نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
ایثار متعجب از رفتار برادرش گفت:
- داداشی... .
بنیامین با صدایی آرام گفت:
- هیس ایثار! الآن وقتش نیست، بعداً برات توضیح میدم.
ایثار ساکت شد و به جلو پایش نگاه کرد تا بر زمین نیافتد.
سعید همان‌طور که نشسته بود، خیره به برنامه‌ای که از تلویزیون پخش میشد توام با حرص گفت:
- حتی رفتنش از این خونه هم مثل آدما نبود!
حق با سعید بود. فرزانه، دلارام و ارسلان شاهد چطور رفتنش بودند. رفتنش به مانند یک دزد بود. خلافکار بود دیگر!
***
شاهین تکیه بر صندلی، خیره به جاسیگاری نسبتاً پر از ته مانده‌ی سیگار روبه‌رویش به حرف‌های امیر گوش می‌داد. اردشیر بر صندلی لم داده و کیاوش کنارش نشست بود. عدنان کنار شاهین ایستاده بود و جمشید تکیه بر دیوار با موبایلش ور می‌رفت، اما تمام حواسش به صحبت‌های دوستش بود.
امیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
امیر هم متعاقب با اخمی بر پیشانی نگاهش کرد و سپس از کنارش عبور کرد. رو به دوستانش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
شاهین به پسرش اشاره داد تا اروند را به همراه دوستانش صدا بزند. کیاوش از جا برخاست و از اتاق خارج شد. بر نرده خم شد و با صدایی بلند گفت:
- بیا بالا سروان! بچه‌ها شما هم بیاین بالا.
اروند بی‌آنکه به آن چند جفت چشمی که خیره‌اش بودند نگاه کند از پله‌ها بالا آمد. وارد اتاق شد و حضار هم به دنبالش آمدند. اردشیر از جا برخاست و به دیوار تکیه داد. عده‌ای ایستادند و عده‌ای دیگر بر صندلی نشستند. اروند روبه‌روی میز قرار گرفت و با صدایی آرام گفت:
- سلام.
شاهین سر تا پایش را نظاره کرد. چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره، ابروانی پرپشت مشکی، بینی و لب نسبتاً بزرگ، صورتی کشیده و پوستی روشن داشت. لاغر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
اروند بی‌حوصله از کنارش عبور کرد. شکیب متعجب شانه‌ای بالا انداخت و، وارد شد. سلامی رو به جمع کرد و برایش کنار محمد جایی خالی کردند.
شاهین: یکیتون کمه.
کاری به طاهر و رادوین نداشتند. عضو اصلی و قدیمی گروه یعنی ابراهیم، مهم بود که در جلسه حضور داشته باشد.
محمد رویش را به سمت شکیب برگرداند و گفت:
- بهش زنگ بزن شکیب.
جاوید رو به کیوان با لبخندی گفت:
- وقتی بهش زنگ زدی نرمال بود؟
کیوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والا نمی‌دونم.
شکیب که تماس را برقرار کرد، ابراهیم وارد اتاق شد و گفت:
- سلام. ببخشید دیر رسیدم.
شکیب با نگاهی به ابراهیم تماس را قطع کرد. ابراهیم با دوستانش تک به تک سلام و احوالپرسی کرد. محمد رو به جاوید با چشم و ابرو اشاره کرد. جاوید منظورش را گرفت، لبخندی زد که چال لپش نمایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
دانیال با اخمی بر پیشانی گفت:
- این بچه احساساتی شده یه چیزی تو هوا پرونده. کسی تو این ماجرا مقصر نیست.
بنیامین: من تحت تعقیبم، دلم نمی‌خواد دوباره بیان سراغم، چون تحمل اون کوفت دونی رو ندارم.
دانیال صدایش را بالا برد و گفت:
- تو همش چند ماه اونجا بودی، نه چند سال! ما نجاتت دادیم تا بیشتر از این ضجر نکشی.
بنیامین برای آنکه حرف‌هایش را طورِ دیگری به دوستش بفهماند فریاد زد:
- اما برام به اندازه‌ی چند سال سخت گذشت. من نمی‌تونم اونجا رو تحمل کنم وقتی دارن تهدیدم می‌کنن که اگه به حرف نیام میرن سراغ نامزدم، و من مجبور باشم شکنجه‌ها رو تحمل کنم تا مبادا اعضای گروهم لو بره و نامزدم به خطر بیافته. تو داخل زندگیت کسی رو نداری که نگرانش باشی دانیال، اما من دارم. بیشتر نگرانی‌هام به خاطر اونه. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
شکیب از جا برخاست و رو به بنیامین با تحکم گفت:
- تمومش کن بنیامین! به اندازه‌ی کافی هممون استرس داریم به خاطر این قضیه. دیگه ادامه نده.
بنیامین نگاه خشمگینش را از شاهین گرفت و سر به زیر آورد.
شاهین: خیلی خب، جلسه تمومه. می‌تونید برید.
سپس رو به جاوید گفت:
- جاوید بمون کارت دارم.
محمد از جا برخاست و رو به جاوید به شوخی گفت:
- اوه اوه نوبت توئه.
جاوید رو به کیاوش با ترسی ساختگی گفت:
- کیاوش بیا پیشم باش، یه وقت بابا جونت بلایی سرم نیاره.
کیاوش خندید و محمد دستی بر شانه‌ی جاوید کشید و گفت:
- پایین منتظرت می‌مونم.
جاوید سر تکان داد. سجاد که تا پایان جلسه ساکت بود و فقط گوش می‌داد، کنار در ایستاد و رو به شاهین گفت:
- چقدر به اروند اعتماد داری که فکر می‌کنی داره برات کار می‌کنه؟ اصلاً نمی‌تونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
شکیب ایستاد و با لبخندی گفت:
- ادای منو در نیار.
یوسف به کلاه و گردنبند شکیب اشاره کرد و گفت:
- خوشتیپ کردی شکیب. کلاه گذاشتی، زنجیر بستی به گردنت!
سپس با ناراحتی ادامه داد:
- خیلی هم لاغر شدی. به خاطر بیماریتِ؟
شکیب سر تکان داد. سهیلا لبخند به لب گفت:
- خوب میشی شکیب جان، نگرانش نباش. فامیل ما هم این‌طور شد. بعد از تموم کردن دوره‌ی درمانش شنیدیم ازدواج کرده و، دو تا بچه هم به دنیا اورده. می‌گذره بالأخره.
این‌ها را گفت تا دوستش را از آن حال و هوای گرفته و بد دور کند و خیالش را آرام کند. به او اطمینان داد که بعد از گذراندن این دوره به زندگی عادی باز می‌گردد.
یوسف: بگو ببینم از بچه مَچه خبری نیست؟
شکیب با لبخندی گفت:
- شما زن می‌بینی کنار من که الآن ازم بچه می‌خوای؟
یوسف رو به همسرش گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
شاهی تکیه بر میز به چهره‌ی جاوید نگاه کرد.
ابروانی مشکی رنگِ پر پشت، چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینیِ کشیده و قلمی‌اش، لبانی نسبتاً بزرگ، صورت کشیده‌ و استخوانی داشت. موهای مشکی رنگ حالت دارش به حالت درهم و برهم بود. پوست روشنی داشت و صورتش را اصلاح کرده بود. قد بلند و لاغر اندام بود. یک جوان بیست ساله‌ی پر جنب و جوشِ زیبایی بود. فقط ایرادی داشت! به مانند دوستانش به اندازه‌ی کافی خشن و بد ذات نبود. هرچقدر که برادرش رادوین بی‌رحم بود و خلق خوی بدی داشت، جاوید دل‌رحم و نازک‌دل بود. به خاطر پول بود که به سمت این شغل متمایل شد. اهداف بلند والایی داشت. دلش می‌خواست یک شبه پولدار شود، و همین اتفاق هم افتاد! اما فکر نمی‌کرد آن‌قدر غرق این کار شود که خودش را فراموش کند و مجبور شود کارهایی انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
به شوخیِ زشتی که با دوستش ابراهیم کرد اشاره داد.
شاهی: اون روزی که اومدی پیشم رو یادت میاد؟ گفتی محتاجم، برام مهم نیست از من چی می‌خوای، هرکاری لازم باشه انجام می‌دم.
جاوید با ناراحتی زیر لب گفت:
- آره خوب یادمه.
حرف احمقانه و حماقت‌هایش خوب یادش مانده بود، اما واقعاً فکر نمی‌کرد تا جایی پیش برود که مجبور باشد هر کار خطرناکی انجام دهد. صدای وجدانش از همان شبی که خطاب به شاهی گفته بود محتاجم، داشت آزارش می‌داد.
شاهی: پس دست از رفتارت بردار!
سپس به در اشاره کرد که دیگر برود.
با چهره‌ای گرفته در عقب ماشین جای گرفت، چراکه شکیب جلو نشسته بود. محمد به راه افتاد و خطاب به جاوید گفت:
- چی می‌گفت شاهی؟
جاوید بی‌حوصله گفت:
- چیز مهمی نبود.
محمد به بازوی شکیب ضربه‌ای زد و با حرص گفت:
- اصلاً خوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
محمد متعجب گفت:
- هکره؟!
جاوید خودش را به جلو کشاند و خیره به نیم رخ محمد گفت:
- نه به اون صورت، فقط بلده با دوربین کار کنه. تو دزدیای قبلی‌مون خودش بود که دوربین و چراغ‌های راهنمایی رانندگی رو دستکاری می‌کرد.
محمد با لبخندی گفت:
- جدی؟ بهش نمیاد!
جاوید: چون خیلی ساده‌ست.
محمد با جدیت گفت:
- نه، چون خنگه!
جاوید دستش را بر شانه‌ی محمد گذاشت و با لبخندی گفت:
- بی‌خیال محمد، فعلاً سوژه‌ی امشب رو بچسب. ببین این کیوان خاک بر سر چطوری خودش رو ذلیل این دختره کرده.
محمد: خوشم میاد رُها اصلاً محلش نمی‌ده. ولش کن، این بشر هم از دست رفت.
شکیب همان‌طور که سرش را به شیشه تکیه داده بود، با حالی آشفته به صحبت‌های دوستانش گوش می‌داد. حتی حال نداشت کلمه‌ای بر زبان آورد و در بحثشان شریک شود.
اردشیر رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
دانیال به محض پوشیدن نقابش، فرمان را در دست گرفت و پشت هندزفری کوچکی که در گوش خودش و دوستانش بود، خطاب به عرشیا گفت:
- آماده‌ای عرشیا؟ با حرکت تو شروع می‌کنیم.
عرشیا با صدایی رسا که به گوش دانیال برسد گفت:
- بله آماده‌ام؛ فقط یه کم استرس دارم.
دانیال: یه طوری خودت رو کنترل کن، من و بنیامین حواسمون بهت هست.
بنیامین به طعنه گفت:
- مطمئن باش عرشیا اتفاقی که برای من افتاد واسه تو پیش نمیاد.
دانیال اخمی کرد و عرشیا بی‌توجه به طعنه‌ی بنیامین، از لابه‌لای ماشین‌ها عبور کرد و به سرعت خودش را به ماشین مورد نظر رساند تا قبل از آنکه، از چراغ سبز عبور کند جلویش را بگیرد. جلوی ماشین موتورش را متوقف کرد که مرد جوان با دیدنش به سرعت پا بر پدال ترمز گذاشت تا مبادا شخص موتور سوار را بر کف آسفالت پهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا