- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,170
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #181
بعد از حدود پنج دقیقه زمان، ماشین را جایی متوقف کرد. دخترک که گریهاش بند آمده بود، از شیشهی دودیِ ماشین به بیرون نگاه کرد. بیرون را سیاه مطلق میدید. نتوانست تشخیص دهد کجا آمده است. پسرک با ریموت در را گشود و، به داخل رفت. سپس ریموت را برای بستن مجدد در فشرد و ماشین را خاموش کرد. رو به دخترک که ترسیده نگاهش میکرد گفت:
- اینجا خونمه. دوست نداشتم با این سر و وضع بری خونه و مامان و بابات رو نگران کنی. کنار باغچه یه شلنگ هست تا به دست و صورتت یه آب بزنی، منم برگشتم پیشت.
سپس از ماشین پیاده شد. دخترک بیتعلل کمربندش را باز کرد و خیره به رفتن پسرک از ماشین پیاده شد. بند کوله پشتیاش را با دست چپش گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت. دو طرف حیاط باغچهای پر از گلهای رز بود. رایحهی خوش گلها،...
- اینجا خونمه. دوست نداشتم با این سر و وضع بری خونه و مامان و بابات رو نگران کنی. کنار باغچه یه شلنگ هست تا به دست و صورتت یه آب بزنی، منم برگشتم پیشت.
سپس از ماشین پیاده شد. دخترک بیتعلل کمربندش را باز کرد و خیره به رفتن پسرک از ماشین پیاده شد. بند کوله پشتیاش را با دست چپش گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت. دو طرف حیاط باغچهای پر از گلهای رز بود. رایحهی خوش گلها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.