• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
به تندی بازویش را گرفت و توام با نگرانی گفت:
- چی شدی یهو؟
شکیب با اخمی بر پیشانی گفت:
- خوبم الناز. چیزیم نیست.
وارد اتاق شدند. شکیب از الناز فاصله گرفت. کتش را از تن درآورد و به طرفی پرت کرد. بر تخت نشست که الناز زیر پایش به روی دو زانو نشست. دستانش را به سمت دکمه‌ی پیرهنش سوق داد تا از تنش درآورد؛ که شکیب دستان الناز را کنار زد و با عصبانیت گفت:
- چیکار می‌کنی؟
الناز هم به ماننده شکیب با عصبانیت جواب داد:
- می‌خوام کمکت کنم لباست رو عوض کنی. کثیفه.
شکیب که از رفتار دخترک نزد خودش بد برداشت کرده بود، دستی به صورت نمناکش کشید که همچنان قطرات آب از سر و رویش می‌چکید. بی‌حال از جا برخاست و زیر لب گفت:
- خودم عوض می‌کنم.
همان‌طور که به سمت کمد دیواری می‌آمد، پیرهنش را از تن درآورد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
پوست صورتش گندمگون بود؛ اما اکنون مریضی‌اش در رنگ پوستش هم نفوذ کرده بود و بی‌حالی، چهره‌اش را زرد رنگ نشان می‌داد. بی‌آنکه اراده‌ای بر رفتارش داشته باشد، خم شد و بر گونه‌اش بوسه‌ای نشاند. الناز فقط اینگونه می‌توانست با معشوقه‌اش رفتار کند. یعنی زمانی که در خواب به سر می‌برد. در دلش گفت، ای کاش آن کسی که عاشق شکیب می‌شود به مانند خودش خیلی دوستش داشته باشد. نه، دوست داشتن کافی نیست! عاشقش باشد و بیشتر از جانش بخواهدش. یک طورایی دعای خیر برایش کرد. می‌داند شکیب به او علاقمند نمی‌شود.
از تخت برخاست و از اتاق خارج شد. شکیب چشمانش را از هم گشود و به رفتنش خیره شد. حوصله نداشت به این کارش فکر کند؛ چراکه سوزاندن فسفر انرژی می‌خواست و اکنون نداشت. بسیار خسته بود. درد شیمی درمانی‌اش به واسطه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
سرور با بغض در صدایش رو به مهراد گفت:
- مهراد جان، پسرم... .
طاهر سر به زیر گرفته به حرف‌های مهراد گوش داد. بی‌آنکه به میان کلامش بیاید. اجازه داد حرف‌هایی که بر قبلش سنگینی می‌کرد را بر زبان بیاورد. طاهر هم دلایل خودش را داشت.
مهراد همان‌طور که اشک می‌ریخت، با بغض در صدایش گفت:
- نمی‌دونم چرا رضایت دادی قاتل خواهرم قصاص نشه. عزیزمون رو از ما گرفتن، ما هم باید عزیزشون رو به عزاشون می‌نشوندیم. مونیکای ما رو جوون مرگ کردن، ما هم باید تلافی می‌کردیم. خون در برابر خون! باید تقاص حواس‌پرتیش رو پس می‌داد. باید می‌فهمید تقاص حواس‌پرتیش به قیمت جونشه. باید تقاص پس می‌داد طاهر!
طاهر: من خواب دیدم... .
سرور و مهراد به طاهر، که سعی داشت با بلعیدن آب گلویش صدای گرفته‌اش را رسا کند، چشم دوختند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
درصورتی که طاهر فکر می‌کرد با گفتن دلیل کارش لحظه‌ای دلشان آرام بگیرد و بفهمند بهترین کار را کرده است. درکش کنند و یا حداقل حق را به او بدهند. اما سرور بعد از گذشت یک سال هنوز امید داشت اگر دخترکش کمی دیگر در آن دم و دستگاه می‌ماند به زندگی بر می‌گشت؛ و مهراد که فکر می‌کرد با قصاص شدن آن پسرک بیست ساله، دارد او را به سزای اعمالش می‌رساند.
سوار ماشینش شد و راه خانه‌ی پدری‌اش را در پیش گرفت. در آن‌جا هم باید اخم و تخم پدر گرامی‌اش را تحمل می‌کرد و اشاره‌های نامحسوس مادرش را که برای ساکت کردن همسرش به کار می‌برد، ولی در عین حال محسوس بودند، نادیده بگیرد و به روی خود نیاورد.
***
ساعت از دوازده شب گذشته بود. مدام در تختش به این پهلو و آن پهلو می‌چرخید. خواب لحظه‌ای به چشمانش نمی‌آمد. قلبش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
شهرزاد اظهار خوشحالی در قبال آشنایی با آنان کرد و آن‌ها "همچنین" گفتند.
امیرحسین به چهره‌ی شهرزاد نگاه کرد. چهره‌اش که اصلاً با نامش همخوانی نداشت. آن هم به خاطر نام دخترانه‌اش؛ درصورتی‌که خودش مرد است! در همان نگاه اول از سرگرد سعدی خوشش نیامد. چهره‌اش به نظر آشنا می‌آمد. انگار که سرگرد سعدی را قبلاً جایی دیده باشد! اما مطمئن بود که ندیده است و ته چهره‌ای به کسی شباهت دارد.
سرهنگ مقدم رو به شهرزاد گفت:
- بسیار خرسندم که شما رو در کنار خودمون داریم.
شهرزاد سر به زیر گرفته گفت:
- لطف دارید سرهنگ.
سرهنگ مقدم همان‌طور که نگاهش را بین آنان می‌چرخاند گفت:
- سرگرد سعدی قراره تو حل پرونده به ما کمک کنن. امیدوارم که در کنار هم و پشتکارمون بتونیم پرونده‌ای رو که در اختیار داریم، به سرانجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
سپس از جا برخاست و نگاهش را بین حضار چرخاند و گفت:
- با قبول کردن رسیدگی به این پرونده، ما داریم از جونمون مایه می‌ذاریم. تو این راه ممکنه از جانب اون باند هر اتفاقی برای ما بیافته. پس باید قوی باشیم، خودمون رو نبازیم و با توکل به خدا این باند رو هرچه سریع‌تر شناسایی و منهدم کنیم.
به کنار عسلی آمد. پوشه‌ای سبز رنگ را برداشت و رو به شهرزاد گرفت. شهرزاد با صدای سرهنگ سرش را بالا آورد.
- این پرونده در اختیار شما. لطفاً مطالعه کنید.
شهرزاد پرونده را در دست گرفت و نگاهی به آن انداخت.
مقدم: سرگرد ورناصری و ستوان حاجتی که البته ستوان حاجتی در شرف ارتقای مقام هستن... .
با شنیدن حرف سرهنگ لبخندی بر لب حاجتی نقش بست.
- در حوضه‌ی مبارزه با مواد مخدر مشغول هستن. سرگرد جلالی در جرایم جنایی فعالیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
بهروز وارد اتاقش شد و گفت:
- سرما خورده بود. بهش گفتم استراحت کنه تا حالش بهتر بشه.
دخترک متعجب گشت.
- آخه تو این فصل از گرما؟!
بهروز ایستاد و رو برادر زاده‌اش گفت:
- حتماً از باد کولر سرما خورده؛ چون بیمارایی که شیمی درمانی میشن، سیستم ایمنیِ بدنشون در اثر اینکه دارو می‌گیرن، ضعیف میشه. حواست باشه عمو جون، اگر دیدی بیمارت سرما خورده نباید بهش دارو بدی. من حتی شربت و قرصی برای سرما خوردگیش نگفتم که مصرف کنه.
دخترک سری تکان داد و گفت:
- بله فهمیدم عمو.
بهروز: خسته نباشی خانم پرستار.
دخترک خجالت‌زده گفت:
- ممنون عمو؛ ولی من که پرستار نیستم.
- چراکه نه، خیلی بهت میاد پرستار بشی.
دخترک با بی‌میلی سری تکان داد و چیزی نگفت.
بهروز از عسلی لیوانی برداشت و به سمت یخچال کوچکش آمد.
- صبح اومدی، عصر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
اما نکند خودش با این رفتارهایش باعث شده بود الناز از او چیز دیگری برداشت کرده باشد؟
- آره خیلی درد داره.
الناز با لحنی ملتمس گفت:
- میشه ادامه ندی؟
شکیب کمی دیگر از نوشیدنیِ بد طمع و بی‌رنگ و رو را نوشید و گفت:
- نمی‌تونم. به هرحال پروسه‌ی درمانم رو باید با همه‌ی سختی‌هاش ادامه بدم.
الناز خیره در چشمانش گفت:
- با این شناختی که من ازت دارم، مطمئنم این بیماری رو شکست میدی. تو قوی هستی. بیشتر از اون چیزی که تو فکرش رو می‌کنی قوی هستی.
شکیب بی‌آنکه چیزی بگوید کمی دیگر از دمنوش را نوشید که الناز گفت:
- شکیبی؟
نگاهش را به الناز دوخت و گفت:
- خوشم نمیاد میگی شکیبی.
- خب من منظورم شکیبم بود.
شکیب همان‌طور خیره به الناز دستش را زیر چانه‌اش گرفت.
الناز متعجب گفت:
- چیه؟! یعنی این حق رو ندارم هرطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
خواست بلند شود که شکیب دستانش را گرفت و بالای سرش قرار داد.
- همین رو می‌خوای آره؟ با کمال میل.
بله الناز همین را می‌خواست اما نه این‌طور وحشیانه. درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
- ولم کن دیوونه... تمومش کن وحشی!
شکیب بی‌توجه به الناز به کارش ادامه داد. می‌خواست خواسته‌اش را برآورده کند. الناز هق‌هق‌کنان گفت:
- خواهش می‌کنم این کارو با من نکن... تو رو خدا ولم کن... من اینو نمی‌خوام.
شکیب خیره به الناز توام با خشم اما مغموم گفت:
- پس چی می‌خوای الناز؟ مگه این چیزی نبود که تو می‌خواستی؟
الناز درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
- نه، من اینو نمی‌خوام... این‌جوری نمی‌خوام.
شکیب از الناز فاصله گرفت و خشمگین گفت:
- پس چه‌جوری می‌خوای؟
الناز توام با خشم هولش داد و گفت:
- برو از خونه‌ی من بیرون.
شکیب از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
رایلی خواست با لیس‌زدن بر گونه‌اش، بوسه‌ای بنشاند که شکیب دستی بر سرش کشید و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- نکن دختر خوب. گفتم که حالم خوبه، فقط دلم می‌خواد گریه کنم.
گریه کردن برایش به مانند هروئین عمل می‌کرد. آرام و سبک میشد از هر چیزی. از تخت برخاست و بر سرامیک سرد نشست، تا از التهابش کم شود. پیرهنش را از تن درآورد و به طرفی پرت کرد. چاقویش را از جیب شلوار جینش درآورد. ضامنش را کشید. انگشت اشاره‌اش را بر لبه‌ی تیز چاقو گذاشت و کشید. خون به تندی از انگشتش به بیرون تراوش کرد. لبه‌ی چاقو را بر ساعدش گذاشت و خط کشید. دوباره و سه‌باره و چندباره کارش را تکرار کرد. این کار عادتش شده بود. هر بار که اتفاق تلخ گذشته برایش به مانند کابوس امشب یادآور میشد، با چاقو بر مچ دست و یا ساعدش خط می‌انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا