• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #311
رادوین کنار رفت، راحله هق‌هق‌کنان به شکم پاره شده‌اش نگاه کرد که چگونه خون به بیرون تراوش می‌کرد. سپس سرش را محکم و پی در پی به زمین خاکی کوبید. فقط برای آنکه درد داشت جانش را به ستوه می‌آورد و می‌خواست خودش را به هر طریقی که شده آرام و، خلاص کند. رادوین چاقو را به زمین پرت کرد و آمدُ کنار دخترک دراز کشید. خیره به نیم‌رخش گشت. در این تاریکیِ شب، می‌توانست تغییر رنگ پوستش را که به خاکستری مایل شده بود، ببیند.
راحله احساس ضعف شدید، سرگیجه، تهوع، تشنگی و بی‌قراری می‌کرد. دهانش نیمه باز، و نفسش‌هایش کم عمق شده بود. رادوین دستی به موهای دخترک کشید و جان دادنش را تماشا کرد.
راحله همان‌طور که نگاهش خیره به آسمان بود، هوشیاری‌اش را از دست داد و نفس‌هایش دیگر به گوش نرسید.
رادوین نگاه از دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #312
از برادرش فاصله گرفت و با چشمانی گشاد شده از خشم گفت:
- گناهشون اینه که منو یاد نگار می‌ندازن؛ و خدا نکنه...تو زندگیت...آدم‌هایی سر راهت قرار بگیرن که تو رو به گذشته وصل کنن.
***
ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود. دیگر نمی‌توانست بیش از این دانشجوها را معطل نیما کند؛ که معلوم نبود با حرف‌های دیشب توانسته بود با موضوع کنار بیاید. حضور و غیاب کرد و سپس با برداشتن ماژیک و جزوه به سمت تابلو قدم نهاد. به نام خداوند جان و خرد را با خطی زیبا نوشت و سپس با ذکر عنوان فصل، درس را شروع کرد.
نیما با دست و صورتی نشسته، لباس‌هایش را چنگ زد و با لباس خانگی‌اش عوض کرد. کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه دوید. میز صبحانه جمع شده بود. وقت برای ناراحت شدن نداشت. بی‌خیال خوردن صبحانه شد و موبایلش را در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #313
طاهر نگاهش را به آتنا دوخت و گفت:
- کارهای طلاق چطور پیش میره؟
زمانی که طاهر به او ریاضی آموزش می‌داد، آتنا دلباخته‌اش شده بود. نه آنکه درس ریاضی را نفهمد؛ فقط به این طریق میشد معشوقه‌اش را در فاصله‌ای خیلی نزدیک و برای مدت طولانی‌تری ببیند.
آتنا لیوان قهوه‌اش را کنار گذاشت و خیره در چشمان طاهر گفت:
- حاضر به طلاق دادنم نیست. داره اذیتم می‌کنه.
در محوطه‌ی دانشگاه، در آلاچیقی که نزدیک به ساختمان علوم انسانی قرار داشت، نشسته بودند.
- به خاطر مهریه؟
آتنا نگاه از طاهر گرفت و با کمی لرزش در صدایش، خجالت‌زده گفت:
- من مهریه نخواستم. فکر می‌کردم شاید بهتر باشه بابت عشق و علاقه‌ی بین‌مون، صحبتی از مهریه و پول و سکه و از این جور چیزا نکنیم.
سپس با نگاهی به طاهر گفت:
- تاوان روشن فکر بودنم رو دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #314
طاهر سری تکان داد و آتنا در ادامه گفت:
- بیکار بودم، درس و دانشگاه هم نداشتم، تصمیم گرفتم که کلاس برم. خانواده به شدت مخالف تصمیمم بودن. شغل بازیگری رو مناسب من نمی‌دونستن. به سختی تونستم مدرکم رو بگیرم. سه، چهار سال هم به امید اینکه برام کار پیدا بشه، منتظر موندم. متوجه شدم که این امکان برای من وجود نداره که تو حیطه‌ی بازیگری مشغول به کار بشم. نیازی به استعداد من نداشتن. چیزی می‌خواستن که من نداشتم.
نفسش را عمیق به بیرون دمید و با نگاهی به اطراف گفت:
- و اون همه پول و، وقت حیف شد.
سپس رو به طاهر کرد و گفت:
- نه مدرکی داشتم و نه تصمیم داشتم که درس خوندن رو شروع کنم. مجبور شدم با حقوق کم و سختیِ زیاد کار جاهای مختلفی مشغول بشم. کلاً ناامید از اینکه با حرفه‌ای که دنبالش کردم مشغول به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #315
تا عمر دارند با فکر و خیال می‌خوابند و از زندگی کردن بدون فکرهای خوف‌انگیز محروم و معرا می‌شوند.
پلیس‌ها در جستجوی دخترک باید عجله کنند، چون ممکن است دیگر قابل شناسایی نباشد و حتی مجبور شوند هر تکه‌اش را از جایی جمع کنند. رادوین جنازه را جابه‌جا کرده و در جایی که سگ‌های گرسنه به انتظار یک غذای درست و حسابی پرسه می‌زنند، رها کرده تا دلی از عزا در بیاورند. شکم دخترک پاره و، دل و روده‌اش به بیرون ریخته شده. یکی از دست‌هایش در دهان سگی‌ست. پایش آن‌قدر خورده شده که استخوانش را می‌توان دید. صورتش خورده شده و تکه‌هایی از گوشت بدنش در اطراف پخش شده‌اند.
ساعت پنج صبح جنازه‌ی دخترک توسط نیروهای پلیس پیدا می‌شود. سامان با دیدن دخترکش چنان وحشتی به جانش رخنه می‌کند که با فریاد زدن غم و ناراحتی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
408
پسندها
5,516
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #316
کیاوش با اخمی به پیشانی نگاهش را به دخترک دوخت. حیف که می‌خواهد در نظر شیدا پسر مؤدب و با حجب و حیایی جلوه کند؛ وگرنه که چاک دهان دخترک را می‌بست.
دخترک نه آنکه بخواهد مراقب دوستش باشد، از روی حسادتش این رفتار را از خودش نشان داد. به هرحال متوجه شده چرا به شیدا نزدیک شده.
کیاوش نگاهش را به شیدا دوخت و گفت:
- با خودتون تنها می‌خواستم صحبت کنم.
- شیدا بیا بریم.
و بازویش را گرفت و به سمت خودش کشید. کیاوش رو به شیدا گفت:
- من قصد مزاحمت ندارم. فقط چند دقیقه وقت شما رو می‌گیرم.
شیدا رو به دوستانش گفت:
- الآن میام.
سپس از دوستانش کمی فاصله گرفت و سر به زیر گرفته به انتظار شنیدن حرف‌های پسرک ماند. کیاوش مثلاً که شرمگین باشد، توام با صدایی لرزان درحالی‌که نفس‌های صداداری می‌کشید گفت:
- من خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا