که به رودخانه رسید. بر ل**ب آن نشست و به تصویر خویش در آب خیره گشت و ناراضی گفت:
- تو خیلی ضعیفی! جز قیافه چیز دیگه‌ای نداری!
در همین حین صدای قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند، توجه او را از آب گرفت. از این رو بلند شد و بی‌هیچ حرفی به پیرزنی که شنل سرمه‌ای بر تن داشت، چشم دوخت.
پیرزن لبخند گرمی به رویش پاشید و گفت:
- این چهره‌ی کم نظیر و هاله‌ی پر ابهت؛ تو باید شاهزاده سایه باشی. همونی که سال‌ها پیش شاهد تولدش بودم.
سایه چیزی نگفت و همچنان به او خیره گشت. پیرزن که بی‌تفاوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #27
سایه با شنیدن این سخن کمی جا خورد اما چیزی نگفت. پیرزن که سکوت او را دید ادامه داد:
- این قدرتی که می‌تونم بهت بدم، باعث می‌شه تا در برابر؛ چیزهایی که انسان رو از پا درمیاره مقاوم‌تر بشی و قدرت بدنی بالایی پیدا کنی و به راحتی دچار کمبود نشی. ببینم تو همچین چیزی می‌خوای، شاهزاده؟
به نظر می‌رسید سایه با شنیدن این سخنان میخکوب شده، چرا که حتی پلک زدن را هم فراموش کرده بود.
پیرزن بار دیگر سوال خود را تکرار کرد:
- شما این معجون رو می‌خواید؟
سایه، سر به زیر و آهسته پرسید:
- واقعا همچین چیزی وجود داره؟! یعنی واقعا این‌قدر قوی می‌شم؟
پیرزن لبخند مرموزی زد و پاسخ داد:
- بله دقیقا همون چیزی که می‌خواین.
آن‌گاه با کمی مکث ادامه داد:
- اما قبلش باید یک سوالی ازتون بپرسم!
سایه بدون معطلی گفت:
- پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #28
پیرزن لبخند معناداری به سایه زد و گفت:
- دلتون نمی‌خواد باهاش ازدواج کنید و بعدش صاحب فرزندانی بشید؟
این سخنِ پیرزن مانند نیزه‌ای در قلب او فرو رفت. پیرزن آشکارا متوجه تغییر حالت سایه شد و به گرمی پرسید:
- چیزی شده؟
سایه با دستانی مشت شده، درحالی که از شدت نارضایتی کمی می‌لرزید، سر به زیر و به آرامی پاسخ داد:
- صاحب فرزندانی بشم؟ یعنی چند تا بچه؟ نه امکان نداره! من نمی‌تونم این چیزها رو تحمل کنم!
پیرزن کوتاه خندید و گفت:
- شما هم یک زمانی بچه بودید.
سایه آهی کشید و در جواب گفت:
- درسته منم بچه بودم اما هیچ وقت نتونستم درست و حسابی بچگی کنم. مامانم می‌گفت زایمانم کار دشواری بود و یک نوزاد درشت بودم. بعد از اونم همیشه نگرانم بود که چرا گریه نمی‌کنم. می‌گفت حتی در نوزادی هم گریه و زاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #29
سایه که از این سوال جا خورده بود، مردد نگاهی به پیرزن و تصویر خودش در آب می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. او تمام لحظات زندگی‌اش را از زمانی که یادش می‌آمد تا به الان، از ذهنش گذراند و سپس رو به پیرزن پرسید:
- اگه هدفم رو انتخاب کنم نمی‌تونم کنار اون باشم؟ اون وقت به چه دلیل؟ اصلا چرا راجع به بچه سوال می‌کنید؟
پیرزن لبخند معناداری زد و با اندوه پاسخ داد:
- این دارو باعث میشه دیگه هیچ وقت نتونی مادر بشی؛ یعنی یک دنیای بدون بچه!
همان جا سایه زانوهایش سست شد و ناباور پرسید:
- چی؟ پس به خاطر همین دیگه نمی‌تونم کنارش باشم؟! این... .
پیرزن که حال آشفته سایه را دید، گفت:
- شاهزاده، می‌تونید هر چقدر که خواستید فکر کنید. هر زمان که از تصمیمتون مطمئن شدید و هیچ تردیدی در دلتون‌ باقی نموند، اون موقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,686
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #30
سایه در پی یافتن رونیکا بود که او را در انتهای راهرو دید که سراسیمه و نگران به سویش می‌دود. سایه از اینکه دنبال او می‌گشت پشیمان شد و راه دیگری را در پیش گرفت که رونیکا نزدیکش شد و در حالی که با بی‌تابی او را در آغوش کشیده بود گفت:
- خیلی نامردی! چرا تا من رو دیدی راهت رو‌ کج کردی؟
سایه آهی کشید و به سختی پاسخ داد:
- چون می‌دونستم قرارِ اینطوری بغلم کنی و زار بزنی!
رونیکا از او فاصله گرفت و طلبکار و کمی عصبانی پرسید:
- پس می‌دونی چی کار کردی! خب، چرا رفتی؟ برای چی این کار رو کردی؟ اگه بلایی سرت می‌اومد چی؟ چرا آنقدر رو زندگیت ریسک می‌کنی؟
سایه بی‌تفاوت چشما‌نش را در حدقه چرخاند و گفت:
- آروم باش پرنسس! از کالسکه پیاده شو تا با هم بریم.
رونیکا دستانش را مشت کرد و خشمگین غرید:
- چی؟ الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا