نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #181
بعد از حدود پنج دقیقه زمان، ماشین را جایی متوقف کرد. دخترک که گریه‌اش بند آمده بود، از شیشه‌ی دودیِ ماشین به بیرون نگاه کرد. بیرون را سیاه مطلق می‌دید. نتوانست تشخیص دهد کجا آمده است. پسرک با ریموت در را گشود و، به داخل رفت. سپس ریموت را برای بستن مجدد در فشرد و ماشین را خاموش کرد. رو به دخترک که ترسیده نگاهش می‌کرد گفت:
- اینجا خونمه. دوست نداشتم با این سر و وضع بری خونه و مامان و بابات رو نگران کنی. کنار باغچه یه شلنگ هست تا به دست و صورتت یه آب بزنی، منم برگشتم پیشت.
سپس از ماشین پیاده شد. دخترک بی‌تعلل کمربندش را باز کرد و خیره به رفتن پسرک از ماشین پیاده شد. بند کوله پشتی‌اش را با دست چپش گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت. دو طرف حیاط باغچه‌ای پر از گل‌های رز بود. رایحه‌ی خوش گل‌ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #182
و دخترک با خودش فکر کرد که چقدر پسرک با ملاحظه‌ای‌ست. نگاهی به پسرک کرد و گفت:
- درمانت رو ادامه میدی؟
شکیب بر زمین نشست و تکیه به تایر ماشین داد. خیره در چشمان دخترک جواب داد:
- چرا نمیای مطب که بدونی ادامه میدم یا نه؟
دخترک خسته از ایستادن بر زمین نشست و گفت:
- این کار با روحیه من جور نیست. به اندازه‌ی کافی قوی نیستم که به سادگی از حالشون بگذرم.
- دلیلش فقط همینه یا اخراجت کردن؟
دخترک به خوبی حس کرد که شکیب عذاب وجدان گرفته است. اگر در موقعیت بهتری قرار داشت حتماً از ناراحتی پسرک خوشحال میشد! مریض نبود، اما از دست شکیب بابت رفتار پرخاشگرانه‌اش ناراحت بود.
- من خودم خواستم که برم.
شکیب با تردید گفت:
- یعنی مطمئن باشم که دلیلش این چیزی که تو میگیِ؟
دخترک با اطمینان گفت:
- بله مطمئن باش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #183
شکیب رو به دخترک قبل از آنکه پیاده شود گفت:
- جریان امشب رو به خانواده‌ات نگو. می‌دونی...خانواده‌ها بلد نیستن یه مشکلی رو حل کنن، بدتر اون مشکل رو بزرگ‌تر می‌کنن. اگه اتفاقات امشب رو بگی مطمئن هستم محدودت می‌کنن، کمکت نمی‌کنن که با ترست کنار بیای. تو رو یه دختر ترسو و جامعه گریز به بار میارن. به نفع خودت میگم.
در نظر دخترک آمد که حرف‌های پسرک کاملاً درست است. لزومی ندارد چیزی بگوید وقتی می‌داند بعدش مشکل بزرگتری در انتظارش است.
- بابت همه چیز ممنونم...شکیب.
نامش را زیر لب زمزمه کرد.
- خواهش می‌کنم. مراقب خودت باش خوشگله.
دخترک نگاهش کرد و گفت:
- تو هم همین‌طور.
از ماشین پیاده شد. کوله پشتی‌اش را با دستان کثیفی که لکه‌های خشک شده‌ی خون بودند، گرفت و خواست قدمی بردار که با شنیدن صدای شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #184
در مقابل سکوت شاهین ادامه می‌دهد.
- یه خصلت کثیفی داری...وقتی یکی داره برات کار می‌کنه با لنگه کفش برای تو فرقی نمی‌کنه. نه حمایت میشه و نه احترامی از جانب تو می‌بینه. اگه پونزده ساله که این باند کوفتی سر پاست، فقط به خاطر افراد وفادارش بودن. جون دادن تا کل تشکیلات این کوفتی لو نره!
شاهین خیره در چشمان بنیامین گفت:
- آدمای اشتباهی حذف میشن!
بنیامین حرف شاهین را اصلاح کرد.
- کشته میشن!
رو به کیاوش که چشمان قرمزش نشان از خشم درونش بود گفت:
- می‌دونی کیاوش...بابات بیشتر از هر زمان دیگه‌ای به مادرت فکر می‌کنه. زنی رو که عاشقانه دوسش داشت رو به سختی به دست اورد و به آسونی هم از دست داد. کشوی میزش... .
سری تکان داد و در ادامه گفت:
- حالا هر کدوم...فرقی نمی‌کنه، وقتی باز کنی قاب عکس مادرت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #185
به شاهین نگاه کرد که خیره به فنجان بر روی میزش بود. دستش را به سمت فنجان برد و محکم بر دیوار پرتش کرد. لکه‌های قهوه‌ای رنگ چای بر کاغذ دیواری به جا ماند و تکه‌های لیوان بر زمین پخش شد. آرامَش نکرد، که وسایل بر میزش را بر زمین پرت کرد. شکیب در فکرش بود که چگونه آرامش کند، اما تلاشی نکرد. خودش پای بنیامین را به این گروه باز کرده بود. مشخص بود شاهین از خود شکیب هم خشمگین است. شاهین که پشت میزش جای گرفت، شکیب قدم به سمتش نهاد.
- تعجب می‌کنم از اینکه... .
سری به طرفین تکان داد و در ادامه گفت:
- چقدر راحت تونست حالت رو این طوری آشفته کنه.
شاهین درحالی که نفسی عمیق می‌کشید تا آرام شود، نگاهش کرد و چیزی نگفت. شکیب روبه‌روی میز ایستاد و گفت:
- کار بنیامین بی‌جواب نمی‌مونه. بهت قول میدم کارش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #186
روشناییِ آسمان جای خود را به تاریکی شب سپرده بود. سیاوش همان‌طور نشسته، خیره به زیر پایش بود. شایان به همراه محمد به خانه‌ی روبه‌رویشان از درون اتاقک کامیون نگاه می‌کردند. اتاقکی که شیشه‌ای بود و اشخاص بیرون درون اتاقک را نمی‌دیدند. اما کسانی که پشت کامیون، درون اتاقک بودند، کاملاً بیرون را زیر نظر داشتند.
شکیب بر صندلی لم داده بود و نگاهش به روبه‌رو بود. جاوید هم پشت فرمان نشسته بود و خیابان را چک می‌کرد. سیاوش نگاهش را به خانه‌ای که قرار بود از آن دزدی کنند دوخت. شایان به کنار سیاوش آمد و بر شانه‌اش ضربه‌ای نشاند.
- وقتشه به این دو نفر نشون بدیم چی تو دست و بالمون داریم.
شکیب خودش را بالا کشید و گفت:
- سه نفر!
محمد نگاهش را به سیاوش و شایان دوخت و گفت:
- این که یه کار ساده‌ست. تو بعدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #187
هر چهارنفرشان سر تا پا لباسِ مشکی رنگی پوشیده بودند. همانند نیروهای پلیس رفتار می‌کردند، فقط با این تفاوت که در دستشان اسلحه‌ای نبود. با احتیاط قدم بر می‌داشتند و مرتب سرشان در گردش بود. چپ، راست، بالا و پایین. حواسشان به پشت پنجره‌ی ساختمان‌ها هم بود که مبادا کسی آن‌ها را دید بزند. هر چهار نفر به خانه‌ی مورد نظر رسیدند. شکیب با صدایی که پشت آن نقاب بم و گرفته به نظر می‌رسید رو به شایان گفت:
- زود باش تا کسی نیومده بازش کن.
شایان با دستی لرزان کلیدها را از جیب شلوار جینش بیرون آورد. استرس داشت و این ترس ناشی از این بود که عملیاتشان با موفقیت به پایان نرسد. سه کلید بیش‌تر نبودند. قبل از شروع این سرقت، دو روز قبل، نقشه‌ی کل خانه و همین‌طور کلید تمامی درهای آن خانه را در اختیار داشتند. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #188
سخن نویسنده: پارت ها مدام ویرایش میشن. درسته کمی گیج می زنم، اما حواسم هست به موقع اشتباهاتم رو ببینم.


و از او فاصله گرفت. شایان توام با عصبانیت نفسش را عمیق به بیرون دمید. سیاوش کنارش آمد، که شایان بی‌توجه به او نگاهی به کف زمین کرد تا دسته کلید را پیدا کند. خم شد و دسته کلید را که کنارش افتاده بود برداشت. خواست به همان سمتی که شکیب قدم گذاشته بود برود، که بازویش توسط سیاوش کشیده شد و متعاقب آن شایان ایستاد. سیاوش با جدیت به آرامی گفت:
- چته امشب؟ دردت چیه؟ چرا مثل ناشیا رفتار می‌کنی؟
شایان به آرامی بازویش را از دست سیاوش بیرون آورد. اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- قبول کن همراه شدن با اینا ترسناکه...فقط یه کم هول شدم سیا.
محمد کنار شکیب قرار گرفت و زیر گوشش گفت:
- خیلی احمقانه رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #189
چاقویش را از جیب شلوارش در آورد و در دست گرفت و تخت خواب را تکه و پاره کرد. سپس از تخت فاصله گرفت و کشوهای میز تحریر را در آورد و کاغذ و یک سری مداد و تراش و خودکار را بر زمین انداخت. چیزی در اتاق پیدا نکردند؛ اما حسابی اتاق پسرک بیچاره را بهم ریختند. از اتاق خارج شدند تا به اتاق بعدی بروند. به محض خارج شدنشان، صدای محمد را شنیدند که بر میله‌های پله خم شده بود.
- بچه‌ها! بیاین بالا.
شکیب دستش را دراز کرد تا مانع رفتن سیاوش بشود.
- من میرم بالا، تو این دو تا اتاق رو چک کن.
سیاوش «باشه» گفت و شکیب از پله‌ها بالا آمد. روبه‌رویش سالن پذیرایی و سمت چپش راهرو قرار داشت. دست تکان دادن محمد را در یکی از اتاق‌های راهرو که دید به سمتش قدم نهاد. وارد اتاق شد و سیاوش و محمد را کنار گاوصندوقی دید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #190
ترافیکِ نیمه سنگینی در انتظارش بود. حتی عابران پیاده هم نمی‌توانستند از بین ماشین‌ها عبور کنند. این یک قسمت کیانپارس، یعنی خیابان اصلی همیشه شلوغ بود. اکثرِ سرنشینان نوجوانان پسری بودند که همراه با دوستانشان با ماشین‌های اروندی و ملیِ گران قیمتشان آن ترافیک سنگین را، درست کرده بودند. شکیب هم به رهگذرانی که در سمت راست در پیاده‌رو قدم بر می‌داشتند، خیره بود. به واسطه‌ی سرمای سرم‌ها کولر خاموش بود و شیشه‌‌ی سمت شاگرد و خودش پایین. صدای سرخوش دخترانی را شنید که با دوستانشان مشغول خوردن بستنی بودند؛ و پسرانی که نزدیک به آنان، دور میز گردی نشسته بودند و نگاهشان خیره به دختران بود. راه باز شد و توانست کمی جلوتر برود. دو دختر را دید که با صاحب ماشین حرف می‌زدند. بعد از چند دقیقه یکی از آن دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا