• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شاهزاده تاران | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
سایه با لبخندی لبریز از تشکر جعبه را می‌گیرد و با تشکر کوتاهی می‌پرسد:
- ممنون، ولی این چطوری قراره به کارم بیاد؟
نکیسا خنده‌ی کوتاهی می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- این یک عطر نیست همون‌طور که اون‌ها سنجاق‌های معمولی نیستند. داخل این شیشه داروی خواب‌آور هست و اون سنجاق‌ها سرشون حلقه هست. اون حلقه رو به انگشتت می‌اندازی و سنجاق رو پرت می‌کنی. اون وقت می‌بینی که سنجاق پرتاب می‌شه، در حالی که انتهاش توسط نخ به حلقه متصله. طول نخ تا چند برابره قدت هست. در مواقع لازم می‌تونی نوک سنجاق رو به این سم آغشته کنی و به سمت فرد مورد نظرت پرتابش کنی.
سایه شگفت‌زده به سنجاق خیره شد و هیجان زده پاسخ داد:
- وای! چه‌قدر باحال! خیلی ممنونم.
سرش را چرخاند که نگاهش به یک بندباز گره خورد. با اشتیاق دست نکیسا را گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
پسرک درخواست او را قبول می‌کند. اما قبل از رفتن، سوی دکانِ لباس‌فروشی رفت و شنلی بلند، به رنگ ارکیده‌ی سیر برای سایه خرید. به سوی دخترک رفت؛ شنل را بر سر او انداخت و گفت:
- استاد گفت اگه خواستیم به قصر بریم، تو باید با شنل خودت رو بپوشونی.
و به این ترتیب، راهی قصر می‌شوند. شاهزاده‌ی کوچک، مدت‌ها بود که از قصر رفته بود. آری آخرین بار، همان شبِ شوم بود. همان شبِ سیه!
مردم بسیاری در محوطه تجمع کرده بودند و نمایش‌ها و موسیقی‌های بسیاری در حال انجام بود. سایه دیده‌اش را به افق داد و عمویش را بر تخت دید. دختر عمو و هم‌بازی‌اش، رونیکا را هم دید. به راستی که شاهزاده بودن برازنده‌اش بود. او چشمانی به رنگ دریا و موهایی به رنگ طلایییِ عسل داشت. با آن تاج و لباس، زیبایی‌اش دوچندان شده بود.
سایه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
تنها سیاه پوشی که از قضا اندام درشتی هم داشت، در مقابل دخترک ایستاده بود. خون از شمشیر سایه می‌چکید و نگاهش بسیار تیره و تار بود و تن مرد را به لرزه انداخته بود. خودش هم نمی‌دانست چرا از این دختر ترسیده است.
سایه شمشیرش را سمت مرد گرفت و صریح گفت:
- شمشیرم تشنه‌ی خون توئه. بیش‌تر از این نمی‌تونم ریختت رو تحمل کنم.
مرد چیزی نگفت و خشمگین سوی دخترک حمله‌‌ور شد. نگاه خیره‌ی جمعیت همچنان به روی صحنه‌ی نبرد بود. نکیسا درمانده و نگران سایه را می‌نگریست. اما در اعماق قلبش به او ایمان داشت و می‌دانست که او به راحتی تسلیم چیزی نمی‌شود. نه! او اصلا معنی تسلیم شدن را نمی‌داند. سایه ابروانش به یکدیگر گره خوردند و این مرد بسیار قوی و چابک بود. شکست دادن او کار ساده‌ای به نظر نمی‌آید. از طرفی پادشاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
با صدای استاد، سخنش را قطع کرد:
- پس این تصمیمِ توئه!
نگاهش را سمت استادش چرخاند و با ناراحتی پاسخ داد:
- من علاقه‌ای به سلطنت ندارم. فقط آرامش این سرزمین رو می‌خوام.
هارپاک متفکرانه قدمی به سوی او برمی‌دارد و می‌پرسد:
- مطمئنی می‌تونی از پسش بربیای؟ دور از چیزی که بهش تعلق داری.
سایه آهی می‌کشد و در جواب می‌گوید:
- من به قصر تعلق ندارم. زندگی تجملاتی و تکیه زدن به تخت پادشاهی؛ همه چیزها برام بی‌معنی هستند.
لبخند محوی بر صورت هارپاک می‌نشیند و می‌پرسد:
- پس آماده‌ی تمرینات نهایی هستی؟
سایه از جا برمی‌خیزد و قاطعانه پاسخ می‌دهد:
- بله؛ لطفا بهم آسون نگیرید.
لحظاتی بعد به نزد پسرک دلواپس باز می‌گردند. نکیسا سراسیمه به سوی سایه دوید و با نگرانی که از چشمانش نمایان بود، پرسید:
- تو خوبی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
او تا کنون بسیاری از شرکت کنندگان را شکست داده و حال نوبت به آخرین نفر رسیده است.
نبرد تنگاتنگی میانشان شکل می‌گیرد. فرد شنل‌پوش در لحظه فرود آمدن شمشیر حریف، انگشتانش را به دور تیغه حلقه می‌کند و در یک آن با مشت کردن دستش، شمشیر در هم می‌شکند و نیمه‌ی بالای آن به زمین می‌افتد. با باز کردن دستش خرده‌های شمشیر نیز به زمین می‌ریزد.
حاضران، حیرت‌زده به تیغه‌ی شکسته و دست آن که حتی یک خراش هم برنداشته بود، می‌نگرند. فرمان‌روا شگفت زده از جای برمی‌خیزد و دخترش هم از او پیروی می‌کند. با اعلام پیروز مسابقه، فرد شنل‌پوش، شمشیرش را از سوی حریف برمی‌گیرد و غلاف می‌کند.
نخستین سوال پادشاه بیان شد:
- کارت عالی بود! تو کی هستی؟
شخص، با نیشخندی دست بر شنلش می‌برد و در یک حرکت، آن را از تن خارج می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
سایه با لبخند گرمی می‌پرسد:
- همون شاهزاده‌ای که سا‌ل‌ها پیش کشته شد؟
رونیکا، مصمم با صدایی بلندتر گفت:
- نه! اون نمرده!
درحالی که سعی در نلرزیدن صدایش داشت؛ ادامه داد:
- اون زنده‌ست. من مطمئنم یک جایی، تو همین هوا، نفس می‌کشه.
سایه، ابرویی بالا می‌اندازد و خشک می‌پرسد:
- اما شما جسد غرق در خونش رو دیدید. مگه چهره‌اش رو بررسی کردید که با اطمینان از حیاتش صحبت می‌کنید؟
چشمان رونیکا لرزید و سخنی به میان نیاورد. سایه با لبخند کجی که بر صورت داشت، قدمی به سوی او برداشت و در مقابلش ایستاد. آرام نزدیک گوشش زمزمه کرد:
- مثل این که هیچ کس جرأت کالبد شکافی جسد ایشون رو نداشته؛ پس پرنسس به چی امید بستند؟ اون شاهزاده‌ی کوچک، دیگه مرده.
قدمی از رونیکا دور گشت و به گوشه‌ای خیره شد. رونیکا نگاهش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
آهی کشید و پاسخ داد:
- نه، من برنگشتم که دوباره شاهزاده باشم. من هدف دیگه‌ای دارم.
رونیکا معترض گفت:
- ولی سایه، تو یک شاهزاده‌ای!
سایه با لبخند و لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- خب، توام یک پرنسسی!
- بی‌مزه! الان وقت شوخی نیست.
از سوی دیگر نکیسا و ساشا که موهای قرمز رنگی داشت؛ مشغول صحبت درباره سایه بودند. نکیسا درحالی که شمشیرش را مقابل خویش گرفته بود و تصویرش را می‌نگریست، با لبخندی پرمعنا گفت:
- بهت که گفته بودم؛ اون با دخترهای دیگه فرق داره!
ساشا پوزخندی زد و پاسخ داد:
- دیگه زیادی داری ازش تعریف می‌کنی. اون هر چقدر هم قوی باشه، نهایتش یک دختره. در کل قوای بدنی پسرها از دخترها بیشتره. روشن شد؟
نکیسا بی‌تفاوت ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- اوه، واقعا؟ پس چطوره با شکست دادنش قدرتت رو ثابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
بازار در شب، بسیار تماشایی و جذاب بود. رونیکا پی در‌ پی سایه را به دنبال خویش می‌کشاند و غرفه‌های مختلف را با او تماشا می‌کرد. در این بین، جمعیتی که در آن نزدیکی جمع شده بودند، توجه‌شان را جلب کرد. رونیکا مشتاق رو به سایه گفت:
- اون‌جا داره اتفاق‌های جالبی می‌افته. بیا بریم ببینیم.
سایه بی‌هیچ حرفی دنباله‌روی او شد. هر دو جلوتر رفتند تا بهتر ببینند. مردی که یک ساعت شنی در دست داشت و کنار سوزن‌هایی که غرق در زغال‌های داغ بودند، خطاب به جمعیتی که دورش حلقه زده بودند، گفت:
- شنیدم این‌جا مرد‌های دلیر و قدرتمندی داره. پس حداقل اونا باید بتونند به اندازه‌ی این فرد روی این زغال‌هایی که بینشون سوزن هست، دووم بیارند. ابتدا با جنگ‌جویی که از سرزمین دیگری به همراه آوردم شروع می‌کنم.
مرد ساعت شنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
مدتی گذشت و زمان به مدت ده ساعت شنی، سپری شد. جمعیت از این که سایه هم‌چنان خونسرد ایستاده، به وجد آمده بود. پسرک‌هم بسیار جذب او شده بود و یک لحظه‌هم از او چشم برنمی‌داشت. در آخر مرد طاقت نیاورد و خطاب به سایه گفت:
- بسیار خب، گمونم اگه صبح هم فرا برسه؛ تو همچنان بدون مشکل اون‌جا ایستادی.
رو به مردم ادامه داد:
- اعتراف میکنم که این دختر قدرت کشورش رو ثابت کرد. مسلماً مردان این‌جا بسیار قوی‌تر هستند. کسی هست که قدرت بیش‌تری نشون بده؟
صدای همهمه‌ها اوج گرفت. اما کسی داوطلب نشد. مرد شگفت‌زده نگاهی به سایه انداخت و پرسید:
- یعنی کسی نیست که از این خانوم شجاع‌تر باشه؟ مسلماً دختری مثل ایشون پوست حساسی دارند و بسیار آسیب‌پذیر می‌شن.
در این میان مردی گفت:
- اگر آسیب دیده، پس چرا به روی خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
فرمانده ستُرگ ناباور چشم‌هایش گشاد شدند. دستانش را مشت کرد و به آرامی پرسید:
- کی...کی این کار رو کرده؟
ساشا متأسف پاسخ داد:
- کار گرگ‌های وحشی بوده. همون افرادی که در ناحیه مخوف جنگل زندگی می‌کنند و نفوذ به اون جاهم کار خیلی دشواریه.
فرمانده آهی کشید و گفت:
- درسته! هیچ تضمینی نیست که بتونیم مکانشون رو پیدا کنیم و تازه، جون سالم هم به در ببریم. این طوری علاوه بر تلفاتی که می‌دیم، دستگیری اونا هم غیرممکن می‌شه.
ساشا مصمم گفت:
- باید نیروهای بیش‌تر و قوی‌تری جمع کنیم. ما به یک استراتژی دقیق احتیاج داریم.
فرمانده کمی فکر کرد و پاسخ داد:
- باید یک جلسه برگزار کنیم و افکارمون رو جمع کنیم تا به نتیجه‌ی درستی برسیم.
سایه درحالی که دستانش را از خشم مشت کرده بود، به خود می‌لرزید. از جنگ‌جویان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا