- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,183
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #171
شکیب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان آبی رنگ شاهین که در رگههایی از رنگ سرخ گم شده بود، خیره شد. جمشید سیگارش را در ظرف خاموش کرد و به همراه عدنان به سمت شکیب آمدند. دستانش را گرفتند و او را به عقب کشاندند. شکیب توام با خشم گفت:
- ولم کنین!
او را به دیوار چسباندند و با پایشان پای او را قفل کردند تا مبادا ضربهای بزند. شکیب تقلا کرد اما نتوانست از حصار دستانشان آزاد شود. رو به شاهین که به آرامی به سمتش میآمد فریاد زد.
- من کار درست رو کردم شاهین! سعی داشتم نجاتش بدم...کاری که تو نکردی.
شاهین با جدیت گفت:
- یعنی تو بیشتر از من میفهمی؟
شکیب توام با خشم گفت:
- شاید!
روبهرویش قرار گرفت. گستاخی که در وجودش بود را باید یه طوری جلویش را میگرفت.
- من از کسی که سر خود کاری انجام بده خوشم...
- ولم کنین!
او را به دیوار چسباندند و با پایشان پای او را قفل کردند تا مبادا ضربهای بزند. شکیب تقلا کرد اما نتوانست از حصار دستانشان آزاد شود. رو به شاهین که به آرامی به سمتش میآمد فریاد زد.
- من کار درست رو کردم شاهین! سعی داشتم نجاتش بدم...کاری که تو نکردی.
شاهین با جدیت گفت:
- یعنی تو بیشتر از من میفهمی؟
شکیب توام با خشم گفت:
- شاید!
روبهرویش قرار گرفت. گستاخی که در وجودش بود را باید یه طوری جلویش را میگرفت.
- من از کسی که سر خود کاری انجام بده خوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش