متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #191
سخن نویسنده: پارت ها مدام ویرایش میشن. درسته کمی گیج می زنم، اما حواسم هست به موقع اشتباهاتم رو ببینم.


و از او فاصله گرفت. شایان توام با عصبانیت نفسش را عمیق به بیرون دمید. سیاوش کنارش آمد، که شایان بی‌توجه به او نگاهی به کف زمین کرد تا دسته کلید را پیدا کند. خم شد و دسته کلید را که کنارش افتاده بود برداشت. خواست به همان سمتی که شکیب قدم گذاشته بود برود، که بازویش توسط سیاوش کشیده شد و متعاقب آن شایان ایستاد. سیاوش با جدیت به آرامی گفت:
- چته امشب؟ دردت چیه؟ چرا مثل ناشیا رفتار می‌کنی؟
شایان به آرامی بازویش را از دست سیاوش بیرون آورد. اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- قبول کن همراه شدن با اینا ترسناکه...فقط یه کم هول شدم سیا.
محمد کنار شکیب قرار گرفت و زیر گوشش گفت:
- خیلی احمقانه رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #192
چاقویش را از جیب شلوارش در آورد و در دست گرفت و تخت خواب را تکه و پاره کرد. سپس از تخت فاصله گرفت و کشوهای میز تحریر را در آورد و کاغذ و یک سری مداد و تراش و خودکار را بر زمین انداخت. چیزی در اتاق پیدا نکردند؛ اما حسابی اتاق پسرک بیچاره را بهم ریختند. از اتاق خارج شدند تا به اتاق بعدی بروند. به محض خارج شدنشان، صدای محمد را شنیدند که بر میله‌های پله خم شده بود.
- بچه‌ها! بیاین بالا.
شکیب دستش را دراز کرد تا مانع رفتن سیاوش بشود.
- من میرم بالا، تو این دو تا اتاق رو چک کن.
سیاوش «باشه» گفت و شکیب از پله‌ها بالا آمد. روبه‌رویش سالن پذیرایی و سمت چپش راهرو قرار داشت. دست تکان دادن محمد را در یکی از اتاق‌های راهرو که دید به سمتش قدم نهاد. وارد اتاق شد و سیاوش و محمد را کنار گاوصندوقی دید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #193
ترافیکِ نیمه سنگینی در انتظارش بود. حتی عابران پیاده هم نمی‌توانستند از بین ماشین‌ها عبور کنند. این یک قسمت کیانپارس، یعنی خیابان اصلی همیشه شلوغ بود. اکثرِ سرنشینان نوجوانان پسری بودند که همراه با دوستانشان با ماشین‌های اروندی و ملیِ گران قیمتشان آن ترافیک سنگین را، درست کرده بودند. شکیب هم به رهگذرانی که در سمت راست در پیاده‌رو قدم بر می‌داشتند، خیره بود. به واسطه‌ی سرمای سرم‌ها کولر خاموش بود و شیشه‌‌ی سمت شاگرد و خودش پایین. صدای سرخوش دخترانی را شنید که با دوستانشان مشغول خوردن بستنی بودند؛ و پسرانی که نزدیک به آنان، دور میز گردی نشسته بودند و نگاهشان خیره به دختران بود. راه باز شد و توانست کمی جلوتر برود. دو دختر را دید که با صاحب ماشین حرف می‌زدند. بعد از چند دقیقه یکی از آن دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #194
رایلی سرش را بلند کرد و با آن چشمان آبیِ آسمانی‌اش به صاحبش نگاه کرد. زوزه‌ای کشید و سپس سرش را پایین آورد. شکیب دستش را دراز و شروع به نوازش رایلی کرد.
اولین تجربه‌ی کشیدن سیگار به سیزده سالگی‌اش بر می‌گشت. همان تجربه‌ی فراموش نشدنی باعث شد در پانزده سالگی کشیدن سیگار را شروع کند. دوستان ناباب به کنار، خودش میل به انجام دادن این کارها را داشت.
یادش آمد آن موقع که به گوش پدرش رسیده بود که پسرش سیگار می‌کشد، مادرش سپر بلایش شد تا از ضربه‌های کمربند پدرش در امان بماند. مادرش از او حمایت می‌کرد و پدر از آبرویشان. پدرش می‌گفت امروز سیگار می‌کشد، فردا مواد را امتحان می‌کند و پس فردایش وارد کار خلاف می‌شود. پدرش بد نمی‌گفت، اما الآن باید پسرش را می‌دید. کشیدن سیگار و مواد به کنار، این پسر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #195
سخنی از نویسنده: لطفا در نظرسنجی شرکت کنید :)

دکمه‌ی اول پیرهنش را باز کرد و گفت:
- خونه‌ات خیلی گرمه. کولر خراب شده؟
شکیب درحالی که چشمانش را بسته بود گفت:
- نه، من تحمل هوای سرد رو ندارم. درجه‌اش رو کم کردم. اگه می‌خوای درجه‌ی کولر رو زیاد کن.
محمد پس از باز کردن دکمه‌هایش، سرش را از پای شکیب برداشت و پیرهن سفید رنگش را از تن در آورد.
- شاید اگه به موقع می‌رفتی نیازی به شیمی درمانی نداشتی.
شکیب چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد.
- بی‌خیال محمد، این تو طالع نحس من بود.
محمد درحالی که پیرهنش را مرتب می‌کرد گفت:
- بعضی چیزا رو خودمون جذب خودمون می‌کنیم شکیب. چی میگن؟ آها، به هرچی فکر کنی سرت میاد!
سپس نگاهش را به شکیب دوخت. شکیب با ناراحتی گفت:
- من بهش فکر نکردم.
محمد: همیشه سیگار کشیدنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #196
شایان به حرف آمد و گفت:
- به خاطر گالری‌های طلا و جواهر داخل مرکز خرید اونجا رو انتخاب کردن. چند تا گالری تو یه ساختمون، خیلی بهتر از چند تا گالری تو خیابون طالقانی هستش. کل ساختمون رو تحت کنترل دارن، نه یه خیابون رو.
شهرزاد: از خودشون چیزی نمیگن؟ هیچ اطلاعات شخصی، و یا چیزی که بشه فهمید برای کی کار می‌کنن؟
شایان مشغول نوشیدن چای نسبتاً گرمش شد و سیاوش به حرف آمد.
- خیلی از خودشون حرفی نمی‌زنن. فقط همین قدر می‌دونیم که...محمد و شکیب برادرن، اما باهم زندگی نمی‌کنن؛ و اینکه این پسره شکیب...مریض احوالِ. شیمی درمانی میره. جاوید هم یه برادر داره و چند ماهی میشه به گروه ملحق شده. عضو جدید گروهه. محمد هم هیچی نتونستم ازش بفهمم. خیلی اصرار نمی‌کنیم که از خودشون چیزی بگن. می‌ذاریم خودشون حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #197
سپس نگاه از چشمانش گرفت و بی‌آنکه دیگر توجهی به او داشته باشد در را بست و راهش را به سمت خیابان اصلی کیانپارس در پیش گرفت. شهرزاد دلش ضعف رفت برای دوباره شنیدن صدایش. به همین خاطر دنبالش آمد و گفت:
- ببخشید که مزاحم شدم.
شکیب ایستاد و زیر لب «خواهش می‌کنم» گفت و راهش را گرفت و رفت. شهرزاد خیره به رفتنش گشت. باورش نشد که یکی از اعضای باند اتمیک برادرش باشد. پانزده سال تمام دنبال گمشده‌اش بود و او را جایی می‌بیند که...اصلاً انتظارش را ندارد. شکیب که رفت شهرزاد به مانند دیوانه‌ها با قدم‌هایی کوتاه به دنبالش روانه شد. آن گاه که شکیب سوار بر تاکسی شد، شهرزاد کنار خیابان، رفتن برادرش را تماشا کرد و از خوشحالی اشکی ریخت. شکیب سرش را به سمت جلو برگرداند و لبه‌ی کلاهش را بالا برد. نفسی عمیق کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #198
نگاه از آن دو گرفت و مابین صندلی شایان و محمد ایستاد. نفسش را به بیرون دمید و گفت:
- خب، از ورودی‌ها شروع می‌کنم.
با ماژیک آبی رنگ به درها اشاره کرد و سپس دورشان دایره‌ای کشید. انتخاب رنگ آبی ماژیک به این دلیل بود که بهتر در ذهن بسپارند.
- که شامل سه ورودی هستن. ورودی اصلی، ورودی خیابون ۲ شرقی، ورودی پارکینگ. اولین کار... .
پیچیدن صدای زنگ آیفون در فضای خانه، باعث شد شکیب کلامش را ادامه ندهد. سرش را بالا گرفت که محمد دست بر شانه‌اش گذاشت و مانع رفتنش شد. از جا برخاست و به سمت آیفون آمد و پس از باز کردن در حیاط، در ورودی خانه را هم برایش باز کرد و همان جا ایستاد. به محض وارد شدن جاوید، محمد با صدایی آرام گفت:
- کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
جاوید که مضطرب به نظر می‌رسید گفت:
- ببخشید، داشتم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #199
به مکان مورد نظر که رسید، ماشین را متوقف کرد. دخترک که مدام سرش را برای یافتن رادوین به اطراف می‌چرخاند، با دیدن لندکروز سفید رنگش که با نور بالا زدن به او علامت می‌داد، لبخندی بر لب نشاند و دستی برایش تکان داد. سپس قدم به سمت ماشین نهاد و در حین سوار شدن، رایحه‌ی شیرین عطرش زودتر از دخترک رسید و به مشام رادوین خورد. با بستن در، دخترک به سمتش متمایل شد و بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند؛ که رادوین حتم داشت جای رژلب قرمز رنگش بر گونه‌اش مانده.
- سلام راد. خوبی عزیزم؟
رفتار صمیمانه و محبت در کلامش پس از دو روز آشنایی با رادوین ایجاد شده بود. رادوین همان‌طور خیره در چشمانی که پشت یک لنز سبز رنگ پنهانشان کرده بود، خالی از هر احساس و یا لبخندی بر لب گفت:
- خوبم. تو خوبی؟
دخترک با انگشت اشاره و شصت رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #200
نگاهش را به جلو دوخت. ترجیح داد تا سبز شدن چراغ، نه حرفی بزند و نه حرفی از دخترک در این باره بشنود. پسرکی که اسپند دود می‌کرد، با ضربه زدن به شیشه توجه رادوین را به خودش جلب کرد. چراغ سبز شد و رادوین قبل از حرکت، ده تومانی از داشبورد در آورد و به پسرک داد. پسرک تشکرگویان از ماشین فاصله گرفت و در کنار دیگر دوستانش ایستاد.
مزدا ۳ سفید رنگ هنوز داشت تعقیبش می‌کرد. امشب دخترک شانس آورده بود. رادوین محال بود که اجازه دهد دخترک سالم از زیر دستش رها شود، اما امشب مجبور بود.
- نمی‌دونستم آهنگ‌های قدیمی گوش میدی!
دخترک همان‌طور که متعجب به آهنگ «گل گلدون من» از سیمین غانم گوش می‌داد خیره به رادوین گشت.
- سلیقه‌ی برادرمِ، نه من.
ماشین مشترک خودش و برادرش بود، اما اکثر اوقات دست رادوین بود و جاوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا