متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
بنیامین چیزی نگفت و جمشید رو به دوستانش گفت:
- دارم میرم بالا، نمیاید؟
محمد به تندی از جای برخاست و گفت:
- چرا، اتفاقاً نیاز دارم.
شکیب هم به همراهش از جای برخاست. محمد نگاهش به سمت عرشیا کشیده شد که خیره به پیست رقص بود.
- تو چی؟
عرشیا با قاطعیت رو به محمد گفت:
- نه.
بنیامین رو به دلارام کرد و گفت:
- عزیزم، من زود بر می‌گردم.
دلارام لبخندی زد و سرش را تکان داد. بیچاره نمی‌دانست نامزدش به همراه دوستانش می‌رود بالا، تا مواد مصرف کند.
عرشیا خیره به دوستانش گشت. همیشه از این یک بار امتحان کردن‌ها شروع میشد. خب، با یک بار امتحان کردنش که معتادش نمیشد، اما انرژی کاذبی که بعد از کشیدنش به او دست می‌داد، باعث میشد دوباره به سراغش بازگردد؛ و عرشیا دوست نداشت خود را درگیر این کوفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
ساعت از دو گذشته بود، که با شنیدن صدای ماشینش، کمی از اضطرابش کاسته شد. تا نمی‌دیدش که سالم است خیالش آرام نمی‌گرفت. رایلی نگاهش را از برنامه‌ای که از تلویزیون پخش میشد گرفت و خودش را به در رساند.
از در پذیرایی گرفته تا جایی که اتاق شکیب و پنجره بود، به جای دیوار کاملاً شیشه قرار داشت، که با پرده‌ای سفید رنگ پوشانده میشد.
از سه پله بالا آمد و در را باز کرد. کفشش را از پا درآورد و داخل شد. رایلی به کنارش آمد و هاپ‌هاپ گویان حالش را پرسید. شکیب لبخندی بر لبش نقش بست. خم شد و نوازشش کرد. الناز با نگرانی به سمتش قدم نهاد و گفت:
- سلام. چرا انقدر دیر اومدی؟
شکیب سرش را بالا گرفت و متعجب از دیدنش، از جای برخاست.
- سلام. تو اینجایی؟!
الناز خودش را در آغوشش جای داد و با لحنی غمزده گفت:
- نگرانت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
در کمد را باز کرد و پیرهنی سرمه‌ای رنگ از چوب لباسی چنگ زد. نگاه الناز به کمر شکیب افتاد. پر از خال‌های کوچک و بزرگ، بخیه و جای زخم‌هایی که هنوز خوب نشده بودند، بود؛ همچنین خالکوبیِ عجیب و غریبی که به شکل خطوطی نامعلوم بر کمرش نقش داده بود. خم شد و پیرهن شکیب را که به کناری افتاده بود برداشت. مرتبش کرد و بر گوشه‌ی تخت گذاشت. شکیب به طرف دیگر تخت آمد و دراز کشید.
- خیلی خوابم میاد.
الناز از جای برخاست و کت مشکی رنگش را از زمین برداشت.
- خب بخواب!
شکیب چشمانش را بست و با صدایی خواب‌آلود پاسخ داد:
- می‌خوام همین کارو کنم.
الناز کت را بر پیرهنش گذاشت تا بعداً در لباسشویی بگذارد. نگاهش به شکیب افتاد که با پیرهن و شلوار بیرون رفتنی‌اش خوابیده بود. لبخندی زد و گفت:
- هنوزم این عادتِ با لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
همان‌طور که نگاهش به نقش و نگار قرمز رنگ قالی طرح قدیم زیر پایش بود، سرور خانم از مهمانش پذیرایی کرد. طاهر به احترامش نیم‌خیز شد و تشکر کرد. سرور «خواهش می‌کنمی» گفت و بر یک مبل دونفره جای گرفت. طاهر نگاه چرخاند و خانه‌ی ویلایی، نقلی‌شان را از نظر گذراند. سمت چپش آشپزخانه کوچکی بود. سمت راست پذیرایی، و اتاق خواب و سرویس بهداشتی در راهروی کنار آشپزخانه قرار داشتند. این خانه یادآور روزهای خوش زندگی‌اش در کنار همسرش را برایش تداعی کرد. با دیدن مهراد، برادر بیست و چهار ساله‌ی مونیکا به احترامش از جای برخاست. مهراد با طاهر بسیار سرسنگین سلام و احوالپرسی کرد و بر مبل تک نفره روبه‌رویش جای گرفت.
سرور برای شکستن سکوت بینشان رو به طاهر کرد و با لبخندی گفت:
- چه عجب از این طرفا؟
طاهر خواست حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
مهراد با پشت آستین پیرهنش نم چشمانش را گرفت. سرور با بغض در صدایش رو به طاهر گفت:
- ای کاش با ما مشورت می‌کردی پسرم.
سرور هنوز هم امید داشت شاید روزی دخترکش به این دنیا بازگردد.
طاهر مغموم گفت:
- دخترتون از من خواست. داشت اذیت می‌شد.
مهراد توام با بغض در صدایش عصبی گفت:
- خواهر من وصیت نامه‌ای نوشته بود؟ که مدام میگی از من خواست؟ اینا بهونه‌ست؛ یه چیزی بگو که با عقل جور در بیاد آقا طاهر!
طاهر با متانت پاسخ داد:
- حرفی برای گفتن باقی نمونده مهراد جان. همه‌مون یه روزی دیر یا زود ترک دیار می‌کنیم. حالا خواهر شما زودتر از موعود از پیشمون رفت. خون در برابر خون درستش نیست. شما می‌دونی الآن پسره تو چه وضعیتی قرار داره؟ نه می‌تونه حرف بزنه، غذا بخوره، خواب درستی داشته باشه، دستشوییش زیرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
ساعت از دوازده شب گذشته بود. مدام در تختش به این پهلو و آن پهلو می‌چرخید. خواب لحظه‌ای به چشمانش نمی‌آمد. قلبش به شدت به سینه‌اش می‌کوفت. هیجان داشت و ناشی از آن بود که قرار است فردا دوباره ببیندش. مدام چشمان و چهره‌ی مظلوم پسرک در ذهنش نقش می‌بست. چند دقیقه‌ی پیش بود که نام رنگ‌ها را در گوگل جستجو کرد و فهمید که چشمان پسرک طوسی رنگ است! لحظه‌ی دیدنش آن‌قدر هول شده بود که نام رنگ‌ها را از یاد برد. زود بود به این بیاندیشد که عاشق و دلباخته‌ی پسرک شده است. چراکه اولین دیدارش با او بود. اما می‌توانست اسمش را عشق در نگاه اول بگذارد! آن هم وقتی که تپش‌های ناآرام قلبش این حس را تأیید می‌کردند.
چشم انتظار به در ورودی خیره شده بود. ساعت یازده صبح بود و خبری از پسرک نبود. می‌دانست حداقل چند ماهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
سپس از پشت میزش برخاست.
- پرونده‌ای که هم اکنون در دست ماست، راجع به باند خلافکاری با نام اتُمیک هستش.
شهرزاد متعجب گفت:
- چه اسم عجیبی!
امیر در دلش پاسخ شهرزاد را داد:
- مونده چیزای عجیب‌ترش رو ببینی!
سرهنگ مقدم کنار شهرزاد جای گرفت و گفت:
- بله همین‌طوره.
شهرزاد: حالا معنیِ این کلمه دقیقاً چی می‌شه؟
سرهنگ مقدم دستی به ته ریش سفید رنگش کشید و گفت:
- راستش معنیِ این کلمه با کاری که سارقا انجام میدن، نمی‌دونیم که ارتباطی داره یا نه! هسته‌ای، ذره‌ای و اتمی، این‌ها معانی هستن که ما از یک استاد زبان پرسیدیم. به نظر بی‌معنی نیستن.
شهرزاد سری تکان داد و مقدم ادامه داد:
- با توجه به شواهد و مدارک به دست اومده که اخیراً هم بهشون دست پیدا کردیم، این باند کارشون دستبرد زدن به طلافروشی، پخش و توزیع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
سرهنگ مقدم گفت:
- چند سال نه سرگرد، فقط دو ماه! تقریباً دو ماهی می‌شه که به این پرونده رسیدگی می‌کنیم. قبل از اینکه پرونده به دست ما برسه، کلانتری ۲۶ ملی راه به این پرونده رسیدگی می‌کرد. که متأسفانه کسانی که به پرونده رسیدگی می‌کردن، چند ماه بعد به قتل رسیدن! شواهد از بین رفت و پرونده مختومه اعلام شد؛ و به مدت دو سال هم نه کسی رسیدگی کرد و نه پیگیری.
سپس از جای برخاست.
- ببینید سرگرد اونا عادت به تهدید کردن و یا پیغام پسغام فرستادن ندارن. با بی‌رحمی کسایی رو که مانع کارشون بشه می‌کشن. باید خیلی در این باره محتاط باشیم و احتیاط کنیم تا اطلاعات جایی درز پیدا نکنه.
شهرزاد همزمان که سرش را تکان می‌داد گفت:
- بله حتماً.
مقدم نگاهش را بین حضار چرخاند و گفت:
- با قبول کردن رسیدگی به این پرونده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
از اتاق تزریقات خارج شد. عمویش را دید که کنار پسرک ایستاده است و با او صحبت می‌کند. پسرک بر تخت نشسته بود و بی‌تاب و البته سر به زیر گرفته، به سخنان دکترش گوش فرا می‌داد. به نزد عمویش آمد و کنارش ایستاد.
بهروز: الآن میری خونه و فقط استراحت می‌کنی. نه قرصی، و نه دارویی مصرف می‌کنی. انشاءاللّٰه دو، سه روز دیگه میای برای ادامه‌ی درمان.
سپس دستش را بر شانه‌اش گذاشت و لبخند به لب گفت:
- برو به سلامت آقا پسر.
نیامده داشت می‌رفت که! دخترک کمی ناراحت شد. تمام شب را به سختی صبح کرده بود تا دوباره ببیندش. به خاطر پسرک شیفت عصر را هم آمده بود. تا دو روز دیگر پسرک را نبیند؟ آخر برای چه؟
شکیب سرش را بالا گرفت و چشم در چشم دخترک شد. دخترک که لحظه‌ای بی‌تاب دیدن نگاهش بود، نمی‌دانست چرا با دیدنش، تپش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
شکیب لیوان را گرفت. به بینی‌اش نزدیک کرد و کمی بو کشید. رایحه‌ی خوبی نداشت. چینی به بینی‌اش داد و گفت:
- این چیه؟
الناز از حالت چهره‌ی شکیب خنده‌اش گرفت.
- دمنوش گیاهیِ، برای سرماخوردگیت خوبه.
شکیب دستش را جلوی بینی‌اش گرفت و گفت:
- بوی خوبی نمیده.
الناز با جدیت گفت:
- کاری به بو و مزه‌اش نداشته باش. تا آخر بخور.
شکیب کمی از دمنوش را با بی‌رغبتی نوشید. مزه‌اش به تلخی میزد. الناز گفته بود دیگر، کاری به مزه‌اش نداشته باشد.
- شیمی درمانی خیلی درد داره؟
نگاهش را به الناز دوخت. پیرهن آبی رنگ آستین بلندی به همراه شلوار لی پوشیده بود. موهای قهوه‌ای رنگش که تا کمرش می‌رسید را، دم اسبی بسته بود. به یاد شش سالگی‌اش افتاد. موهای بلندش را همیشه خودش شانه میزد، بوسه می‌نشاند و می‌بافت. انگار که خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا