نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #211
سرش را بالا آورد و نگاهش را به جلو دوخت. با پشت آستینِ پیرهنش دهانش را پاک کرد و با بی‌حالی گفت:
- خوبم، فقط...بالا اوردم.
محمد: آسیب ندیدی؟
شکیب درحالی که پهلویش را محکم با دستش گرفته بود، لبانش را بهم فشرد و به سختی با صدای گرفته‌اش گفت:
- خوبم.
محمد نمی‌دانست بی‌حال حرف زدنش به خاطر دردی‌ست که درمان به جانش انداخته، و یا آنکه تیر خورده است!
- شکیب بهتره جلوتر از من حرکت کنی.
شکیب با جدیت اما بی‌حال گفت:
- طبق نقشه پیش میریم جلو.
محمد با عصبانیت گفت:
- اشکالی نداره اگه نقشه‌ی کوفتی رو عوض کنیم. مهم نیست که... .
شکیب خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- محمد اگه ادامه بدی ارتباطم رو باهات قطع می‌کنم!
ضربه‌ی محکمی که به عقب ماشین خورد باعث شد به جلو پرت شود و کنترل فرمان از دستانش خارج شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #212
دست چپش را محکم بر پهلویش فشار می‌داد تا جلوی خون‌ریزی را بگیرد. پهلویش انگار که آتش گرفته باشد می‌سوخت. دستش را برداشت و بر فرمان گذاشت. فشار دادن پهلویش دردش را بیشتر می‌کرد. دو ماشین پلیس که یکی‌شان امیرحسین و شهرزاد بود، آژیر کشان به دنبالش بودند. دستش را از فرمان برداشت و دوباره بر پهلویش فشار داد. باید از شر این پشت سری‌ها راحت میشد. وارد لاین مخالف شد و آن‌ها هم به دنبالش روانه شدند. با بوق و نور بالای ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند مواجه شد، که از لابه‌لای ماشین‌ها با سرعت بالا عبور کرد.
محمد سمت راست و شایان، چپِ ماشین پلیس مابین‌شان قرار گرفتند. جاوید خواست بلند شود که با شلیک گلوله به سمتش، دراز کشید و با شکسته شدن شیشه صورتش را پوشاند که تکه شکسته‌های شیشه بر سر و صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #213
محمد با دلشوره به خیابان خالی از رهگذری خیره شد. خانه‌های ویلایی و ساختمان‌های قدیمی به چشم می‌خورد و هیچ درختی وجود نداشت. شکیب وارد ساختمان که شد، محمد با خیالی آسوده به سمتش قدم نهاد.
ماشین را متوقف کرد و پیاده شد، که محمد بازویش را گرفت و با لحنی نگران پرسید:
- خوبی؟
شکیب بی‌حال فقط سر تکان داد و از محمد فاصله گرفت. اصلاً نمی‌توانست سر پا بایستد. چشمانش سیاهی می‌رفت و درد پهلویش داشت هر لحظه بیشتر میشد. جاوید به سمت ماشین شکیب آمد و بنزین را بالا برد تا بر صندلی‌ها بریزد؛ اما نگاهش که به خون بر صندلی برخورد کرد وحشت‌زده شکیب را نگاه کرد. نگاه جاوید باعث شد محمد با اخمی بر پیشانی رفتن شکیب را خیره شود، که با هر قدم برداشتنش خون بر جا می‌گذاشت. با افتادن شکیب بر زمین خاکی محمد و سیاوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #214
شایان با کف دستش بر تخت سینه‌ی محمد کوبید و گفت:
- تو گفتی می‌تونی، تو گفتی قبلاً هم این طور شده بود.
محمد خشمگین از رفتار شایان، دستش را مشت کرد و بر شانه‌اش کوبید.
- ما آدم‌مون رو داشتیم.
شایان در اثر ضربه به دیوار برخورد کرد. از خشم نفسش را به بیرون دمید و با صدایی گرفته و این بار به دور از خشم گفت:
- خب الآن به همون آدمت بگو بیاد.
محمد صدایش را بالا برد و گفت:
- داره تلف میشه؛ من الآن باید یه کاری براش کنم، نه چند دقیقه دیگه.
شایان خشمگین فریاد زد:
- پس اگه می‌ذاشتی من ببرمش پیش آدم خودم، الآن این مشکل رو نداشتیم!
محمد توام با خشم گفت:
- می‌خوای با انگشتام گلوله رو در بیارم؟ برام کاری نداره.
سپس رو به رایلی که مدام پارس می‌کرد و صدایش بر مخش خش می‌نداخت گفت:
- خفه شو رایلی!
صدای بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #215
شایان رو به سیاوش کرد و بی‌حال زمزمه کرد:
- بقیه‌اش با خودم.
سیاوش نگاهش را به شایان دوخت و متوجه اشک جمع شده در دور چشمانش شد. از آنکه برای شکیب و حالش ناراحت باشد اشکالی نداشت، اما آنکه گریه کند کمی زود برای او که فقط دو هفته از آشنایی‌اش با این گروه می‌گذشت.
شایان سرش را پایین انداخت و گفت:
- یعنی حق ندارم ناراحت باشم؟
سیاوش همان‌طور که نگاهش می‌کرد چیزی نگفت. راستش نه، حق را به شایان نمی‌داد. شک به جانش رخنه کرد. گلوله را کناری گذاشت و سپس از جا برخاست. شایان رو به محمد کرد و گفت:
- می‌تونی بهم بگی نخ و سوزن کجاست؟
محمد همان‌طور که سر شکیب را در آغوشش گرفته بود با بغض در صدایش گفت:
- تو یکی از همین کشوها باید باشه.
شایان قدمی به سمت میز برداشت که محمد گفت:
- صبر کن خودم برات میارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #216
سیاوش با عصبانیت گفت:
- یادم می‌مونه دفعه‌ی بعد کمکی نکنم، وقتی داشتین مثل سگ جون می‌دادین.
جاوید سرش را تکان داد و گفت:
- به هرحال ممنونم مستر مووی. (آقای فیلم)
از او فاصله گرفت و به کمک محمد آمد که مشغول تمیز کردن خونِ بر کف سرامیک‌ها بود.
سیاوش با اخمی به پیشانی بر کاناپه نشست و کمی که عصبانیتش فروکش کرد، به جاوید بابت حرف‌هایش حق داد. حق داشت اگر یک سیلی هم در گوشش بخواباند. فیلم با واقعیت فرق می‌کند. ممکن بود خودش باعث مرگ شکیب شود، وقتی که چیزی بلد نبود.
***
یکی داشت برایش گریه می‌کرد. خودش که کناری ایستاده بود و خودش را می‌دید. چهره‌ی شخص را نمی‌توانست ببیند؛ چراکه سر بر سینه‌اش گذاشته بود و داشت برایش گریه می‌کرد. اِلیِ نازش بود. چه کسی برایش این طور دل می‌سوزاند و به حالش گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #217
شکیب خجالت‌زده سر به زیر گرفت و چیزی بر زبان نیاورد. با خودش فکر کرد تا پایان درمان به شوخی دخترک باید عادت کند. اما به هرحال خوشحال بود که به مطب بازگشته بود.
دخترک پس از زدن آمپول و گذاشتن آنژیوکت، سرم را وصل کرد. با دلسوزی نگاهش را به پسرک دوخت که داشت در سطل زباله‌ی کنار تخت بالا می‌آورد. شکیب از حضور دخترک در کنارش آن هم وقتی که دارد دل و روده‌اش را بالا می‌آورد خوشش نمی‌آمد. دخترک برای آنکه کمی بیشتر نزد پسرکِ کم حرف باشد تکیه به تخت داد و بحث را اینچنین باز کرد:
- به خانواده‌ام راجع به اتفاق چند شب پیش چیزی نگفتم.
شکیب درحالی که با دستمال دور دهانش را تمیز می‌کرد به دخترک نگاه کرد و دخترک ادامه داد:
- از عکس‌العملشون می‌ترسیدم. من همین طوری هم...یه دختر محدودی هستم. تازه تونستم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #218
دخترک آستین روپوشش را رها کرد و گفت:
- نه...اما متوجه شدم که یه دزد چقدر می‌تونه کثیف و بد ذات باشه. نمی‌تونی تصور کنی وقتی دیدم به یه دختر بچه‌ی چند ساله بمب وصل کرده بودن، چه حالی داشتم. آخه چطور دلش اومد اون کارو انجام بده؟
خب دلش آمده بود دیگر! شغلش این است که احساساتش را موقع انجام کار نادیده بگیرد.
شکیب با تأسفی ساختگی گفت:
- واقعاً ذات بعضیا مایه‌ی شرمساریِ.
بحث پیش آمده را شکیب دوست نداشت، اما از قضا دخترک انگار موضوع مورد علاقه‌اش بود و برایش جالب بود که اهواز شاهد چنین سرقتی قرار گرفته است. شکیب فقط حرف‌های دخترک را با «بله» گفتن تأیید می‌کرد و نظری در قبال حرف‌های دخترک نمی‌داد.
***
از مهمانی پنجشنبه شب شاهین به خانه باز می‌گشت. ساعت یک و بیست و دو دقیقه‌ی شب بود. جاده‌ی خلوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #219
چیزی که توجه طاهر را جلب کرده بود، سر و وضع این زن بود. نه روسری و یا شالی بر سر داشت، و نه لباسِ مناسبی بر تن. یک پیرهن چهارخانه‌ی مشکی با دامن سورمه‌ای رنگ پوشیده بود. بوی بنزین همچنان از سر و کله‌ی زن بلند میشد. گریه و زاری زن باعث شد که طاهر دست از برانداز کردنش بردارد و به دادش برسد. با نگاهی به اطرافش که خالی از سکنه بود، از جا برخاست و به سمت ماشینش آمد. موبایلش را که داخل پیدا نکرد، دست به سمت جیب‌هایش برد و پس از پیدا کردن موبایلش شماره‌ی آمبولانس را گرفت.
***
ناراحت از آنکه صدای گریه‌ی برادرش را می‌شنید و کاری از دستش بر نمی‌آمد، سرش را به در چسبانده بود و گوش می‌داد. البته کمی قبل‌تر با او صحبت کرده بود، اما چهره‌ی دردمند برادرش را که دید متوجه شد که بیش‌تر به تنهایی احتیاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #220
عادل ناراحت و دلخور از حرف‌های تلخش، صحبتش را قطع کرد و با بغض در صدایش گفت:
- نمی‌بینی حالم رو؟ یعنی من نمی‌دونم سارا چه‌کاره بود؟
اصلان خیره در چشمانش گفت:
- می‌خوام با گفتن دوباره‌ی این حرف‌ها کاری کنم برادرم دست از این گریه‌ی مسخره برداره. می‌دونی چرا زندگی با تو رو ول کرد و رفت؟ قبل از اینکه با تو باشه، قبل از تو، بقیه باهاش مثل یه سگ خیابونی رفتار می‌کردن. با تو که بود نتونست این همه احترامی رو که خرجش می‌کنی هضم کنه. با تو بودن حالش رو خراب کرده بود. دقیقاً به یکی نیاز داشت که باهاش مثل حیوون رفتار کنه.
ای کاش دهانش را می‌بست اصلان. اگر بلد نبود دلداری دهد، لااقل این‌طور اعصابش را بهم نمی‌ریخت. اصلان با دیدن حالت نگاهش با ناراحتی گفت:
- حق داری بشینی برای تموم شدن این رابطه‌ی دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا