• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #321
شکیب کنار بهادر قرار گرفت و با گرفتن یقه‌ی کثیفش که سعی داشت درستش کند، با صدای آرامی گفت:
- سرگرد لطفاً طوری رفتار نکن که همکارهات فکر کنن، بهت سخت گرفتیم، گرسنگی دادیم، جای درست و درمونی ازت پذیرایی نکردیم... .
یقه‌اش را که درست کرد، کف دستش را به سینه‌اش کوفت. هولش داد تا راه بیافتد. مقدم خواست به سمتش بیاید که محمد گفت:
- کنار وایسا سرهنگ.
شکیب خطاب به مقدم گفت:
- اگه نخوای که توافق رو بپذیری، اول خودش و بعد هرکسی که اینجاست... .
دستش را به شکل اسلحه درآورد و با اشاره به جلالی و بقیه گفت:
- کشته میشه. صبر و تحملم داره تموم میشه و من نمی‌تونم ناز شما رو بخرم.
بهادر را هول داد که به زمین افتاد. سرهنگ به سمتش رفت و خم شد تا کمکش کند؛ که بهادر بی‌توجه به او، تکه‌ای از موبایلی که خرد شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #322
شکیب بی‌آنکه چیزی به زبان آورد، نگاهش کرد. سپس نگاهش را به تلویزیون خاموش دوخت.
- آنسه و ثامر حالشون چطوره؟
شهرزاد با ناراحتی گفت:
- منظورت وقتیه که من تو بیمارستان بودم؟
شکیب نگاهش کرد و گفت:
- هوم.
شهرزاد: به اجبار اومده بودن؛ به اصرار دایی.
شکیب صادقانه گفت:
- اگه من برگردم، تو حتی بیشتر از قبل فراموش میشی.
شهرزاد بی‌تفاوت نسبت به این موضوع گفت:
- مهم نیست، فقط می‌خوام یه بار دیگه کنار هم باشیم.
شکیب بی‌میل نسبت به جمله‌ی شهرزاد، رویش را به طرفی دیگر برگرداند. هرچیزی که هست امشب وقتش نبود شهرزاد درموردش کنجکاوی کند. باید به او زمان دهد. شاید یک روزی خودش همه چیز را تعریف کند.
شکیب: مارتا حالش چطوره؟
شهرزاد با تنگ کردن چشمانش به این خاطر که متعجب است چرا همسرش را با اسم مارتا صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #323
لپ‌تاپش را روشن کرد و لیوان حاوی دمنوش بابونه را به روی میز گذاشت. از نور خانه کاست و چراغ مطالعه‌ی روی میز را روشن کرد. پیرهنش را درآورد و پشت میز نشست. وارد تلگرام شد. او ادمین کانالی با نام "دکتر جوزف منگله" با ۱۹۹۲ عضو بود. ۱۰۸ نفر آنلاین بودند و هجده پیام خوانده نشده داشت. چند نفر با تگ کردن نامش سؤال‌هایی از او پرسیده بودند.
کمی از دمنوش بابونه‌اش را نوشید و شروع به خواندن اولین پیام کرد.
بهنام: چطور کودک را راضی کنیم که با ما باشد.
لیوان را به روی میز گذاشت و برایش تایپ کرد.
- هیچ کودکی راضی به این کار نمیشه. باید در حینی به سراغش برید که کودک خواب باشه. خوابی عمیق منظورمه؛ که استفاده از خواب‌آورهای قوی می‌تونه امکان پذیر باشه. و بهتره که به جای استفاده از لیدوکائین از آرتیکائین ۴...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #324
خانه‌ی اجاره‌ایِ کوچکی در یک آپارتمان در منطقه‌ی زیتون کارگری دارد. شش روزی می‌شود که داخلش جاگیر شده. او که شغلش خبرچینی برای شاهین است، مجبور است مدام درحال جابه‌جایی باشد. آن هم به این خاطر که تمام اسرار و پوشیده‌های شاهین را می‌داند؛ و امکان دارد شخصی با سوءقصد به او اطلاعاتی بدست آورد. نه سالی می‌شود که برای شاهین کار می‌کند. کسی به جز شاهین، عدنان و جمشید او را ندیده است. برخلاف اروند که مدام به خانه‌ی شاهین برای گزارش در رفت و آمد بود، دکتر جوزف منگله اجازه نداشت دیده شود. او همچنین دخترک‌های حاجتی را ربوده، و مورد آزار و اذیت قرار داده بود. برایش کمی سخت بود که به دخترک‌ها آسیبی نزند. اما به هرحال از شاهین می‌ترسید و می‌دانست خلاف آنچه که از او خواسته عمل کند، سر به تنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #325
از دوستان محمد فقط کیوان، عرشیا، بنیامین و رُها را می‌شناسد. نگاهش را که به اطراف مشتاقانه می‌چرخاند، برای پیدا کردن شکیب است. او را بالای پله‌ها می‌بیند که دست به سینه و لبخند به لب، خیره به سالن رقص است. پسرکی کنارش ایستاده و هیجان‌زده در گوشش دارد چیزی می‌گوید. آن را از تکان دادن سر و دستانش متوجه می‌شود. شکیب نگاهش را دور تا دور سالن می‌چرخاند، اما محیا را نمی‌بیند. از پله‌ها پایین آمدند و محمد برای آنکه آن دو را متوجه حضورش کند، از جا بلند شد و به همراه خواهرش به سمتشان رفت. دست محمد که به شانه‌ی شکیب نشست، نگاهش را به پشت سرش دوخت. با دیدن محیا کنار برادرش متعجب گشت و جاوید ذوق‌زده شد. پس از سلام و احوالپرسی شکیب و محیا، محمد جاوید را به خواهرش معرفی کرد؛ که او کنار محیا قرار گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #326
محیا چیزی به زبان نیاورد که جاوید گفت:
- ولی بیشتر به محمد شباهت داری، تا به شکیب.
سپس زیر لب متعجب گفت:
- چرا واقعاً؟!
همه در وهله‌ی اول متوجه می‌شوند؛ اما خب ماجرا به شوخی و خنده‌ی محمد و انکار شکیب می‌رسد. محیا برای عوض کردن بحث، از او بابت صورت زخمی و کبودش پرسید که جاوید خیلی سرخوش به او گفت که در دعوا این ریختی شده است.
شکیب از بالای پله‌ها چشم به محیا دوخت. تصور کرد که خودش روبه‌رویش قرار گرفته و دارد در گوشش زمزمه می‌کند. هرچقدر که انکار کند او را فراموش کرده، هربار که می‌بیندش و یا صدایش را می‌شنود، متوجه می‌شود هنوز هم میل به داشتنش دارد. علاقه‌شان دو طرفه‌ست. اما موضوع محمد است. محمد از آرزوهایی که برای خواهرش دارد به شکیب گفته بود که می‌خواهد خواهرش با یک آدم حسابی ازدواج کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
419
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #327
نگاهش را به اطرافش چرخاند و سپس توام با شک و تردید رو به نیما گفت:
- حالا از این گذشته، تارا، یه آدم خ**یا*نت دیده چطور سریع وارد رابطه با یه مرد میشه؟ پس گریه کردن و سوگواری کردن برای احساسات لگدمال شده‌اش چی میشه؟ خ**یا*نت دیده، یه تجربه‌ی وحشتناک داشته، قاعدتاً حال روحیِ خوبی نباید داشته باشه. به فکر جایگزین کردن نباید بیافته. چطور می‌تونه دوباره به یه مرد اعتماد کنه وقتی که شوهرش بهش خ**یا*نت کرده؟ غیر از اینه که تارا نه الآن، بلکه خیلی وقته که با این مرد غریبه در ارتباطه؟
سپس با ابروان بالا پریده سرش را تکانی داد. نیما بی‌آنکه چیزی به زبان آورد سرش را پایین گرفت.
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
طاهر به آرامی گفت:
- شاید درست نباشه که این حرف رو بزنم، اما خیلی بهتره که این دو نفر از هم جدا بشن. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا