- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,170
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #171
کیوان رو به شاهین کرد و گفت:
- من دیدم که بنیامین ماشین سرقتی رو سوزوند. هرچی که هست اروند میدونسته قراره چه اتفاقی بیافته.
این قانون کار شاهین بود. ماشینهای سرقتی را، پس از اتمام کار باید اسقاط و یا میسوزاندن. ماشین سرقتی هیچ وقت به نزد صاحبش بازگردانده نمیشد. فقط گاهی در تعقیب و گریز که مجبور به رها کردن ماشین بودند، صاحب ماشین شانس دوباره دیدن ماشینش را داشت.
کیوان سرش را تکانی داد و گفت:
- یعنی هر جفتشون نقشه داشتن.
اروند از جا برخاست و ترسیده به شاهین چشم دوخت. حرف کیوان یا به قولی سرنخش، او را آشفته کرد.
- شاهین من...از هیچ نقشهای خبر ندارم. من وظیفهام رو درست انجام دادم؛ همونطور که ازم انتظار داشتی... .
شاهین به میان کلام آمد و رو به او گفت:
- وقتی یکی احساس ترس داشته باشه...
- من دیدم که بنیامین ماشین سرقتی رو سوزوند. هرچی که هست اروند میدونسته قراره چه اتفاقی بیافته.
این قانون کار شاهین بود. ماشینهای سرقتی را، پس از اتمام کار باید اسقاط و یا میسوزاندن. ماشین سرقتی هیچ وقت به نزد صاحبش بازگردانده نمیشد. فقط گاهی در تعقیب و گریز که مجبور به رها کردن ماشین بودند، صاحب ماشین شانس دوباره دیدن ماشینش را داشت.
کیوان سرش را تکانی داد و گفت:
- یعنی هر جفتشون نقشه داشتن.
اروند از جا برخاست و ترسیده به شاهین چشم دوخت. حرف کیوان یا به قولی سرنخش، او را آشفته کرد.
- شاهین من...از هیچ نقشهای خبر ندارم. من وظیفهام رو درست انجام دادم؛ همونطور که ازم انتظار داشتی... .
شاهین به میان کلام آمد و رو به او گفت:
- وقتی یکی احساس ترس داشته باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش