نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #151
شکیب، بی‌حال اما با لحنی جدی گفت:
- قیمت همینی هستش که شاهین بهت گفت. کمتر از این نمیشه.
رحیم: فکر نکنم تو برای جوش خوردن این معامله اومده باشی اینجا؛ وگرنه که... .
سنگ ریزه‌ی زیر پایش را به طرفی پرت کرد و گفت:
- وگرنه که شرایط رو قبول می‌کردی.
شکیب به چهره‌ی جدیِ رحیم نگاه کرد. چهره‌ای سبزه، با موهایی که از جلوی سر ریخته بود و فقط اطرافش مو داشت. ته ریشی کم پشت، و چشمان میشی رنگ و لب و بینیِ نسبتاً بزرگی داشت. لاغر اندام و قد بلند بود. زنجیری طلا به گردن و انگشتری عقیق به دست داشت.
میل داشت با اسلحه‌ی نداشته‌اش مغزِ رحیم را متلاشی کند؛ او که می‌دانست چه چیزی در فکر و ذهن رحیم می‌گذرد.
- می‌دونی که می‌تونم معامله رو بهم بزنم.
رحیم دستانش را از جیبش درآورد و نزدیک به شکیب ایستاد.
- نه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #152
صالح به رحیم نزدیک شد و زیر گوشش گفت:
- این پسره همه چیو می‌دونه. برامون دردسر درست می‌کنه.
رحیم خیره به رفتنشان گفت:
- نه، غلطی نمی‌کنه! پسره شری هست، اما تو کاری که بهش مربوط نباشه دخالت نمی‌کنه.
صالح توام با نگرانی سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
***
بر روی تخت خوابش دراز کشیده و به سقف بالا سرش خیره بود. اتاق زیبا و کوچکی داشت. انواع و اقسام عروسک‌های دوران کودکی‌اش بر زمین و دیوار قرار داشتند. دو تابلوی مربع شکل بیست در بیست، که یکی از آن‌ها براتزهای بدون بینی و دیگری، عکس دختر بچه و پسر بچه‌ای بود، به دیوار اتاق میخ شده بود. تخت خوابش با روتختیِ صورتی رنگ پوشیده شده بود. به روی عسلی کوچک کنار تخت، قاب عکس بچگی‌اش، یک چراغ مطالعه، دفترچه یادداشت و چند خودکار، و قرآن کوچکی قرار داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #153
شاهین که از حرف‌های شکیب اصلاً خوشش نیامده بود از جا برخاست. میز را دور زد و روبه‌رویش قرار گرفت.
- اینجا حرف اول و آخر رو خودم می‌زنم شکیب؛ چون مسئولیت جون شماها با منه.
شکیب با لحنی قاطعانه گفت:
- این وظیفه‌ی توئه که مراقب ما باشی، وقتی که داریم برای تو کار می‌کنیم. اما من سابقه‌ی بیشتری دارم تو کاری که بهم سپردی.
شاهین خیره در چشمانش گفت:
- اینقدر خودت رو دست بالا نگیر! اگه اسمی از تو در شده فقط به خاطر بِیگِ. کسی که تو رو به این چیزی که الآن هستی تبدیل کرده.
شکیب ناراضی از حرف‌های شاهین گفت:
- توانایی‌های من ربطی به این نداره که زیردست کی بودم.
- نوچه‌های بِیگ درست مثل خودش هستن؛ مغرور، احمق و جاه طلب‌!
از شکیب فاصله گرفت و به سمت میزش قدم نهاد.
- تو این چیزایی که گفتی نیستی؟
شاهین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #154
مثل روال همیشه شش عصر بود که وارد مطب شد. بر تخت که نشست نگاهش با دختری تلاقی پیدا کرد که همراه پدرش بر صندلی نشسته بودند. پدر دخترک را می‌شناخت. آن اوایل با خانم بخشی گفتگویی داشت. پس بالأخره دخترکش را به درمان آورده بود. طبق معمول انتظار داشت دخترک پرحرف بیاید و سرمش را وصل کند. اگرچه یک عذرخواهی به او بابت رفتار تند دیشبش بدهکار بود.
با شنیدن «سلام» شخصی نگاهش را به او دوخت. قد بسیار بلند پسرک، توجه شکیب را جلب کرد. پاسخ پسرک را داد و همان‌طور که آستین پیرهنش را بالا می‌برد گفت:
- خانم پرستاری که اینجا کار می‌کردن دیگه نمیان؟
پسرک گارو را به دور بازوی شکیب بست و گفت:
- من اطلاعی ندارم.
شکیب با نگرانی گفت:
- اخراج شدن؟
پسرک نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌دونم.
پسرک خیره سر که جواب درستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #155
رُها که کنار محمد نشسته بود، کنجکاوانه از او پرسید:
- مراسم ابراهیم چطور بود؟
محمد دست از حرف زدن با جاوید برداشت. رو به رُها سرش را تکان داد و گفت:
- خوب بود. ویز خلیفا اومد آهنگ «see you again» رو برای دوستمون ابراهیم خوند. آخرای مراسم هم جاوید یه حرکت آکروباتیک انجام داد.
صدای خنده‌ی چند نفر از حضار به هوا برخاست. رادوین توام با حرص به محمد چشم دوخت. یوسف و سهیلا کنجکاوانه نگاهشان کردند و سپس به کارشان ادامه دادند.
جاوید خودش را کمی جلو کشید تا چهره‌ی دخترک را ببیند. با اخمی بر پیشانی گفت:
- پام خورد به سنگ افتادم.
کیوان که پشت رُها ایستاده بود، لبخند به لب رو به جاوید گفت:
- ابراهیم هنوز داره بابت اون زیر پایی که بهش زدی از تو انتقام می‌گیره.
جاوید مظلومانه گفت:
- من فقط نقشه رو اجرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #156
جاوید را استرس فرا گرفت، شکیب سر به زیر آورد و به این فکر کرد که عاقبت پنهان کاری‌اش چه می‌شود و محمد که می‌دانست شاهین به زودی متوجه همه چیز می‌شود.
صدای جدی یوسف آن‌ها را از فکر و خیال و استرس درآورد.
- بقیه شماها با این سه نفر ارتباط برقرار نمی‌کنید. به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی. نه تماس، نه پیام و نه ایمیل؛ و اما شما سه نفر...تا پایان مأموریتی که بهتون واگذار شده، حق ندارید با دوستاتون در ارتباط باشید. با شاهین هیچ تماسی نمی‌گیرید. این اطراف پرسه نمی‌زنید. کلاً هدایت این مأموریت بر عهده‌ی شما سه نفر هستش. مطمئناً تحت تعقیب قرار می‌گیرید. چون راجع به شما و زندگی شما بیشتر کنکاش می‌کنن. پس طبیعی رفتار کنید و اجازه بدید فقط کمی شماها رو بیشتر بشناسن.
لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #157
ماشین را متوقف کرد. شیشه را پایین آورد و پسرک را مورد خطاب قرار داد.
- آقا پسر!
پسرک در جایش ایستاد و نگاهش را به سمت صاحب صدا برگرداند.
- ساعت سه ظهر نمی‌ترسی تنهایی بیرون اومدی؟
پسرک از همان فاصله گفت:
- دارم میرم با دوستام بازی کنم.
دانیال خودش را کمی خم کرد تا چهره‌ی پسرک را واضح‌تر ببیند.
- نمی‌شنوم چی میگی، بیا جلوتر.
پسرک کنار ماشین سمت شاگرد قرار گرفت و گفت:
- دارم میرم با دوستام فوتبال بازی کنم.
دانیال خیره در چشمان مشکی رنگ پسرک با خوشرویی گفت:
- خیلی خب، بیا سوار شو من برسونمت.
پسرک توام با خجالت سر به زیر آورد.
- نه، من خودم میرم.
از رفتارش مشخص بود پسر بچه‌ای کم روست. از همان‌هایی که رام هستند و با یک آبنبات زود گول می‌خورند.
- با ماشین زودتر به دوستات می‌رسی. تو که نمی‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #158
آرزو مدام زنگ میزد و اجازه نمی‌داد دانیال اتفاقات گذشته را در ذهنش تجسم کند. تماسش را پاسخ نمی‌داد تا شاید بی‌خیال شود و دست از سرش بردارد. با صدای پیامک موبایلش نگاه از پسرک گرفت و پیامی را که از طرف آرزو بود خواند.
- کجایی عزیزم؟ من اومدم خونه‌ات. زود بیا، می‌خوام ببینمت.
برایش تایپ کرد.
- یک ساعت دیگه پیشتم آرزو جان.
پیام را فرستاد و نگاهش را به پسرک دوخت. از جا برخاست و به سمتش آمد. پارچه‌ای را که بر میخ آویزان شده بود برداشت. پسرک نگاهش را به دانیال دوخت و با خوشحالی گفت:
- منو باز هم اینجا میاری عمو؟
دانیال خیره در چشمانش به آرامی گفت:
- اگه خودت بخوای...چراکه نه!
سپس دستش را بر شانه‌ی پسرک گذاشت و گفت:
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #159
آرزو دستانش را پس زد و توام با خشم گفت:
- من و تو عقد هم هستیم دانیال. منی که دخترم مثل تو رفتار نمی‌کنم.
انگشت اشاره‌اش را به سمت پسرک نشانه گرفت.
- تو منو...دوست نداری. تو...تو منو نمی‌خوای. تو منو نمی‌خوای دانیال. اگه منو می‌خواستی این رفتار زشت رو از خودت نشون نمی‌دادی.
دانیال با نگرانی گفت:
- من به خاطر خودت میگم.
آرزو بر تخت سینه‌اش کوفت و گفت:
- من راضی‌ام از این نزدیکی چون دوست دارم، عاشقتم. من این رفتار رو می‌شناسم...پسرا وقتی سرد میشن این رفتار رو از خودشون نشون میدن.
سپس با صدایی آرام مغموم گفت:
- پای دختره دیگه‌ای در میونه؟ آره؟
دانیال شانه‌های دخترک را گرفت و نگران گفت:
- نه آرزو، به جونت قسم نه.
آرزو با پشت دستش دستی به چشمانش کشید و گفت:
- نمی‌تونم باورت کنم وقتی این همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #160
خیره به چهره‌اش بود. خواب نبود؛ فقط چشمانش را بسته بود. موهای خرمایی رنگ کوتاهش شلخته بودند. ابروان قهوه‌ای پرپشتش با ته ریشی که گذاشته، همرنگ بود. صورت کشیده‌ای داشت. بینی‌اش نسبتاً کوچک بود و لب بزرگی داشت. خودش را از آغوشش بیرون کشید و جای بخیه‌ای که در پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد را لمس کرد.
و باز هم رابطه‌ای نصفه و نیمه! با ناراحتی گفت:
- کیو داری گول میزنی دانیال؟
دانیال چشمانش را از هم گشود و خیره در چشمان قرمز رنگ دخترک گفت:
- می‌خوام تو رو داشته باشم.
شکلاتی موهایش را لمس کرد و گفت:
- اما...خودخواهیِ که باعث بشم آینده‌ی قشنگت خراب بشه.
آرزو متعجب نگاهش کرد.
دانیال: ولی مگه میشه از تو گذشت.
نگاهش را از چشمان میشی رنگش گرفت و به لبان نسبتاً کوچکش که رژی صورتی رنگ زده بود چشم دوخت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا