نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #161
دانیال او را در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد.
- قول بده بعد از من عاشق بشی... .
آرزو لبش را به دندان گزید. دوست نداشت زندگی‌اش را بدون دانیال تصور کند.
- بعدش بچه دار بشی... .
آرزو او را سخت در آغوش گرفت.
- یه مادر نمونه برای بچه‌هات باشی... .
آرزو اشک ریخت.
- و همسر خوبی برای شوهرت باشی... .
آرزو سرش را از سینه‌ی دانیال برداشت و خیره در چشمانش گفت:
- ادامه نده.
دانیال محزون گفت:
- قشنگ نیست؟
آرزو سری به طرفین تکان داد و گفت:
- من تو رو می‌خوام، بچه‌های خودمون رو می‌خوام، عشق تو رو می‌خوام.
دانیال بوسه‌ای بر موهای شکلاتی‌اش نشاند و گفت:
- زندگیت رو با یه آدم خوب بساز، نه منی که گذشته‌ی بدی رو داشتم و نمی‌تونم آینده‌ات رو تضمین کنم.
آرزو همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت:
- بهم بگو چی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #162
و ماشین از حرکت باز ایستاد. کیوان با فاصله نگه داشت. پسرک متعجب از ماشین پیدا شد. نگاهی دور تا دور ماشین انداخت و سپس کاپوت را بالا زد، اما چون سر در نمی‌آورد مشکل دقیقاً از چیست، کاپوت را بست. موبایلش را در آورد. آنتن نداشت. تا چند قدمی از ماشین فاصله گرفت تا آنتن موبایلش را بررسی کند. اما ناامید خودش را به ماشین رساند و سوار شد.
کیوان با شوق گفت:
- حرف نداری پسر!
بنیامین: قابلی نداشت.
منتظر حرکتی از جانب پسرک ماندند که ناگهان از ماشین پیاده شد و پس از قفل کردن، برای پیدا کردن شخصی در این مکان بی در و پیکر به اطرافش نگاهی انداخت. کیوان با پوشیدن نقاب و در دست گرفتن اسلحه‌اش از ماشین پیاده شد. کمی صبر کرد تا مرد جوان سمت نگاهش به خودش نباشد که متوجه آمدنش شود و سریع فرار کند. جهت نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #163
در راهروی دادگاه طبق روال همهمه بود. سربازی سعی داشت میان دو مرد که با یکدیگر درگیر بودند را جدا کند. زن و مردی با صدای بلند با هم صحبت می‌کردند و، مرد خط و نشان می‌کشید که اگر راضی به طلاق نشود، بلایی بر سر همسرش می‌آورد! فحش‌های رکیکی میان دو مرد درحال ردوبدل شدن بود و سربازی مدام تذکر می‌داد مراقب حرف زدنشان باشند. چند پسر جوان دستبند به دست کنار سربازی ایستاده، و منتظر بودند نوبتشان بشود. دخترک جوانی نظرش را جلب کرد. ماه‌ها بود که می‌رفت و می‌آمد، اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید. او را چندباری دیده بود. لبخندی به رویش زد که دخترک با چهره‌ای مغموم و ماتم‌زده سر به زیر آورد. یکبار که مثل امروز منتظر بود، صدای بلندش را از درون اتاق شنید که می‌گفت عقده دارد! چیزی که در خاطر دانیال پس از چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #164
قطره اشکی از چشم آرزو چکید. همدستی با یک خلافکار؟ دانیال چنین چیزی از او نخواسته بود! خودش هم نمی‌خواست آبرو و اعتبارش را از دست بدهد.
- چی می‌خواید بدونید؟
بهادر خوشحال از آنکه توانسته بود او را مجاب به حرف زدن کند گفت:
- آدرس!
اروند خودکار و کاغذ را زیر دستان دخترک گذاشت. آرزو خودکار آبی رنگ را از روی کاغذ برداشت و با دستی لرزان آدرس خانه‌ی معشوقه‌اش را نوشت. کاغذ کمی خیس از اشک‌هایش شد. دست راستش را رو به دهانش گرفت و با دست چپش کاغذ را کمی رو به بهادر هول داد. بهادر با نگاهی به دخترک، کاغذ را برداشت.
آرزو لحظه‌ای پشیمان شد، اما دیگر دیر شده بود. سرش را بر روی میز گذاشت و هق‌هق کرد. به بخت بدش، برای عشقش، برای قولی که داده بود، برای خاطره‌های خوبی که در کنار دانیال ساخته بود.
بهادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #165
شکیب موبایلش را برداشت و شماره‌ی دانیال را گرفت، اما پاسخی دریافت نکرد. فریاد زد:
- بردار لعنتی!
آرزو با شنیدن صدای موبایلش به تندی دست در کیفش کرد. بهادر خیره به آرزو شد که دخترک توام با ترس گفت:
- دانیال داره بهم زنگ می‌زنه! چیکار کنم؟
بهادر بی‌فکر پاسخ داد:
- جواب بده خانم مجد؛ و مطمئن بشید که خونه‌ست.
آرزو سر تکان داد که بهادر با جدیت گفت:
- خانم مجد لطفاً طوری صحبت نکنید که متوجه بشه چه اتفاقی افتاده. ما به شما قول دادیم که می‌خوایم کمکش کنیم! از شما خواهش می‌کنم که با ما همکاری کنید.
آرزو با شنیدن حرف‌هایش بغض به گلویش چنگ زد. دستی به مقنعه‌ی طوسی رنگش کشید و گفت:
- بله...چشم.
دانیال که بر روی کاناپه نشسته بود و سیگار می‌کشید با شنیدن «الو» گفتن دخترک مغموم گفت:
- می‌خواستم صدات رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #166
اشکی از چشمش چکید.
- اما قرار نبود به مرگ یکیشون ختم بشه. خیلی تقلا می‌کرد. با چوب تو سرش زدم...من فقط می‌خواستم ساکتش کنم.
با دستی لرزان پکی به سیگارش زد.
- فکر کردم مرده؛ دلم نمی‌خواست جنازه‌اش دست خانواده‌اش برسه. تیکه تیکه‌اش کردم. اول دو تا پاش، و بعد...یهو دیدم داره نفس می‌کشه؛ نمرده، زنده‌ست. وقتی بی‌هوش و بی‌حال داشت نگاهم می‌کرد، من بدنش رو تیکه تیکه می‌کردم. صدای ضجه‌اش تو مخم بود. همون شب تیکه‌های بدنش رو دادم سگای شهر خوردن. می‌دونی شکیب! من کار خوبو کردم. خانواده‌اش هنوز امید دارن که شاید پسرشون یه روزی پیدا بشه. آره، من کار درست رو کردم.
بهت او را فرا گرفت. باورش نشد دانیال چنین کاری کرده است!
- اون پسر بچه‌ها قراره یه زندگی مثل منو تجربه کنن...یا شاید هم مثل من بشن.
شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #167
تکیه بر نرده‌های بالکن، اسلحه‌اش را بر شقیقه‌اش گذاشت. شکیب که در ماشین خیره به دانیال بود، پشت خط فریاد زد:
- نه این کارو نکن!
آرزو وحشت‌زده درحالی که خیره به دانیال بود، از ماشین پیاده شد. به سمت ساختمان دوید که مأموران سد راهش شدند. آرزو جیغ زد.
- دانیال!
بی‌آنکه توجهی به آرزو داشته باشد، چشمانش را بست و ماشه را بی‌امان کشید. صدای مهیبی فضای خانه را در هم شکافت و جمعیتی که ماجرا را تماشا می‌کردند جیغی از سر ترس و تعجب کشیدند.
چشمان به خون نشسته‌اش نگاهش را به آسمان آفتابی دوخت و اسلحه از دستش رها شد و جسم بی‌جانش چهار طبقه را به پایین سقوط کرد. بهادر و اروند به تندی خودشان را به سمت بالکن رساندند. با برخورد دانیال بر پارکینگ ساختمان صدای شکسته شدن استخوان‌هایش به هوا برخاست. آرزو خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #168
شکیب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان آبی رنگ شاهین که در رگه‌هایی از رنگ سرخ گم شده بود، خیره شد. جمشید سیگارش را در ظرف خاموش کرد و به همراه عدنان به سمت شکیب آمدند. دستانش را گرفتند و او را به عقب کشاندند. شکیب توام با خشم گفت:
- ولم کنین!
او را به دیوار چسباندند و با پایشان پای او را قفل کردند تا مبادا ضربه‌ای بزند. شکیب تقلا کرد اما نتوانست از حصار دستانشان آزاد شود. رو به شاهین که به آرامی به سمتش می‌آمد فریاد زد.
- من کار درست رو کردم شاهین! سعی داشتم نجاتش بدم...کاری که تو نکردی.
شاهین با جدیت گفت:
- یعنی تو بیشتر از من می‌فهمی؟
شکیب توام با خشم گفت:
- شاید!
روبه‌رویش قرار گرفت. گستاخی که در وجودش بود را باید یه طوری جلویش را می‌گرفت.
- من از کسی که سر خود کاری انجام بده خوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #169
چشمانش را به سختی از هم باز کرد و اطرافش را نگاهی انداخت. در اتاقش به روی تخت دراز کشیده بود. محمد کف سرامیک سرد تکیه بر دیوار نشسته بود و رایلی را نوازش می‌کرد. نگاهش را از محمد گرفت. بی‌هوش و یا خواب نبود، فقط چشمانش را از درد بسته بود. پتو را کنار زد و نیم خیز شد که توجه محمد را به خودش جلب کرد. از جا برخاست و به سمتش آمد. دست بر شانه‌اش گذاشت و مانع از تکان خوردنش شد. شکیب بی‌آنکه چموشی کند، دراز کشید و چشمانش را از درد بهم فشرد. با بی‌حالی زبان گشود:
- درد دارم!
محمد با ناراحتی گفت:
- می‌دونم شکیب؛ کتکت زد، نازت که نکرد.
شکیب خطاب به محمد توام با حرص گفت:
- سگ تو روحت مادر...!
محمد بی‌آنکه ناراحت و یا خشمگین شود گفت:
- تا تو باشی سر خود کاری انجام ندی! اگه می‌دیدنت؟ اگه از روی ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #170
محمد سری تکان داد، از جا برخاست و به سمت کمد قدم نهاد. درش را که باز کرد لباس‌های الناز را کنار لباس‌های شکیب دید. باید این‌ها را بر می‌داشت، نه اینکه نگه دارد؛ اما اکنون موقعش نبود که بابت این کارش دعوا راه بندازد. پیرهن و شلوار جین مشکی رنگی برداشت و به سمتش آمد. همان‌طور که لباس تنش می‌کرد و دکمه‌ی پیرهنش را می‌بست اشکی بر دست محمد چکید که با نگرانی نگاهش کرد.
- درد دارم.
محمد با نگرانی گفت:
- نیاز هست بریم دکتر؟
شکیب دستی به چشمان خیسش کشید و با صدایی گرفته گفت:
- مواد می‌تونه حالم رو خوب کنه.
محمد زیر لب گفت:
- کجا گذاشتی؟
شکیب با انگشت به میز آرایشی روبه‌رویش اشاره کرد.
- پشت کشو دومی.
محمد از جا برخاست. کشو را باز کرد و پس از کنار زدن چند دست جوراب، سرنگ را به همراه گاروی قرمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا