- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,183
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #151
اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت. چیزی که خیلی به آن بیتوجه بود. دست کم گرفتن یک خودی! خیلی احمق بود که به برادرش اعتماد کرد. فکر نمیکرد که هرگز کوچکترین خیانتی از او ببیند. اما دقیقاً پشت مهربانیاش، برای اموال، زحمات چندین ساله و ثمرهی زندگیِ جلال نقشه کشیده بود و برنامهها داشت.
کیوان به شفیعی تشر زد:
- زود باش بنویس! معطل نکن.
شفیعی با دستی لرزان خودکار را از روی میز برداشت و نزدیک صفحه برد. شروع به نوشتن کرد؛ اما لرزش دستش اجازه نمیداد درست و خوانا بنویسید.
کیوان: درست بنویس پیری.
شفیعی کاغذی دیگر برداشت و شروع به نوشتن کرد.
محمد لبخندی زد و گفت:
- هولش نکن! ما که عجلهای نداریم؛ فعلاً در خدمتش هستیم.
شفیعی بار دیگر صفحه را خراب کرد و دوباره نوشت. محمد و کیوان خیره به او...
کیوان به شفیعی تشر زد:
- زود باش بنویس! معطل نکن.
شفیعی با دستی لرزان خودکار را از روی میز برداشت و نزدیک صفحه برد. شروع به نوشتن کرد؛ اما لرزش دستش اجازه نمیداد درست و خوانا بنویسید.
کیوان: درست بنویس پیری.
شفیعی کاغذی دیگر برداشت و شروع به نوشتن کرد.
محمد لبخندی زد و گفت:
- هولش نکن! ما که عجلهای نداریم؛ فعلاً در خدمتش هستیم.
شفیعی بار دیگر صفحه را خراب کرد و دوباره نوشت. محمد و کیوان خیره به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش