نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #221
زن به میان کلامش آمد و خیره در چشمانش توام با بی‌حالی گفت:
- دیشب شما...تو حال خودت نبودی و...نشستی پشت فرمون.
طاهر شرمگین نگاه از سر شکسته‌ی زن گرفت و سرش را پایین انداخت.
- تأسف شما از دردهای من کم نمی‌کنه. راستش اگه شکایت نکردم، به این خاطر بود که...احساس کردم مرد خوبی هستید. خواهرم بهم گفت دیشب رو اینجا بودین که مطمئن بشید حالم خوبه.
علامت سؤال بزرگی در ذهن طاهر نقش بست! نمی‌دانست چه چیزی باعث شده بود از این پول هنگفت که حقش بود بگذرد.
حس زن به او دروغ نگفته بود. او با یک آدم نادرست اما درستکاری آشنا شده بود. کسی که در کنار کارهای وحشتناکش، کار خیر بسیار می‌کرد.
طاهر با شنیدن صدای زن سرش را بالا گرفت.
- من داشتم از شوهرم فرار می‌کردم.
نگاهی به دست شکسته‌اش کرد و به سختی آب دهانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #222
پذیرایی را نگاهی انداخت و صدایش کرد. صدایی که از رایلی نشنید، قدم به سمت در نهاد تا شاید او را بیرون ببیند. در را باز کرد و با نگاهی به دور تا دور حیاط رایلی را صدا کرد. وقتی «واق واق» رایلی را نشنید با نگرانی در را بست و به آن تکیه داد. سابقه نداشته رایلی بخواهد از خانه فرار کند. دوباره صدایش زد که با شنیدن افتادن چیزی نگاهش به سمت آشپزخانه کشیده شد. از در فاصله گرفت و، وارد آشپزخانه شد. متوجه در باز یخچال و مواد غذایی و میوه‌های له شده و شیشه‌ی شکسته‌ی سس مایونز بر کف سرامیک شد. متعجب در یخچال را باز کرد و رایلی کوچولو را دید که خودش را در یکی از قفسه‌ها جا کرده است.
- رایلی!
خشم در صدای صاحب روانی‌اش باعث شد رایلی بیچاره از خواب بپرد و به شکیب نگاه کند.
- بیا بیرون پدر سگِ کره خر، بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #223
شکیب با نگرانی از اتاقش خارج شد. کنار محمد نشست و خیره به رایلی گفت:
- چی شده؟
محمد با دستش به شانه‌ی شکیب ضربه‌ای زد تا بلند شود.
- دستش زخم شده. برو یه چیزی بیار دستش رو ضدعفونی کنم.
شکیب از جا برخاست و با نگرانی رو به محمد گفت:
- ببریمش کلینیک؟
محمد همان‌طور که رایلی را نوازش می‌کرد گفت:
- نیازی نیست، فقط خراش داده دستش رو.
شکیب به سمت آشپزخانه قدم نهاد که محمد گفت:
- دیشب داشتم با شاهین صحبت می‌کردم. خیلی عصبانی بود از دست‌مون؛ که چرا پیش سبحان نرفتیم تا گلوله رو در بیاره.
شکیب درحال برداشتن الکل در زیر کابینت اجاق گاز گفت:
- براش توضیح دادی که وقت نداشتیم؟
بسته‌ای پنبه از کابینت کنار یخچال برداشت و به تندی از آشپزخانه خارج شد.
محمد الکل و پنبه را از دست شکیب گرفت و گفت:
- دستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #224
دخترک با ناراحتی گفت:
- من تصمیم داشتم که فراموشش کنم، اما دقیقاً همون شبی که می‌خوان طلاهام رو بدزدن، خودش میشه ناجی من؛ و به من ثابت میشه که فراموش کردنی در کار نیست. به نظرت اینا نشونه نیستن؟ اینا نشونه نیستن که به من ثابت کنه این پسر سر راهم قرار گرفته که تو زندگی من باشه؟
فاطمیما آن ور خط دست چپش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:
- قبول دِلم، قبول. تو راست میگی. حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
دخترک از تخت برخاست و شروع به راه رفتن کرد.
- من چیکار کنم که بفهمه بهش علاقه دارم؟
فاطیما به سرعت پاسخ داد:
- خب بهش بگو دوسش داری.
دخترک ایستاد و چشمانش را ریز کرد.
- زشت نیست؟
فاطیما با صراحت گفت:
- راستش رو بخوای نه، زشت نیست، اما خیلی از پسرها از اینکه یه دختر بهشون ابراز علاقه کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #225
بنیامین توام با حرص گفت:
- تو که وضعیت زندگیم رو می‌دونی چرا این حرف‌ها رو میزنی! اینی که داری باهاش حرف میزنی همبازی و دوست دوران دبستان توئه. تو منو بیش‌تر از خانواده‌ام می‌شناسی. چشمات رو باز کن و ببین شاهین چه بلایی سر زندگیم اورده. وکیل کارکشته‌اش نتونست حکم آزادی منو بگیره. کاری کرد فرار کنم از حکم اعدامم، نه اینکه منو قانونی بیاره بیرون. چیزی که انتظار داشتم چند سال زندان بود، نه اعدام! من لو رفتم، چهره‌ی منو همه دیدن، من براش خطر حساب می‌شدم، اما حق نداشت مثل سگ منو کنار بذاره، وقتی که به خاطرش زندگیم به فنا رفت.
- بعدِ آزاد کردنت اجازه داد دوباره سر کار برگردی؛ این یعنی تو هنوز هم براش مهم بودی، بیش‌تر از من و محمد، تو براش مهم بودی. نگاه کن ببین داری برای کی کار می‌کنی. بِیگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #226
و تماس را قطع کرد. شکیب موبایلش را از گوشش فاصله داد و به اسم و شماره‌ی این نادان نگاه کرد. خواست با او تماس بگیرید که پیامی از جانبش دریافت کرد. برایش آدرس را فرستاده بود. بی‌معطلی از جا برخاست و همان‌طور که وارد اتاقش میشد زیر لب آدرس را خواند.
- چهارصد دستگاه، طالقانی دو، پلاک... .
دیگر فهمید آن‌جا چه غلطی می‌کند! طبق عادت دستی بر سرش کشید و فقط پوست سرش را لمس کرد. دیگر حالش از هرچه انتقام بود، بهم می‌خورد! دست از معطل کردن برداشت و به سمت کمد لباس‌هایش آمد. امیدوار بود که بتواند شایان نادان را از تصمیم یهویی‌اش منصرف کند. پیرهن مشکی رنگی برداشت و به تن کرد. دکمه‌ی اول و دوم را که بست، با فکر به چیزی، دکمه‌ها را باز کرد. بدون مصرف مواد امکان نداشت به کمک شایان برود.
شاهین به عمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #227
خیره در چشمان بنیامین ادامه داد:
- تو رو می‌بینم. احساس می‌کنم یکی مثل خودت میشه. دقیقاً قراره جا پای تو بذاره. هرچند که الآن معصومِ، اما وقتی بزرگ بشه، با همین شرایطی که داخلش داره بزرگ میشه، یکی مثل خودت میشه.
نگاه بنیامین به انگشتان دلارام افتاد. حلقه‌اش هنوز دستش بود؛ درست مثل خودش. نگاهش کرد و گفت:
- مثل من نمیشه. تو رو داره.
دلارام با ناراحتی گفت:
- قرار نیست تا همیشه پیش من باشه تا تربیت منو بگیره.
آرایش صورتش را خیلی دوست داشت. لبش را رژلبی کالباسی، گونه‌هایش را صورتی و دور چشمانش را سرمه کشیده بود. موهای اتو کشیده‌اش را باز گذاشته و پیرهن بنفش رنگ قشنگی به تن کرده بود.
در نظرش آمد که دلارام امشب کمی متفاوت‌تر از شب‌های گذشته به نظر می‌رسد. به سختی دست از نگاه کردن به اجزای صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #228
یقه‌اش را که گرفت، شایان توام با خشم بی‌آنکه صدایش را بالا ببرد گفت:
- من تو رو خبر نکردم که بیای با من سرشاخ بشی الاغ!
سپس دستانش را بر سینه‌اش گذاشت و به عقب پرتش کرد. قدمی جلو آمد و شایان را هول داد که به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
- برای من دردسر درست نکن! انتقام تو به یه ور منه. برام مهم نیست تو گذشته‌ی کوفتیت چه اتفاقی افتاده که می‌خوای انتقام بگیری. من نیومدم اینجا کمکت کنم، می‌خوام فعلاً منصرفت کنم، تا به موقعش به انتقام مسخره‌ات برسی.
شایان از دیوار فاصله گرفت و با صدایی آرام گفت:
- من الآن دارم برای شما کار می‌کنم؛ من یکی از شماهام.
شکیب با حرص گفت:
- هنوز که چیزی مشخص نیست. کلاً متوجه هستی که کارمون اشتباهه یا نه؟
شایان توام با خشم گفت:
- من می‌فهمم، اما الآن وقتشه! اگه همراهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #229
شایان رو به دوستانش کرد و با حالتی تهدید گونه گفت:
- این موضوع بین من و این بی‌شرفِ. شماها دخالت نکنید. عاقبت دخالت شماها گلوله‌های منه.
آن دو نفر به یکدیگر نگاه کردند و سپس به میثم چشم دوختند تا از او دستور بگیرند.
میثم در کمال خونسردی رو به شایان گفت:
- داری راجع به من اشتباه فکر می‌کنی.
شایان توام با خشم گفت:
- طوطی‌وار حرفات رو برام تکرار نکن! اگه چیزی غیر از این داری بهم بگی من منتظرم تا بشنوم، تا قانع بشم، تا متوجه بشم تمام این مدت داشتم راجع به تو اشتباه فکر می‌کردم.
میثم ساکت نگاهش کرد که شایان سرش را به طرفین تکان داد و دست در جیبش کرد. موبایلش را در دست گرفت و به رئیسش زنگ زد. پس از ثانیه‌ای با شنیدن «الو» گفتن رئیسش، گفت:
- منم، شایان! بعد از شیش سال کار کردن برای تو، تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #230
شایان از یقه‌اش گرفت و بلندش کرد. درصورتی که میثم به سختی سرپا ایستاده بود، با مشت شایان به صورت و شکمش، بر زمین افتاد. قوای جسمانیِ ضعیفی داشت و بدون سلاح خیلی نمی‌توانست از خودش دفاع کند. شایان بر شکمش نشست و مشتش را بر دهانش نشانه رفت و کوبید. دوباره، سه‌باره، چهارباره، پنج‌باره، شش‌باره، آنقدر کوبید تا دندان‌هایش را در دهانش خرد کند. ضربه‌های شدید و سریع به فکش داشت باعث میشد هوشیاری‌اش را از دست بدهد. مشتش بالا رفت تا دوباره بزند که میثم با دهانی غرق خون توام با درد گفت:
- رحمان...رحمان... .
همان‌طور که با دستش یقه‌اش را گرفته بود، گوشش را به دهانش نزدیک کرد. صدای خنده‌اش را که شنید با اخمی بر پیشانی از او فاصله گرفت و نگاهش کرد. میثم توام با درد و صدایی که به سختی از گلویش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا