نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #171
کیوان رو به شاهین کرد و گفت:
- من دیدم که بنیامین ماشین سرقتی رو سوزوند. هرچی که هست اروند می‌دونسته قراره چه اتفاقی بیافته.
این قانون کار شاهین بود. ماشین‌های سرقتی را، پس از اتمام کار باید اسقاط و یا می‌سوزاندن. ماشین سرقتی هیچ وقت به نزد صاحبش بازگردانده نمیشد. فقط گاهی در تعقیب و گریز که مجبور به رها کردن ماشین بودند، صاحب ماشین شانس دوباره دیدن ماشینش را داشت.
کیوان سرش را تکانی داد و گفت:
- یعنی هر جفت‌شون نقشه داشتن.
اروند از جا برخاست و ترسیده به شاهین چشم دوخت. حرف کیوان یا به قولی سرنخش، او را آشفته کرد.
- شاهین من...از هیچ نقشه‌ای خبر ندارم. من وظیفه‌ام رو درست انجام دادم؛ همون‌طور که ازم انتظار داشتی... .
شاهین به میان کلام آمد و رو به او گفت:
- وقتی یکی احساس ترس داشته باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #172
سمانه هق‌هق کرد. دهان بسته مانع از پیچیدن صدای بلندش در فضا میشد. قصد کرد خودش را به پسرش برساند که به خودش می‌پیچید و درد می‌کشید، اما عدنان با گذاشتن پای راستش بر کمر سمانه مانع از حرکتش شد. اروند که در بهت فرو رفته بود و ناباورانه در خون غلتیدن پسرش را تماشا می‌کرد، جوابی نداد؛ که کیاوش اسلحه‌اش را درآورد و به پیشانیِ پسرک شلیک کرد. سمانه جیغ خفه‌ای کشید و اروند فریادکنان با چنگ زدن به دستان شکیب خواست خودش را از حصار دستانش بیرون آورد. نمیشد، توانی نداشت. حصار دستان شکیب به کنار، پاهایش را انگار که بریده باشند احساس نمی‌کرد تا کنار پسرش برود. صدای گریه‌ی همسرش را می‌شنید که با دهانی بسته نام پسرش، سینا را فریاد میزد.
اروند گریه‌کنان فریاد زد:
- تقاص مرگ دانیال رو من پس میدم نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #173
شاهین به میان کلامش آمد و توام با خشم گفت:
- تو هر کثافتی که بودی، باعث شدی یکی از بهترین افرادم کشته بشه. منم برای تلافی، نه فقط زندگیت، بلکه آبروت رو هم گرفتم. چند روز دیگه که بهادر از غیبت تو مطلع بشه میاد سراغت. و متوجه میشه تمام مدت تو همون پلیس فاسدی بودی که تو فرار بنیامین بهش کمک می‌کرده. وقتی خبری از تو، خانواده‌ات و پاسپورت و مدارکت نباشه می‌فهمن که فرار کردی. من یه مرگ با عزت بهت ندادم...من یه مرگ با شرافت بهت ندادم...من اجازه ندادم تو با افتخار بمیری، وقتی که سر تا پای تو از کثافت پر شده بود؛ و فقط لحظه‌ی آخر تصمیم گرفت سر یه حساب سرانگشتی آدم خوبی بشه. وقتی اسمت، سروان اروند رضایی شنیده میشه، به عنوان یه خائن می‌شناسنش، و لعنت و نفرین گیرت میاد. کی می‌خواد متوجه بشه که جسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #174
امیر که طبق عادتش به دیوار تکیه داده بود، خیره به ساعت دیواریِ دایره‌ای شکل مشکی رنگی که دو و ده دقیقه را نشان می‌داد، در اتاق کارش منتظر بود. شهرزاد که پشت میز دست به سینه نشسته بود، تکیه به صندلی‌اش داد و خطاب به امیر گفت:
- تو فکری سرگرد.
نگاه سروان اشکان حاجتی و مهدی جلالی به سمت شهرزاد کشیده شد.
امیر متعجب گفت:
- اصلاً فکر نمی‌کردم از ماجرای بی‌هوش کردنشون به نفعمون استفاده کنید.
شهرزاد به آرامی خندید و امیر محو او شد و سعی کرد به یاد بیاورد این خنده او را یاد چه کسی می‌ندازد.
- آدم دروغگویی نیستم؛ اما مجبور شدم حقیقت رو پنهان کنم. ترس گاهی اوقات خوبه، باعث میشه مراقب رفتارشون باشن. فکر نکنم با موضوعی که من پیش کشیدم متوجه ردیاب توی دندونشون شده باشن.
امیر سری تکان داد و گفت:
- بله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #175
دوازده ظهر شده بود که از خواب برخاست. بدنش کوفته شده بود. حتی نمی‌توانست گردنش را تکان دهد. چشمانش را از درد بهم فشرد. از جایش توام با درد به آرامی بلند شد. گردنش را کم کم به چپ و راست تکان داد تا از حالت خشکی دربیاید. تازه متوجه پتو شد. با تعجب به آن خیره گشت. دیشب همین‌طوری بدون پتو به خواب رفته بود. نگاهی به رایلی کرد، که کنارش به روی دو پایش نشسته، و گوش‌هایش را بالا برده بود. ذوق‌زده رو به رایلی گفت:
- تو اینو اوردی خوشگله؟
رایلی از آن ژستی که گرفته بود در آمد و به سمت صاحبش قدم تند کرد. شکیب رایلی را در آغوشش کشید و بر سرش بوسه کاشت.
- دستت درد نکنه خوشگل خانوم، یه هدیه پیشم داری.
رایلی صورت شکیب را لیس زد.
- حیف شد بیدار نبودم از کار قشنگت فیلم بگیرم بذارم استوری.
با ایستادنش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #176
شکیب در را پشت سرش بست و به سمت اتاقش قدم نهاد. از همجنس خودش می‌ترسید. شاید اگر دوست دخترش این‌طور رفتار می‌کرد خوشش می‌آمد؛ اما اینکه یک مذکر بخواهد به او محبت کند برایش ترسناک و ناخوشایند بود.
***
در کنار دوستانش نشسته بود و جوک‌های بی‌مزه و البته کمی خنده‌دار جاوید را گوش می‌داد. رادوین، طاهر، عرشیا، جمشید و شاهین در بین جمع حضور نداشتند. طبقه‌ی اول دور میز بزرگی کنار یکدیگر جای گرفته بودند.
- دختر کبریت فروش رو که یادتونه؟
همه «بله» گویان پاسخ جاوید را دادند.
- با پسر سیگار فروش ازدواج کرد. الآنم بچشون شده شکیب تریاک فروش.
حضار خندیدند و شکیب با لبخندی به جاوید خیره گشت. بی‌مزه بود، اما آخرش جالب تمام شد. جاوید موهایش را بالا زد و رو به کیوان گفت:
- هوی کیو!
کیوان لب به دندان گزید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #177
پسرکی که ترک موتور نشسته بود، پایین آمد و به همراه دوستش به سمت دخترک روانه شدند. دخترک صدای توقف موتور و همچنین قدم‌هایی را شنید. قلبش بی‌امان به سینه‌اش کوفت و احساس کرد همین الآن است که از سینه‌اش به بیرون بجهد!
پسرک نگاهی به ابتدا و انتهای خیابان کرد. هنگامی که کسی را ندید رو به دخترک گفت:
- هِی دختره!
دخترک مطمئن بود با خودش است؛ چراکه اینجا دختر دیگری نبود.
- وایسا ببینم دختره!
دخترک بی‌توجه به آن دو، قدم‌هایش را تند کرد تا به انتهای خیابان، یعنی به جاده برسد؛ اما بازویش توسط یکی از آن دو پسر کشیده شد. دخترک نگاهش به چهره‌ی پسری که بازویش را گرفته بود، افتاد. با ترسی که در صدایش موج میزد، رو به پسرک گفت:
- خواهش می‌کنم ولم کنید!
پسرک با لبخندی گفت:
- چه مؤدب! شهروز، این دختره از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #178
نگاهی به دخترک انداخت که چهره‌اش غرق در اشک و ترسیده به دو پسر خیره بود. دلش به حالش سوخت.
- شما کنار وایسا لطفاً!
سپس قدم به سمت رشید برداشت و توام با خشم گفت:
- مگه خودت ناموس نداری کثافت؟
صدای هق‌هق دخترک برای لحظه‌ای قطع نمیشد. پسرک دوباره نگاهی به دخترک کرد. می‌دید که چگونه بر خود می‌لرزید و نگاهش خیره‌ی او بود تا کمکش کند. نگاهش را از دخترک گرفت و به رشید چشم دوخت.
شهروز به حرف آمد و با اخمی بر پیشانی به آرامی گفت:
- به تو چه مربوطه شکیب؟ راهت رو بکش برو!
رشید خندید و خطاب به شکیب گفت:
- هِی، نکنه اشتباهی دوست دخترت رو خفت کردیم؟
شکیب خشمگین گفت:
- رشید گم شو! یه امشب رو بی‌خیال این دختر شو.
رشید عصبانی از شنیدن این حرف گفت:
- اینجا منطقه‌ی ماست. این دختره بیست میلیون طلا به خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #179
اما دخترک بی‌توجه به دست دراز شده‌ی شکیب، گریه می‌کرد. هنوز از شوک و لطمه‌ای که قرار بود بر سرش بیاید، خارج نشده بود.
شکیب بر زانوانش نشست و مغموم گفت:
- برای چی دیگه گریه می‌کنی؟ تموم شد خوشگله.
و از همه مهم‌تر، در شوک این ناجی بود که چطور به موقع آمد و به دادش رسید.
- ببین منو! دستت زخمی شده، باید بریم بیمارستان. اگه بلند نشی خودم بلندت می‌کنما!
دخترک سرش را بالا گرفت و سر تا پای پسرک را نگاه کرد. کت اسپرت و شلوار جین مشکی رنگی به تن داشت. پیرهن مشکی رنگش هم بر روی شلوارش افتاده بود و کلاه لبه داری بر سر داشت. کلاً پسرک خودش را در رنگ مشکی غرق کرده بود. چهره‌اش را از نظر گذراند. پای چشمش کبود بود و صورتش زخم داشت. می‌دانست ظاهر پسرک در دعوا با آن دو دزد اینچنین نشده بود، از قبل چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #180
شکیب با سرعت از آن خیابان شوم خارج شد. گرچه آن خیابان شوم نبود؛ اتفاقاتی که در خیابان پیش آمد را، دو آدمیزاد به وجود آورده بودند.
- ضبط و روشن کنم؟
خب چرا سؤال می‌پرسید؟
- هوم؟
دخترک برای آنکه صدای شکیب دیگر درنیاید، با صدایی آرام گفت:
- بله.
و شکیب ضبط را روشن کرد. صدای خواننده‌ی مورد علاقه‌اش Alan walker سکوت را درهم شکافت. شکیب از این کارهایش مقصودی داشت. می‌خواست ذهن دخترک را از آن اتفاقات پیش آمده، دور سازد.
- بهتره بریم بیمارستان. بریم آریا یا مهر؟...نمی‌دونم... شاید بهتر باشه... .
دخترک به میان کلامش آمد و توام با ترس گفت:
- نه نه، نیازی نیست؛ من حالم خوبه. فقط می‌خوام برم خونه.
- باشه، هرطور مایلی.
دخترک دوست داشت بداند آن اسلحه در دستش چه می‌کرد! با خود اندیشید شاید پلیس باشد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا