• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #301
کیاوش نگاهی به ساعت موبایلش که ده و بیست دقیقه را نشان می‌داد کرد و گفت:
- کاری ندارم که بخوام انجام بدم، می‌خوابم.
عرشیا: خیلی‌خب، همون‌طور که ازم خواستی با آرمان دوست شدم. مجبور شدم به خاطرت باشگاه ثبت‌نام کنم. آخ که دارم از بدن درد می‌میرم. همیشه این‌قدر هفته‌ی اول درد داره؟
کیاوش با چشمان بسته‌اش خندید و گفت:
- باید از هفته‌ی دوم شروع می‌کردی.
عرشیا: یادم می‌مونه. با خواهرت شیدا هم تونستم حرف بزنم. به چشم خواهری، خیلی دختر نجیب و پاکیِ، برخلاف برادرش این دختر خیلی محجوبِ. از اون جور دخترا که هر پسری آرزوی داشتنش رو تو زندگیش داره.
کیاوش چشمانش را از هم باز کرد و متعجب گفت:
- یه کم زود با این پسره دوست نشدی؟
عرشیا: آرمان رفیق‌بازه. حتی وقتی بهش از خونه مجردی و سبک زندگیم گفتم مشتاق شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #302
با کلی زحمت و تلاش، شب بیداری و صبح بیداری، وقت نذاشتن برای خودم، سرکار نرفتن به این خاطر که تمام وقت داستانم رو بنویسم، نتیجه میشه خانمی که از شهر حسودها اومده (تو بیو نوشته بود!) بنویسه که داستان تگ نگرفت! و جالب‌تر اینجاست که این دومین درخواست من برای تگ گرفتن بود. که قبلاً داستانم تگ مطلوب گرفته بود و من چند سال تمام نشستم ویرایشات لازم رو انجام دادم که این دفعه که درخواست تگ دادم خیلی راحت خانم از شهر حسودها بگه بازهم درقبال ویرایشات قبلی که به شما گفته شده و شما رفتی انجام دادی تگ نگرفت. پنج سال تمام زحمت بکشم که متوجه بشم اولویت من نیستم، کسانی که درجه‌ای بالاتر دارن الان در اولویت هستن. من حتی در صف هم نیستم که مطمئن باشم یک روزی نوبتم میشه. من کلاً میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #303
کلید را در قفل چرخاند و کناری ایستاد تا دایی طاهرش وارد شود. طاهر پس از درآوردن کفش‌هایش به داخل رفت و نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. پذیرایی روبه‌رویش، آشپزخانه سمت راست و یک اتاق خواب کنارش، و راهرویی در سمت چپ که به دو اتاق خواب، حمام و دستشویی منتهی میشد. رنگ‌های به کار رفته در این خانه طوسی، قهوه‌ای، مشکی و سفید بودند. تلویزیون در سمت چپ و شومینه در کنج خانه قرار داشت. مبل‌ها به رنگ طوسی و مشکی بودند و کنار هر مبل عسلیِ کوچک مشکی رنگی قرار داشت. قالی به رنگ سفید و طوسی و کف خانه سرامیک سفید بود. کنار در ورودی سه جفت دمپایی روفرشی قرار داشت. آینه‌ای تمام قدی در راهرو بود و نور زرد رنگ فضای راهرو را روشن کرده بود. دو لوستری به رنگ مشکی در پذیرایی از سقف آویزان بودند. گل‌های پلاستیکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #304
نفسش را به بیرون دمید و سپس گفت:
- اصلاً گوش نمیدی ببینی من چی دارم میگم. یاشار دیگه منو نمی‌خواد. با من دیگه ارتباطی برقرار نمی‌کنه که من بخوام تلافی کنم. و تو... .
سپس با بغض در صدایش گفت:
- منو این‌طوری شناختی؟ خدا شاهده که من دست از پا خطا نکردم. ما فقط همدیگه رو می‌بینیم. من خودم خ**یا*نت دیدم، خودم می‌دونم چه حسی داره. تلافی نیست طاهر. نمی‌خوام متوجه بشه با کثافتی که به زندگیم زده منو خرد کرده.
طاهر متأثر از شنیدن حرف‌هایش گفت:
- نیما مشتاق و مایله که شما دو نفر بهم برگردین. محض رضای خدا و به خاطر نیما، سر عقل بیاید.
تارا با دستمال در دستش نم چشمانش را گرفت و گفت:
- یاشار به من خ**یا*نت کرد. برای من سخته که تظاهر کنم هیچ اتفاقی بینمون نیافتاده و می‌تونیم دوباره کنار هم باشیم؛ وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #305
چیزی که با گذشت ماه‌ها تمرین هنوز نتوانسته بود به خوبی یاد بگیرد. تمرین قطعه را برای بعد گذاشته بود. شش ماهی میشد که در یادگیری گیتار پاپ و فلامنکو آموزش می‌دید.
اتاق نسبتاً بزرگ و ساده‌ای داشت. تخت‌خواب به رنگ سورمه‌ای و سفید رنگ و کمد دیواری که با تخت‌خوابش ست بود، در سمت راستش قرار داشت. میز آرایشی در سمت چپ، دو آباژور سفید رنگ در دو طرف تخت‌خواب، کف را موکت گذاشته بود و قالیِ سورمه‌ای رنگ دایره‌ای شکلی وسط قرار داشت. پنجره‌ی بزرگِ در سمت چپ که با پرده‌ای حریر سفید رنگ پوشانده شده بود، حیاط را نشان می‌داد. لباس‌های بیرونی‌اش در گوشه‌ی تخت‌خوابش به روی هم تلنبار شده بودند و برای خودش بچه کوه درست کرده بود.
باد خنک کولر مستقیماً به صورتش می‌خورد و در عین حال که قطعه‌ی مورد علاقه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
398
پسندها
5,493
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #306
سلام دوستانی که داستانم رو همچنان با کم و کاستی‌هاش می‌خونید. این پارت و پارت بعد از داستان رو با آهنگ "Deeperise feat jabbar" به نام "Move on" بخونید. آهنگ خیلی قشنگیِ. غمگین‌طوره اما باعث میشه شما بخوای بارها و بارها بهش گوش بدی. حتی با وجود اینکه حس و حال غمگینی بهت میده. انگار آهنگ یه حس پشیمونی رو بهت منتقل می‌کنه. لطفاً خودتون گوش بدین تا متوجه بشید چی میگم. امیدوارم از خوندن این پارت از داستانم لذت ببرید.



رادوین با دیدن چهره‌ی ترسیده و مضطرب برادرش، در ادامه گفت:
- تو خوب می‌فهمی منو. تو درک می‌کنی که من چرا دارم این کارو می‌کنم. چون هردومون کسانی رو دوست داشتیم که احساسات‌مون رو به بازی گرفتن. من از دختری که دوسش داشتم، و تو از آدم‌هایی که سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا