- ارسالیها
- 368
- پسندها
- 5,412
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #201
شکیب خجالتزده سر به زیر گرفت و چیزی بر زبان نیاورد. با خودش فکر کرد تا پایان درمان به شوخی دخترک باید عادت کند. اما به هرحال خوشحال بود که به مطب بازگشته بود.
دخترک پس از زدن آمپول و گذاشتن آنژیوکت، سرم را وصل کرد. با دلسوزی نگاهش را به پسرک دوخت که داشت در سطل زبالهی کنار تخت بالا میآورد. شکیب از حضور دخترک در کنارش آن هم وقتی که دارد دل و رودهاش را بالا میآورد خوشش نمیآمد. دخترک برای آنکه کمی بیشتر نزد پسرکِ کم حرف باشد تکیه به تخت داد و بحث را اینچنین باز کرد:
- به خانوادهام راجع به اتفاق چند شب پیش چیزی نگفتم.
شکیب درحالی که با دستمال دور دهانش را تمیز میکرد به دخترک نگاه کرد و دخترک ادامه داد:
- از عکسالعملشون میترسیدم. من همین طوری هم...یه دختر محدودی هستم. تازه تونستم به...
دخترک پس از زدن آمپول و گذاشتن آنژیوکت، سرم را وصل کرد. با دلسوزی نگاهش را به پسرک دوخت که داشت در سطل زبالهی کنار تخت بالا میآورد. شکیب از حضور دخترک در کنارش آن هم وقتی که دارد دل و رودهاش را بالا میآورد خوشش نمیآمد. دخترک برای آنکه کمی بیشتر نزد پسرکِ کم حرف باشد تکیه به تخت داد و بحث را اینچنین باز کرد:
- به خانوادهام راجع به اتفاق چند شب پیش چیزی نگفتم.
شکیب درحالی که با دستمال دور دهانش را تمیز میکرد به دخترک نگاه کرد و دخترک ادامه داد:
- از عکسالعملشون میترسیدم. من همین طوری هم...یه دختر محدودی هستم. تازه تونستم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش