متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #221
دخترک آستین روپوشش را رها کرد و گفت:
- نه...اما متوجه شدم که یه دزد چقدر می‌تونه کثیف و بد ذات باشه. نمی‌تونی تصور کنی وقتی دیدم به یه دختر بچه‌ی چند ساله بمب وصل کرده بودن، چه حالی داشتم. آخه چطور دلش اومد اون کارو انجام بده؟
خب دلش آمده بود دیگر! شغلش این است که احساساتش را موقع انجام کار نادیده بگیرد.
شکیب با تأسفی ساختگی گفت:
- واقعاً ذات بعضیا مایه‌ی شرمساریِ.
بحث پیش آمده را شکیب دوست نداشت، اما از قضا دخترک انگار موضوع مورد علاقه‌اش بود و برایش جالب بود که اهواز شاهد چنین سرقتی قرار گرفته است. شکیب فقط حرف‌های دخترک را با «بله» گفتن تأیید می‌کرد و نظری در قبال حرف‌های دخترک نمی‌داد.
***
از مهمانی پنجشنبه شب شاهین به خانه باز می‌گشت. ساعت یک و بیست و دو دقیقه‌ی شب بود. جاده‌ی خلوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #222
چیزی که توجه طاهر را جلب کرده بود، سر و وضع این زن بود. نه روسری و یا شالی بر سر داشت، و نه لباسِ مناسبی بر تن. یک پیرهن چهارخانه‌ی مشکی با دامن سورمه‌ای رنگ پوشیده بود. بوی بنزین همچنان از سر و کله‌ی زن بلند میشد. گریه و زاری زن باعث شد که طاهر دست از برانداز کردنش بردارد و به دادش برسد. با نگاهی به اطرافش که خالی از سکنه بود، از جا برخاست و به سمت ماشینش آمد. موبایلش را که داخل پیدا نکرد، دست به سمت جیب‌هایش برد و پس از پیدا کردن موبایلش شماره‌ی آمبولانس را گرفت.
***
ناراحت از آنکه صدای گریه‌ی برادرش را می‌شنید و کاری از دستش بر نمی‌آمد، سرش را به در چسبانده بود و گوش می‌داد. البته کمی قبل‌تر با او صحبت کرده بود، اما چهره‌ی دردمند برادرش را که دید متوجه شد که بیش‌تر به تنهایی احتیاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #223
عادل ناراحت و دلخور از حرف‌های تلخش، صحبتش را قطع کرد و با بغض در صدایش گفت:
- نمی‌بینی حالم رو؟ یعنی من نمی‌دونم سارا چه‌کاره بود؟
اصلان خیره در چشمانش گفت:
- می‌خوام با گفتن دوباره‌ی این حرف‌ها کاری کنم برادرم دست از این گریه‌ی مسخره برداره. می‌دونی چرا زندگی با تو رو ول کرد و رفت؟ قبل از اینکه با تو باشه، قبل از تو، بقیه باهاش مثل یه سگ خیابونی رفتار می‌کردن. با تو که بود نتونست این همه احترامی رو که خرجش می‌کنی هضم کنه. با تو بودن حالش رو خراب کرده بود. دقیقاً به یکی نیاز داشت که باهاش مثل حیوون رفتار کنه.
ای کاش دهانش را می‌بست اصلان. اگر بلد نبود دلداری دهد، لااقل این‌طور اعصابش را بهم نمی‌ریخت. اصلان با دیدن حالت نگاهش با ناراحتی گفت:
- حق داری بشینی برای تموم شدن این رابطه‌ی دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #224
زن به میان کلامش آمد و خیره در چشمانش توام با بی‌حالی گفت:
- دیشب شما...تو حال خودت نبودی و...نشستی پشت فرمون.
طاهر شرمگین نگاه از سر شکسته‌ی زن گرفت و سرش را پایین انداخت.
- تأسف شما از دردهای من کم نمی‌کنه. راستش اگه شکایت نکردم، به این خاطر بود که...احساس کردم مرد خوبی هستید. خواهرم بهم گفت دیشب رو اینجا بودین که مطمئن بشید حالم خوبه.
علامت سؤال بزرگی در ذهن طاهر نقش بست! نمی‌دانست چه چیزی باعث شده بود از این پول هنگفت که حقش بود بگذرد.
حس زن به او دروغ نگفته بود. او با یک آدم نادرست اما درستکاری آشنا شده بود. کسی که در کنار کارهای وحشتناکش، کار خیر بسیار می‌کرد.
طاهر با شنیدن صدای زن سرش را بالا گرفت.
- من داشتم از شوهرم فرار می‌کردم.
نگاهی به دست شکسته‌اش کرد و به سختی آب دهانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #225
پذیرایی را نگاهی انداخت و صدایش کرد. صدایی که از رایلی نشنید، قدم به سمت در نهاد تا شاید او را بیرون ببیند. در را باز کرد و با نگاهی به دور تا دور حیاط رایلی را صدا کرد. وقتی «واق واق» رایلی را نشنید با نگرانی در را بست و به آن تکیه داد. سابقه نداشته رایلی بخواهد از خانه فرار کند. دوباره صدایش زد که با شنیدن افتادن چیزی نگاهش به سمت آشپزخانه کشیده شد. از در فاصله گرفت و، وارد آشپزخانه شد. متوجه در باز یخچال و مواد غذایی و میوه‌های له شده و شیشه‌ی شکسته‌ی سس مایونز بر کف سرامیک شد. متعجب در یخچال را باز کرد و رایلی کوچولو را دید که خودش را در یکی از قفسه‌ها جا کرده است.
- رایلی!
خشم در صدای صاحب روانی‌اش باعث شد رایلی بیچاره از خواب بپرد و به شکیب نگاه کند.
- بیا بیرون پدر سگِ کره خر، بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #226
شکیب با نگرانی از اتاقش خارج شد. کنار محمد نشست و خیره به رایلی گفت:
- چی شده؟
محمد با دستش به شانه‌ی شکیب ضربه‌ای زد تا بلند شود.
- دستش زخم شده. برو یه چیزی بیار دستش رو ضدعفونی کنم.
شکیب از جا برخاست و با نگرانی رو به محمد گفت:
- ببریمش کلینیک؟
محمد همان‌طور که رایلی را نوازش می‌کرد گفت:
- نیازی نیست، فقط خراش داده دستش رو.
شکیب به سمت آشپزخانه قدم نهاد که محمد گفت:
- دیشب داشتم با شاهین صحبت می‌کردم. خیلی عصبانی بود از دست‌مون؛ که چرا پیش سبحان نرفتیم تا گلوله رو در بیاره.
شکیب درحال برداشتن الکل در زیر کابینت اجاق گاز گفت:
- براش توضیح دادی که وقت نداشتیم؟
بسته‌ای پنبه از کابینت کنار یخچال برداشت و به تندی از آشپزخانه خارج شد.
محمد الکل و پنبه را از دست شکیب گرفت و گفت:
- دستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #227
دخترک با ناراحتی گفت:
- من تصمیم داشتم که فراموشش کنم، اما دقیقاً همون شبی که می‌خوان طلاهام رو بدزدن، خودش میشه ناجی من؛ و به من ثابت میشه که فراموش کردنی در کار نیست. به نظرت اینا نشونه نیستن؟ اینا نشونه نیستن که به من ثابت کنه این پسر سر راهم قرار گرفته که تو زندگی من باشه؟
فاطمیما آن ور خط دست چپش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:
- قبول دِلم، قبول. تو راست میگی. حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
دخترک از تخت برخاست و شروع به راه رفتن کرد.
- من چیکار کنم که بفهمه بهش علاقه دارم؟
فاطیما به سرعت پاسخ داد:
- خب بهش بگو دوسش داری.
دخترک ایستاد و چشمانش را ریز کرد.
- زشت نیست؟
فاطیما با صراحت گفت:
- راستش رو بخوای نه، زشت نیست، اما خیلی از پسرها از اینکه یه دختر بهشون ابراز علاقه کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #228
بنیامین توام با حرص گفت:
- تو که وضعیت زندگیم رو می‌دونی چرا این حرف‌ها رو میزنی! اینی که داری باهاش حرف میزنی همبازی و دوست دوران دبستان توئه. تو منو بیش‌تر از خانواده‌ام می‌شناسی. چشمات رو باز کن و ببین شاهین چه بلایی سر زندگیم اورده. وکیل کارکشته‌اش نتونست حکم آزادی منو بگیره. کاری کرد فرار کنم از حکم اعدامم، نه اینکه منو قانونی بیاره بیرون. چیزی که انتظار داشتم چند سال زندان بود، نه اعدام! من لو رفتم، چهره‌ی منو همه دیدن، من براش خطر حساب می‌شدم، اما حق نداشت مثل سگ منو کنار بذاره، وقتی که به خاطرش زندگیم به فنا رفت.
- بعدِ آزاد کردنت اجازه داد دوباره سر کار برگردی؛ این یعنی تو هنوز هم براش مهم بودی، بیش‌تر از من و محمد، تو براش مهم بودی. نگاه کن ببین داری برای کی کار می‌کنی. بِیگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #229
و تماس را قطع کرد. شکیب موبایلش را از گوشش فاصله داد و به اسم و شماره‌ی این نادان نگاه کرد. خواست با او تماس بگیرید که پیامی از جانبش دریافت کرد. برایش آدرس را فرستاده بود. بی‌معطلی از جا برخاست و همان‌طور که وارد اتاقش میشد زیر لب آدرس را خواند.
- چهارصد دستگاه، طالقانی دو، پلاک... .
دیگر فهمید آن‌جا چه غلطی می‌کند! طبق عادت دستی بر سرش کشید و فقط پوست سرش را لمس کرد. دیگر حالش از هرچه انتقام بود، بهم می‌خورد! دست از معطل کردن برداشت و به سمت کمد لباس‌هایش آمد. امیدوار بود که بتواند شایان نادان را از تصمیم یهویی‌اش منصرف کند. پیرهن مشکی رنگی برداشت و به تن کرد. دکمه‌ی اول و دوم را که بست، با فکر به چیزی، دکمه‌ها را باز کرد. بدون مصرف مواد امکان نداشت به کمک شایان برود.
شاهین به عمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #230
خیره در چشمان بنیامین ادامه داد:
- تو رو می‌بینم. احساس می‌کنم یکی مثل خودت میشه. دقیقاً قراره جا پای تو بذاره. هرچند که الآن معصومِ، اما وقتی بزرگ بشه، با همین شرایطی که داخلش داره بزرگ میشه، یکی مثل خودت میشه.
نگاه بنیامین به انگشتان دلارام افتاد. حلقه‌اش هنوز دستش بود؛ درست مثل خودش. نگاهش کرد و گفت:
- مثل من نمیشه. تو رو داره.
دلارام با ناراحتی گفت:
- قرار نیست تا همیشه پیش من باشه تا تربیت منو بگیره.
آرایش صورتش را خیلی دوست داشت. لبش را رژلبی کالباسی، گونه‌هایش را صورتی و دور چشمانش را سرمه کشیده بود. موهای اتو کشیده‌اش را باز گذاشته و پیرهن بنفش رنگ قشنگی به تن کرده بود.
در نظرش آمد که دلارام امشب کمی متفاوت‌تر از شب‌های گذشته به نظر می‌رسد. به سختی دست از نگاه کردن به اجزای صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا