نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
بسیار گرمش شده بود. کتش را از تن درآورد و به سمت دانیال پرتاب کرد. خودش و محمد به همراه کیاوش بالای میزی که به پیست رقص کشانده بودند رفته، و می‌رقصیدند. عده‌ای هم دور میز به گرد هم در آمده بودند و می‌رقصیدند و با صدایی بلند آهنگ می‌خواندند. بنیامین و کیوان بر روی میز می‌زدند و رُها و دلارام در کنار یکدیگر می‌رقصیدند. جاوید در کنار طاهر، اردشیر و جمشید، خیره به پیست رقص، نشسته بود.
شکیب و محمد آهنگی که از مهدی یراحی پخش میشد را، با صدایی بلند رو به یکدیگر می‌خواندند و با پایشان به میز می‌کوفتند.
- میحانه میحانه... میحانه میحانه...
زمان دیدارمان فرا رسید
غابت شمس نا الحلو ما جانا
آفتاب ما غروب کرد و زیبا روی ما نیومد
حیک، حیک...
ایول، ایول
حیک بابا حیک؛
ایول، بابا ایول
الف رحمه علی بیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
فقط کمی به خاطر این موضوع ناراحت شد. او حتی حوصله‌ی غمباد گرفتن به این خاطر که سرطان ریه گرفته است را نداشت. یادش آمد وقتی پزشک معالجش به او گفت بیماری‌اش چیست، بی‌آنکه عکس‌العملی درخور شنیدن نام ترسناک بیماری نشان دهد، خودش را برای عمل، و بعدش درمان آماده کرد. چند سال سیگار کشیدن برایش مَثَل "هرکه خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند" را داشت. طوری سیگار می‌کشید که انگار دارد یک شکلات خالص و مرغوب را نوش جان می‌کند! همان‌قدر شیرین و دلچسب بود برایش. از چنین بلایی که بر سرش آمد ناراحت شد؛ چراکه انتظارش را نداشت. اما فقط کمی ناراحت شد، چراکه غمباد گرفتن از حوصله‌اش خارج بود.
از دستشویی خارج شد که الناز با نگرانی پرسید:
- حالت خوبه شکیب؟
شکیب بی‌حال گفت:
- اهوم، آره. فقط خستم.
قدمی به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
بعد از آن اتاقش را از شکیب جدا کرد و همین‌طور چند سال بعد هم خودش را از او! کمی دیگر به شکیب نزدیک شد. نفس‌های حار شکیب توام با عطر شیرینش که به صورتش اصابت می‌کرد، قلقلکش می‌داد.
شکیب: نفست تو صورتمه!
الناز با لبخندی گفت:
- یعنی نفس نکشم؟
شکیب بی‌حال گفت:
- نفس بکش، اما نه تو صورت من!
الناز: تو که هوش و حواست هنوز سر جاشه.
- چطور؟
الناز: فکر می‌کردم مواد آدم رو از خود بی‌خود می‌کنه.
شکیب از حرف الناز خنده‌اش گرفت. پای خواندن چند رمان و دیدن فیلم نشسته و دیده که فرد سست و بی‌اراده می‌شود و کارهایی برخلاف میلش از او سر می‌زند.
ساعت سه شده بود که الناز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
طاهر گردن کج کرد و شرمگین گفت:
- شرمنده‌ام سرور خانوم، ببخشید مهراد جان. این روزا به شدت مشغله‌ی کاری دارم که اصلاً وقتی برای خودمم نمی‌مونه. این مدت هم، از خانواده‌ی خودمم غافل شدم.
او فقط تحمل گوشه و کنایه‌ی مهراد را نداشت. با مهراد بد نبود؛ اما حرف‌های تندش اذیتش می‌کرد.
سرور: شما داماد این خانواده‌ای. به خدا مثل مهرادم می‌مونی.
مهراد اخمی بر پیشانی‌اش جا گرفت. چرا مادرش اخلاق و رفتارش را به طاهر نسبت می‌داد؟ اصلاً چه شباهتی به طاهر داشت؟ هیچ از حرف مادرش خوشش نیامد.
- مامان جان اگه آقا طاهر اون تصمیم عجولانه رو نمی‌گرفت شاید دخترت پیشت بود؛ و الآن طاهر جان با همسرشون تشریف اُورده بودن!
سرور مغموم از شنیدن حرف پسرش گفت:
- گذشته‌ها گذشته... .
مهراد با عصبانیت به میان کلام مادرش آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
طاهر نفسش را عمیق به بیرون دمید و گفت:
- اون پسر قبلاً یه بار مرده. مرگ رو به چشمش دیده. تا پای چوبه‌ی دار رفته. هربار که موعود دادگاهش می‌رسیده، با خوندن حکمش، می‌مرده و زنده می‌شده. مهراد جان کینه و غمی که تو دلته، اول به خودت صدمه می‌زنه. ناخواسته هم اطرافیانت رو درگیر می‌کنی و بعدش می‌بینی از اون آدم خوبی که بودی خیلی فاصله گرفتی. بالأخره مونیکا همسرم بود. یه تیکه‌ای از وجودم بود. برای منم سخت بود با این قضیه کنار بیام. پس شما هم مثل من کینه رو کنار بذار و برای یه لحظه هم که شده، خودت رو جای اون پسر بیست ساله تصور کن که به شدت شکسته و افسرده شده.
آن پسرک به خاطر ترس از اعدام به این حال دچار شده بود؛ و همچنین لحظه‌ی مرگ مونیکا بالا سرش بود و چهره‌ی غرق در خونش و سری که از هم شکافته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
نگاهش به پلاک نقره‌ای رنگی که، بخش مبارزه با مواد مخدر را با رنگی مشکی در خود جای داده بود، افتاد. قبل از آنکه وارد اتاقش شود، سرباز کرمی که پسرک جوانی ریز جثه‌ای بود، به سمتش آمد. احترام نظامی گذاشت و گفت:
- خسته نباشید سرگرد.
امیر دستی به عینکش کشید.
- ممنون کرمی. چیزی شده؟
کرمی: سرهنگ مقدم با شما کار دارن.
امیر سری تکان داد و همراهش به سمت اتاق سرهنگ مقدم که در طبقه‌ی بالا قرار داشت، قدم نهاد.
با ضربه‌ای که به در خورد، سرهنگ «بفرمائید» گفت و امیر پس از باز کردن در به داخل آمد. رو به سرهنگ مقدم احترام نظامی گذاشت. سرهنگ «آزاد باش» گفت و امیر نگاهش به ستوان حاجتی، سروان جلالی و شخصی ناآشنا که پشت به او نشسته بود افتاد. می‌دانست این دور هم جمع کردن‌شان مربوط می‌شود به پرونده‌ای که درحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
شهرزاد: کسی از بیرون وارد شده که بخواد تهدیدش کنه؟
سرهنگ: نه، خودش قرص رو به همراه داشته.
- خانواده‌اش می‌دونستن خلافکاره؟
مقدم نگاهش را به میز نسبتاً تمیز روبه‌رویش دوخت. امیر جواب داد:
- نه، چیزی نمی‌دونستن. وقتی هم فهمیدن پسرشون خلافکار بوده، شوکه میشن.
شهرزاد: دوستاش چطور؟
امیر در دلش گفت:
- می‌خوای به چی برسی سرگرد سعدی؟!
ستوان حاجتی به میان کلام آمد و گفت:
- ما همه‌ی مراحل بازجویی رو طی کردیم؛ و باید بگم که، ما هیچ سرنخی پیدا نکردیم. اینکه چطور و از چه طریقی وارد باند شده رو هنوز نتونستیم بفهمیم. اما متوجه شدیم که عبدالرضا دو ماهی می‌شده که وارد باند اتمیک شده بود.
- چطور گرفتار شد؟
شهرزاد با صدای سرهنگ رویش را به طرفش بازگرداند.
- در حینی که تو خیابون به مأمور نفوذی ما مواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
رفتارش، کلامش، چهره‌اش و همین‌طور نام دخترانه‌اش حسابی اعصاب امیر را بهم ریخته بود. با خودش فکر کرد که نکند مشکلی داشته باشد؛ زنی باشد در اندام مردانه و یا بالعکس! اما نه صدایش آنچنان نازک بود و نه اندام ظریفی داشت. افسوس خورد که ای کاش او را به چکاب می‌بردند که ببینند کم و کسری چیزی نداشته باشد! آن هم به خاطر نام دخترانه‌ای که برایش انتخاب کرده بودند. تکیه از دیوار گرفت و پشت میز کارش نشست. حاجتی و جلالی هم تمام مدت نگاهشان را بین شهرزاد و امیر می‌چرخاندند. آن دو هم به مانند امیر از نام سرگرد تازه وارد متعجّب شده بودند.
***
از اتاق تزریقات خارج شد. عمویش را دید که کنار پسرک ایستاده است و با او صحبت می‌کند. پسرک بر تخت نشسته بود و بی‌تاب و البته سر به زیر گرفته، به حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
سمت چپش آشپزخانه، و سمت راست راهرویی که به دو اتاق خواب، سرویس بهداشتی و حمام منتهی میشد، قرار داشت. پذیرایی کوچک و جمع و جور بود. لامپ‌های زرد رنگ خانه، فضا را، فقط کمی نورانی کرده بودند. پنجره‌ی کوچکی سمت راست بود که کنارش تلویزیون قرار داشت. کاناپه و فرش به رنگ سورمه‌ای روشن ست شده و، وسایل تزئینیِ کوچک و بزرگی بر اُپن آشپزخانه چیده شده بود.
الناز: بهت که گفتم موهات رو خشک کن.
بر کاناپه نشست و لیوان حاوی دمنوش را روبه‌روی شکیب بر عسلی گذاشت.
شکیب نفسش را به بیرون دمید و گفت:
- متأسفم که حرفت رو گوش نکردم.
الناز خم شد و لیوان را از میز برداشت. رو به شکیب گرفت و گفت:
- خب پس، به حرفم گوش بده و اینو بخور.
شکیب لیوان را گرفت. به بینی‌اش نزدیک کرد و کمی بو کشید. رایحه‌ی خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
شکیب ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- دوباره؟
الناز متعجب گفت:
- چرا میگی دوباره؟! کسی از من تا حالا خوشش نیومده بود. فرشید رو هم فراموش کن. اون اصلاً آدم نرمالی نبود.
خب راست می‌گفت؛ الناز دخترک خوشگل و جذابی بود. از نظر شکیب عجیب نبود که از زبانش بشنود همه‌ی محل دنبال به دست آوردنش هستند. دمنوش را بر عسلی گذاشت، بر کاناپه تکیه داد و خیره به سقف گشت.
- نظری ندارم.
الناز با ناراحتی گفت:
- یعنی موافقی؟
شکیب نگاه از سقف گرفت و به جلو خم شد.
- راستش الناز...من از این حرکت احمقانه‌ای که کردم خیلی پشیمونم. من حتی به سنت هم توجه نکردم.
الناز نگاهش را در اجزای صورت شکیب چرخاند و گفت:
- تو می‌تونی به این وضع خاتمه بدی.
- من اگه محبتی بهت کردم بدون قصد بوده و منظوری نداشتم.
الناز بغض کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا