نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #191
سخنی از نویسنده: لطفا در نظرسنجی شرکت کنید :)

دکمه‌ی اول پیرهنش را باز کرد و گفت:
- خونه‌ات خیلی گرمه. کولر خراب شده؟
شکیب درحالی که چشمانش را بسته بود گفت:
- نه، من تحمل هوای سرد رو ندارم. درجه‌اش رو کم کردم. اگه می‌خوای درجه‌ی کولر رو زیاد کن.
محمد پس از باز کردن دکمه‌هایش، سرش را از پای شکیب برداشت و پیرهن سفید رنگش را از تن در آورد.
- شاید اگه به موقع می‌رفتی نیازی به شیمی درمانی نداشتی.
شکیب چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد.
- بی‌خیال محمد، این تو طالع نحس من بود.
محمد درحالی که پیرهنش را مرتب می‌کرد گفت:
- بعضی چیزا رو خودمون جذب خودمون می‌کنیم شکیب. چی میگن؟ آها، به هرچی فکر کنی سرت میاد!
سپس نگاهش را به شکیب دوخت. شکیب با ناراحتی گفت:
- من بهش فکر نکردم.
محمد: همیشه سیگار کشیدنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #192
شایان به حرف آمد و گفت:
- به خاطر گالری‌های طلا و جواهر داخل مرکز خرید اونجا رو انتخاب کردن. چند تا گالری تو یه ساختمون، خیلی بهتر از چند تا گالری تو خیابون طالقانی هستش. کل ساختمون رو تحت کنترل دارن، نه یه خیابون رو.
شهرزاد: از خودشون چیزی نمیگن؟ هیچ اطلاعات شخصی، و یا چیزی که بشه فهمید برای کی کار می‌کنن؟
شایان مشغول نوشیدن چای نسبتاً گرمش شد و سیاوش به حرف آمد.
- خیلی از خودشون حرفی نمی‌زنن. فقط همین قدر می‌دونیم که...محمد و شکیب برادرن، اما باهم زندگی نمی‌کنن؛ و اینکه این پسره شکیب...مریض احوالِ. شیمی درمانی میره. جاوید هم یه برادر داره و چند ماهی میشه به گروه ملحق شده. عضو جدید گروهه. محمد هم هیچی نتونستم ازش بفهمم. خیلی اصرار نمی‌کنیم که از خودشون چیزی بگن. می‌ذاریم خودشون حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #193
سپس نگاه از چشمانش گرفت و بی‌آنکه دیگر توجهی به او داشته باشد در را بست و راهش را به سمت خیابان اصلی کیانپارس در پیش گرفت. شهرزاد دلش ضعف رفت برای دوباره شنیدن صدایش. به همین خاطر دنبالش آمد و گفت:
- ببخشید که مزاحم شدم.
شکیب ایستاد و زیر لب «خواهش می‌کنم» گفت و راهش را گرفت و رفت. شهرزاد خیره به رفتنش گشت. باورش نشد که یکی از اعضای باند اتمیک برادرش باشد. پانزده سال تمام دنبال گمشده‌اش بود و او را جایی می‌بیند که...اصلاً انتظارش را ندارد. شکیب که رفت شهرزاد به مانند دیوانه‌ها با قدم‌هایی کوتاه به دنبالش روانه شد. آن گاه که شکیب سوار بر تاکسی شد، شهرزاد کنار خیابان، رفتن برادرش را تماشا کرد و از خوشحالی اشکی ریخت. شکیب سرش را به سمت جلو برگرداند و لبه‌ی کلاهش را بالا برد. نفسی عمیق کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #194
نگاه از آن دو گرفت و مابین صندلی شایان و محمد ایستاد. نفسش را به بیرون دمید و گفت:
- خب، از ورودی‌ها شروع می‌کنم.
با ماژیک آبی رنگ به درها اشاره کرد و سپس دورشان دایره‌ای کشید. انتخاب رنگ آبی ماژیک به این دلیل بود که بهتر در ذهن بسپارند.
- که شامل سه ورودی هستن. ورودی اصلی، ورودی خیابون ۲ شرقی، ورودی پارکینگ. اولین کار... .
پیچیدن صدای زنگ آیفون در فضای خانه، باعث شد شکیب کلامش را ادامه ندهد. سرش را بالا گرفت که محمد دست بر شانه‌اش گذاشت و مانع رفتنش شد. از جا برخاست و به سمت آیفون آمد و پس از باز کردن در حیاط، در ورودی خانه را هم برایش باز کرد و همان جا ایستاد. به محض وارد شدن جاوید، محمد با صدایی آرام گفت:
- کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
جاوید که مضطرب به نظر می‌رسید گفت:
- ببخشید، داشتم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #195
به مکان مورد نظر که رسید، ماشین را متوقف کرد. دخترک که مدام سرش را برای یافتن رادوین به اطراف می‌چرخاند، با دیدن لندکروز سفید رنگش که با نور بالا زدن به او علامت می‌داد، لبخندی بر لب نشاند و دستی برایش تکان داد. سپس قدم به سمت ماشین نهاد و در حین سوار شدن، رایحه‌ی شیرین عطرش زودتر از دخترک رسید و به مشام رادوین خورد. با بستن در، دخترک به سمتش متمایل شد و بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند؛ که رادوین حتم داشت جای رژلب قرمز رنگش بر گونه‌اش مانده.
- سلام راد. خوبی عزیزم؟
رفتار صمیمانه و محبت در کلامش پس از دو روز آشنایی با رادوین ایجاد شده بود. رادوین همان‌طور خیره در چشمانی که پشت یک لنز سبز رنگ پنهانشان کرده بود، خالی از هر احساس و یا لبخندی بر لب گفت:
- خوبم. تو خوبی؟
دخترک با انگشت اشاره و شصت رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #196
نگاهش را به جلو دوخت. ترجیح داد تا سبز شدن چراغ، نه حرفی بزند و نه حرفی از دخترک در این باره بشنود. پسرکی که اسپند دود می‌کرد، با ضربه زدن به شیشه توجه رادوین را به خودش جلب کرد. چراغ سبز شد و رادوین قبل از حرکت، ده تومانی از داشبورد در آورد و به پسرک داد. پسرک تشکرگویان از ماشین فاصله گرفت و در کنار دیگر دوستانش ایستاد.
مزدا ۳ سفید رنگ هنوز داشت تعقیبش می‌کرد. امشب دخترک شانس آورده بود. رادوین محال بود که اجازه دهد دخترک سالم از زیر دستش رها شود، اما امشب مجبور بود.
- نمی‌دونستم آهنگ‌های قدیمی گوش میدی!
دخترک همان‌طور که متعجب به آهنگ «گل گلدون من» از سیمین غانم گوش می‌داد خیره به رادوین گشت.
- سلیقه‌ی برادرمِ، نه من.
ماشین مشترک خودش و برادرش بود، اما اکثر اوقات دست رادوین بود و جاوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #197
شکیب پس از خروج آن دو به همراه محمد، با مشتش ضربه‌ای آرام به کتف جاوید وارد کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:
- چه مرگته جاوید؟ چرا جلوی این پت و مت، خنگ بازی در میاری؟
جاوید دستی به صورتش کشید و با نگرانی گفت:
- متأسفم شکیب. باور کن تقصیر من نیست. کله شق بازیای برادرم منو نگران کرده.
شکیب همان‌طور که اخم کرده بود کنجکاوانه پرسید:
- چطور؟
جاوید دست از چنگ زدن به موهایش برداشت و نگاهش کرد.
- می‌ترسم تو یکی از همین روزا پلیس بیاد سراغش. بهش توضیح دادم که تحت تعقیبیم، اما نمی‌فهمه که الآن وقتش نیست کار سابقش رو ادامه بده.
شکیب با عصبانیت گفت:
- فکر می‌کردم خودش حساسیت این موضوع رو درک کنه. اگه نمی‌فهمه بهش حالی کن که طرف حسابش با شاهینِ بعداً. من نمی‌خوام این یه ماه مأموریتِ ما به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #198
هوای خنک که به او اصابت می‌کرد، باعث میشد از حس خوبی که در وجودش احساس می‌کند لذت ببرد و به بدن دردش تا جایی که می‌تواند توجهی نکند. چشمانش را بسته بود و دوست نداشت از تخت خوابش دل بکند.
با صدای زنگ آیفون چشمانش را از هم گشود و سرش را به طرف راست برگرداند. بی‌حال پتو را کنار زد و پایش که با کف سرامیک‌های سرد تماس پیدا کرد، باعث شد چند ثانیه‌ای همان‌طور بنشیند و سپس بلند شود. برای بار دوم که صدای آیفون به هوا برخاست، بی‌آنکه به سرعت قدم‌هایش بیافزاید، دستی به سرش کشید. انگشتانش که با جای خالی موها روبه‌رو شدند، خجالت‌زده پایین آمدند. هنوز نتوانسته بود با این ظاهر جدید کنار بیاید و گهگاهی ناخودآگاه دستش برای مرتب کردن موها بالا می‌رفت و، وقتی انگشتانش چیزی را نمی‌گرفتند، پایین می‌آمدند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #199
طرز گفتارش که تغییر کرد شکیب پی برد که با ندیدن شناسنامه هم او را شناخته است. با دیدن ظاهرش که مطمئن شده بود؛ اما فقط کافی بود شناسنامه‌ی قلابی‌اش را هم ببینید! همه چیز آشکار میشد و حتی دیگر نیازی هم به آزمایش دادن نبود. نفسش را به بیرون دمید و نگاهش را به اطراف چرخاند. تعللش باعث شد شهرزاد بیشتر شک کند که اگر او معتقد است همان گمشده نیست، پس چرا معطل می‌کند!
- بر می‌گردم.
راه خانه را در پیش گرفت و شهرزاد پشت سر شکیب راه افتاد و نگاهش خیره به ماشین‌های در پارکینگ شد. کنار باغچه ایستاد و این بار گل‌ها را تماشا کرد.
شکیب از کشوی اول شناسنامه‌اش را برداشت و از اتاق خارج شد. از خانه که بیرون آمد، رایلی هم به دنبالش روانه شد. دستشویی داشت که شکیب اجازه داده بود پا به حیاط بگذارد.
رایحه‌ی عطرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #200
تغییر لحن گفتارش و این عصبانیت یکهویی‌اش باعث شد شهرزاد بهت‌زده نگاهش کند.
- شکیب...منم برادرت شهرزاد! تو مخم نمیره که...منو فراموش کرده باشی.
جلو آمد و خواست گونه‌اش را لمس کند که شکیب بر قفسه‌ی سینه‌اش کوفت و هولش داد. شهرزاد که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از جانب برادرش نداشت به عقب پرت شد و بر زمین افتاد.
- به من دست نزن!
لحنش خشمگین به گوش شهرزاد رسید. متعجب شد از آن که این دیگر چه برخوردی ست دارد نشان می‌دهد!
شکیب با انگشت اشاره‌اش به در حیاط نشانه گرفت و درحالی که سعی داشت بغضش نترکد، با صدایی آرام گفت:
- از خونه‌ی من برو بیرون! نمی‌خوام ببینمت.
شهرزاد از جا برخاست و مغموم نگاهش کرد. شکیب بی‌توجه به او، راه خانه را در پیش گرفت که شهرزاد به دنبالش روانه شد.
- شکیب!...چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا