- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,183
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #161
آرزو مدام زنگ میزد و اجازه نمیداد دانیال اتفاقات گذشته را در ذهنش تجسم کند. تماسش را پاسخ نمیداد تا شاید بیخیال شود و دست از سرش بردارد. با صدای پیامک موبایلش نگاه از پسرک گرفت و پیامی را که از طرف آرزو بود خواند.
- کجایی عزیزم؟ من اومدم خونهات. زود بیا، میخوام ببینمت.
برایش تایپ کرد.
- یک ساعت دیگه پیشتم آرزو جان.
پیام را فرستاد و نگاهش را به پسرک دوخت. از جا برخاست و به سمتش آمد. پارچهای را که بر میخ آویزان شده بود برداشت. پسرک نگاهش را به دانیال دوخت و با خوشحالی گفت:
- منو باز هم اینجا میاری عمو؟
دانیال خیره در چشمانش به آرامی گفت:
- اگه خودت بخوای...چراکه نه!
سپس دستش را بر شانهی پسرک گذاشت و گفت:
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده...
- کجایی عزیزم؟ من اومدم خونهات. زود بیا، میخوام ببینمت.
برایش تایپ کرد.
- یک ساعت دیگه پیشتم آرزو جان.
پیام را فرستاد و نگاهش را به پسرک دوخت. از جا برخاست و به سمتش آمد. پارچهای را که بر میخ آویزان شده بود برداشت. پسرک نگاهش را به دانیال دوخت و با خوشحالی گفت:
- منو باز هم اینجا میاری عمو؟
دانیال خیره در چشمانش به آرامی گفت:
- اگه خودت بخوای...چراکه نه!
سپس دستش را بر شانهی پسرک گذاشت و گفت:
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش