متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #201
شکیب پس از خروج آن دو به همراه محمد، با مشتش ضربه‌ای آرام به کتف جاوید وارد کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:
- چه مرگته جاوید؟ چرا جلوی این پت و مت، خنگ بازی در میاری؟
جاوید دستی به صورتش کشید و با نگرانی گفت:
- متأسفم شکیب. باور کن تقصیر من نیست. کله شق بازیای برادرم منو نگران کرده.
شکیب همان‌طور که اخم کرده بود کنجکاوانه پرسید:
- چطور؟
جاوید دست از چنگ زدن به موهایش برداشت و نگاهش کرد.
- می‌ترسم تو یکی از همین روزا پلیس بیاد سراغش. بهش توضیح دادم که تحت تعقیبیم، اما نمی‌فهمه که الآن وقتش نیست کار سابقش رو ادامه بده.
شکیب با عصبانیت گفت:
- فکر می‌کردم خودش حساسیت این موضوع رو درک کنه. اگه نمی‌فهمه بهش حالی کن که طرف حسابش با شاهینِ بعداً. من نمی‌خوام این یه ماه مأموریتِ ما به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #202
هوای خنک که به او اصابت می‌کرد، باعث میشد از حس خوبی که در وجودش احساس می‌کند لذت ببرد و به بدن دردش تا جایی که می‌تواند توجهی نکند. چشمانش را بسته بود و دوست نداشت از تخت خوابش دل بکند.
با صدای زنگ آیفون چشمانش را از هم گشود و سرش را به طرف راست برگرداند. بی‌حال پتو را کنار زد و پایش که با کف سرامیک‌های سرد تماس پیدا کرد، باعث شد چند ثانیه‌ای همان‌طور بنشیند و سپس بلند شود. برای بار دوم که صدای آیفون به هوا برخاست، بی‌آنکه به سرعت قدم‌هایش بیافزاید، دستی به سرش کشید. انگشتانش که با جای خالی موها روبه‌رو شدند، خجالت‌زده پایین آمدند. هنوز نتوانسته بود با این ظاهر جدید کنار بیاید و گهگاهی ناخودآگاه دستش برای مرتب کردن موها بالا می‌رفت و، وقتی انگشتانش چیزی را نمی‌گرفتند، پایین می‌آمدند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #203
طرز گفتارش که تغییر کرد شکیب پی برد که با ندیدن شناسنامه هم او را شناخته است. با دیدن ظاهرش که مطمئن شده بود؛ اما فقط کافی بود شناسنامه‌ی قلابی‌اش را هم ببینید! همه چیز آشکار میشد و حتی دیگر نیازی هم به آزمایش دادن نبود. نفسش را به بیرون دمید و نگاهش را به اطراف چرخاند. تعللش باعث شد شهرزاد بیشتر شک کند که اگر او معتقد است همان گمشده نیست، پس چرا معطل می‌کند!
- بر می‌گردم.
راه خانه را در پیش گرفت و شهرزاد پشت سر شکیب راه افتاد و نگاهش خیره به ماشین‌های در پارکینگ شد. کنار باغچه ایستاد و این بار گل‌ها را تماشا کرد.
شکیب از کشوی اول شناسنامه‌اش را برداشت و از اتاق خارج شد. از خانه که بیرون آمد، رایلی هم به دنبالش روانه شد. دستشویی داشت که شکیب اجازه داده بود پا به حیاط بگذارد.
رایحه‌ی عطرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #204
تغییر لحن گفتارش و این عصبانیت یکهویی‌اش باعث شد شهرزاد بهت‌زده نگاهش کند.
- شکیب...منم برادرت شهرزاد! تو مخم نمیره که...منو فراموش کرده باشی.
جلو آمد و خواست گونه‌اش را لمس کند که شکیب بر قفسه‌ی سینه‌اش کوفت و هولش داد. شهرزاد که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از جانب برادرش نداشت به عقب پرت شد و بر زمین افتاد.
- به من دست نزن!
لحنش خشمگین به گوش شهرزاد رسید. متعجب شد از آن که این دیگر چه برخوردی ست دارد نشان می‌دهد!
شکیب با انگشت اشاره‌اش به در حیاط نشانه گرفت و درحالی که سعی داشت بغضش نترکد، با صدایی آرام گفت:
- از خونه‌ی من برو بیرون! نمی‌خوام ببینمت.
شهرزاد از جا برخاست و مغموم نگاهش کرد. شکیب بی‌توجه به او، راه خانه را در پیش گرفت که شهرزاد به دنبالش روانه شد.
- شکیب!...چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #205
شکیب بر سرش فریاد زد و گفت:
- چون نمی‌تونستم...چون با اونی که قبلاً بودم خیلی فرق کرده بودم...چون می‌خواستم همون پسری براشون باشم که آرزوش رو داشتن، نه اینی که شناختیش، و الآن داری میبینی.
شهرزاد با بغض در صدایش گفت:
- خانواده‌ات قبولت می‌کردن؛ تو اشتباه فکر کردی که... .
شکیب توام با خشم به میان کلامش آمد و گفت:
- اگه منو قبول داشتن از خونه بیرونم نمی‌کردن.
- داری اشتباه می‌کنی شکیب؛ بابا ثامر فقط می‌خواست تنبیه بشی.
شکیب توام با حرص گفت:
- می‌بینی! تو به من فکر نمی‌کنی؛ تو برای هر حرفی که می‌زنم یه دلیل مسخره میاری.
شهرزاد درحالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت:
- من همه جا رو دنبالت گشتم شکیب. من...آبادان، خرمشهر، ماهشهر، شوش، شوشتر...بخدا قسم من...من همه شهرهای اطراف رو گشتم. به جونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #206
شهرزاد با بغض در صدایش گفت:
- من به مامان و بابا قول دادم.
شکیب خشمگین یقه‌ی لباس شهرزاد را گرفت و بر سرش فریاد زد:
- مگه نمی‌فهمی چی میگم؟ من می‌تونستم برگردم و این کارو نکردم. برام اهمیت نداره که آنسه و ثامر تو چه حالی‌ان. حالا از خونه‌ی من برو بیرون!
سپس یقه‌اش را رها کرد. شهرزاد متعجب سرش را به طرفین تکان داد. با مشتش بر سینه‌اش کوفت و گفت:
- شکیب از دوریت دارم می‌میرم، از دلتنگی دارم می‌میرم، هر روز و هر شبی که تو خونه نیستی من دارم می‌میرم. آنسه و ثامر دارن تاوان پس میدن بخدا... .
- برام مهم نیست شهرزاد. خیلی وقته که برای من مردین؛ و من با مردن شماها کنار اومدم.
شهرزاد انتظار هرچیزی را داشت به غیر از این رفتار و حرف‌های پرخاشگرانه را.
حیرت‌زده گفت:
- خیلی عوض شدی شکیب! فکر می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #207
همان‌طوری که بر تخت نشسته بود، لباسش را به تن کرد و با حوله‌ی کوچک سورمه‌ای رنگی که محمد به سمتش گرفته بود، خیسیِ صورت و سرش را گرفت. محمد تکیه به دیوار داد و نگاهش را به شکیب دوخت. رایلی کنار محمد نشست و صاحبش را نظاره کرد. شکیب حوله را به سمتی پرت کرد و بی‌حال بر تخت دراز کشید.
- دارم از درد می‌میرم محمد!
محمد با نگرانی به سمتش آمد و گفت:
- چیکار کنم خوشگله؟
شکیب به سختی بر تخت نشست و خیره به محمد گشت.
- نیاز دارم...فقط یه کم.
محمد خیره در چشمانش که اشک دورشان جمع شده بود گفت:
- تو که تحملت خیلی بیشتر از این بود! نمی‌خوای که دوباره معتادش بشی؟
شکیب عاجزانه گفت:
- فقط یه کم.
محمد از او کمی فاصله گرفت و گفت:
- همون جای همیشگی؟
شکیب سر تکان داد و محمد به سمت میز آرایشی آمد.
- از برادرت چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #208
صدای زنگ ساعتش نشان می‌داد که به زمان مورد نظر رسیده‌اند. با مشتش دو بار بر بدنه‌ی کامیون کوفت تا جاوید را متوجه کند.
محمد کنار در ایستاد و سپس شایان، سیاوش و شکیب پشت به او قرار گرفتند.
در را باز کرد و با برداشتن یک کیف از کامیون خارج شد. به ترتیب، شایان، سیاوش و شکیب با برداشتن کیفی از کامیون خارج شدند و پشت سر محمد حرکت کردند. جاوید از پشت فرمان خارج شد و به همراه کیفی که در دست داشت پشت دوستانش قرار گرفت. مردمی که در پیاده‌روها بودند با دیدن ظاهرشان و البته اسلحه‌ی در دستشان که رو به آسمان گرفته بودند، وحشت‌زده از آنان فاصله گرفتند. عده‌ای با چشمان از حدقه در آمده ترسشان را نشان می‌دادند، و عده‌ای دیگر با جیغ زدن! از در اصلی وارد ساختمان تشریفات شدند. شکیب، شایان و سیاوش به راهشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #209
صدای شیون و زاری حتی برای لحظه‌ای قطع که نشد به کنار، همهمه بین گروگان‌ها و گریه‌ی بچه‌های کوچک بیشتر شد.
محمد: دستا همه روی سر!
زن و مرد، پیر و جوان، به جز بچه‌های کوچک اطاعت کردند.
نگاهش جلب دختر بچه‌ای شد که در آغوش مادرش هق‌هق می‌کرد. در حینی که بند اسلحه‌اش را بر شانه‌اش قرار می‌داد، به سمت مادر و دختر آمد و دستش را دراز کرد. دختر بچه درحالی که گریه می‌کرد صورتش را در آغوش مادرش پنهان کرد.
- خانم کوچولو؟
مادر، دخترکش را محکم در آغوشش فشرد و با بغض در صدایش گفت:
- تو رو خدا کاری با دخترم نداشته باش!
شکیب بازوی دخترک را گرفت و به سمت خودش کشید. زن، ترسیده، دخترش را محکم به خودش فشرد و با گریه گفت:
- تو رو خدا منو به جاش بگیر!
محمد با گذاشتن اسلحه بر شقیقه‌ی زن به او فهماند که دخترک را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #210
از مادر و دخترکش فاصله گرفت و قدم به سمت پله برقی نهاد و به سرعت بالا رفت. گالری که قصد سرقت از آن را داشتند، کارکنانش در را از داخل قفل کرده بودند. شایان کلتش را به سمت شیشه‌ی در نشانه گرفته بود. شیشه‌ای که باید یک خشاب خالی می‌کرد تا بتواند آن را بشکند. انگشت اشاره‌اش ماشه را لمس کرد تا شلیک کند، اما با کشیده شدن بازویش، برگشت و خیره به شکیب گشت.
- این درو گلوله بازش نمی‌کنه.
از زیر جلیقه‌اش عکسی در آورد و آن را بر شیشه‌ی در کوبید. کارکنان با دیدن عکس بر شیشه، سرهایشان به طرف راست چرخید و نگاهشان به دوستشان که مرد نسبتاً جوانی بود افتاد. عکس متعلق به خانواده‌ی او بود. هراسان رو به دوستانش کرد و با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید گفت:
- تو رو خدا، براشون درو باز کنین!
خانمی که پشت پیشخوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا