متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
پس سرش به سنگ خورده بود. دلارام فقط کمی امیدوار گشت، چراکه تا به حرفش عمل نمی‌کرد باورش نمی‌شد.
سعید رو به بنیامین اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- الآن؟ با این وضعیتی که برات پیش اومده؟ من قبلاً یه فرصت بهت دادم. نتیجه‌ی اعتماد دوباره رو هم دیدم.
بنیامین با آرامش خاطر گفت:
- ببینید عمو، من می‌خوام اشتباهاتم رو جبران کنم. خودم می‌دونم چه خبطی کردم. این دفعه برای جبران اومدم.
سعید از جای برخاست، روبه‌رویش ایستاد و خیره در چشمانش، خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- آخه تو سر سفره‌ی کی بزرگ شدی که این شکلی دراومدی؟ تا جایی که من یادم میاد برادرم حروم خور نبود. خدا بیامرز تا روزی که زنده بود... .
دستانش را جلو آورد و ادامه داد:
- دستش رو جلوی این و اون دراز نکرد؛ در صورتی که تو نداری دست و پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
سعید: برای دلارام خواستگار اومده، پنجشنبه هم قراره بیان.
بنیامین خشمگین به دلارام نگاه کرد. دلارام بهت‌زده از شنیدن این خبر رو به بنیامین زیر لب زمزمه کرد و گفت:
- بخدا من نمی‌دونستم!
بنیامین رو به عمویش خشمگین گفت:
- دلارام زن منه، من اجازه نمیدم.
سعید آرام و خونسرد پاسخ داد:
- اجازه‌ی تو نیاز نیست! پدر داره، خدا هم سایه‌ی پدر و مادرش رو از سرش کم نکنه.
به سمت دخترکش آمد و گفت:
- حلقه‌ات رو بده.
دلارام با نگرانی گفت:
- بابا!
سعید با عصبانیت گفت:
- بده من حلقه‌ات رو!
دلارام حلقه را از انگشتش درآورد و به سمت پدرش گرفت. سعید حلقه را از دست دخترکش چنگ زد و به طرفی پرت کرد.
- بیا! دیگه نسبتی باهم ندارید.
رویش را به سمت بنیامین برگرداند و گفت:
- شما فقط نامزد بودید، اسم دخترم تو شناسنامه‌ات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
سپس رو به در بسته‌ی اتاق کرد و با صدایی بلند گفت:
- با تو هم هستم ارسلان! نگی نگفتی! دارم بهتون اخطار می‌دم.
بنیامین دلش می‌خواست در واکنش به حرف‌های عمویش های‌های گریه کند و زار بزند. ناسلامتی برادر زاده‌اش بود، انتظار چنین رفتاری را از عمویش نداشت. وظیفه‌اش بود نصیحتش کند، حتی برای بار چندم! کمکش کند، دستش را بگیرد، نه اینگونه جلوی خانواده‌اش شخصیت برایش نگذارد.
ناخودآگاه نگاهش به سمت دلارام کشیده شد. خب، او داشت به جایش گریه می‌کرد. سر به زیر گرفته بود، چراکه شرم داشت در چشمان بنیامین نگاه کند. دخترک بیچاره انتظار نداشت که پدرش اینچنین تندی کند.
ایثار را فراموش کرد. فقط می‌خواست از این خانه و آدم‌هایش فرار کند، اما در حقیقت می‌خواست از حرف‌های عمویش، نگاه ترحم‌انگیز دلارام و صورت بشاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
شاهی به امیر چشم دوخت و کیاوش ذوق‌زده گفت:
- یه خانوم می‌خواد به پرونده‌ی ما رسیدگی کنه؟
امیر ایستاد و رو به کیاوش با حرص گفت:
- نه بابا، یه پسره.
کیاوش متعجب پرسید:
- یعنی چی؟! شهرزاد مگه اسم دختر نیست؟
امیر با عصبانیت گفت:
- مرده شور خودش و اسمش رو ببرن!
اردشیر خنده‌اش گرفت، کیاوش رو به پدرش کرد و گفت:
- بابا، مگه شهرزاد اسم دختر نیست؟
شاهی بی‌توجه به سؤال پسرش که آنچنان مهم نبود، رو به امیر گفت:
- مشکل چیه؟ تو چرا پریشونی؟
امیر خودش را به میز رساند و گفت:
- می‌ترسم یه چیزی رو بفهمه و بعدش نتونیم جلوش رو بگیریم.
شاهی: مگه چیزی فهمیده؟
امیر: امروز صبح رفته بود سراغ خانواده‌ی عبدالرضا، بعدشم می‌ره سراغ تک تک دوستاش. فکر می‌کرد چیزی دستش رو می‌گیره، اما دست از پا درازتر... .
شاهی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
شاهی سر تا پایش را نظاره کرد. چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره، ابروانی پرپشت مشکی، بینی و لب نسبتاً بزرگ، صورتی کشیده و پوستی روشن داشت. لاغر اندام بود و قد نسبتاً کوتاهی داشت. سی و پنج ساله بود و خودش به همراه شعیبی به مدت پنج سال بر سر پرونده‌ی بنیامین کار می‌کردند.
شاهی: سلام. چه خبر اروند؟
اروند سر به زیر آورد و از جواب دادن امتناع کرد، که چند نفر از حضار شروع به تیکه انداختن به او کردند.
محمد با شیطنت گفت:
- زبونت رو موش خورده سروان؟
جاوید لبخند به لب گفت:
- غریبی می‌کنه.
سهیلا: آقا رو هول نکنید.
کیوان: می‌خوای در گوشم بگو.
کیاوش: خجالت نکش سروان، دوستان همه خودی هستن.
دانیال: تعارفش کنید بشینه، شاید سر پا راحت نیست.
یوسف: پیژامه بهش بدید که احساس راحتی کنه.
حضار به جز شاهی، جمشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
محمد رویش را به سمت شکیب برگرداند و گفت:
- بهش زنگ بزن شکیب.
جاوید رو به کیوان با لبخندی گفت:
- وقتی بهش زنگ زدی نرمال بود؟
کیوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والا نمی‌دونم.
شکیب که تماس را برقرار کرد، ابراهیم وارد اتاق شد و گفت:
- سلام. ببخشید دیر رسیدم.
شکیب با نگاهی به ابراهیم تماس را قطع کرد. ابراهیم با دوستانش تک به تک سلام و احوالپرسی کرد. محمد رو به جاوید با چشم و ابرو اشاره کرد. جاوید منظورش را گرفت، لبخندی زد که چال لپش نمایان شد. سرش را به آرامی تکان داد، آمد و کنار رُها که بر صندلی نشسته بود، ایستاد. ابراهیم به سمتش آمد، جاوید زیر پایش گرفت که ابراهیم بر کفش‌های دخترک افتاد. حضار خندیدند، اما شکیب، کیوان، جمشید و شاهی اخمی بر پیشانی نشاندند. عدنان هم بی‌تفاوت نگاهشان کرد. رُها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
دانیال با اخمی بر پیشانی گفت:
- عرشیا بچه‌ست، احساساتی شده یه چیزی تو هوا پرونده.
بنیامین: من تحت تعقیبم، دلم نمی‌خواد دوباره بیان سراغم، چون تحمل اون کوفت دونی رو ندارم.
دانیال صدایش را بالا برد و گفت:
- تو همش چند ماه اونجا بودی، نه چند سال!
بنیامین برای آنکه حرف‌هایش را طورِ دیگری به دوستش بفهماند فریاد زد:
- اما برام به اندازه‌ی چند سال سخت گذشت. من نمی‌تونم اونجا رو تحمل کنم وقتی دارن تهدیدم می‌کنن که اگه به حرف نیام میرن سراغ نامزدم، و من مجبور باشم شکنجه‌ها رو تحمل کنم تا مبادا اعضای گروهم لو بره و نامزدم به خطر بیافته. تو داخل زندگیت کسی رو نداری که نگرانش باشی دانیال، اما من دارم. بیشتر نگرانی‌هام به خاطر اونه. روزای سخت و شکنجه‌ها رو تحمل کردم تا فقط آسیبی از جانب شماها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
بنیامین رو به شاهی خشمگین گفت:
- شعیبی رو از سر راهم بردار! تا موقعی که مثل بختک به جونم افتاده من نمی‌تونم کارم رو درست انجام بدم.
شاهی با تحکم گفت:
- من نمی‌تونم این کارو کنم، این چیزی که تو از من می‌خوای غیر ممکنه.
بنیامین: چرا؟ چون برات مهم نیست؟ درسته؟
شاهی به تندی از پشت میز برخاست و با عصبانیت گفت:
- با کشتن شعیبی، پرونده باز می‌مونه! من می‌خوام برای همیشه این ماجرا تموم بشه. بعد از دو سال پرونده‌ی باندمون به جریان افتاده، شواهد و اسناد و مدارک جدیدی رو کردن. چی‌کار می‌تونم کنم، جز این‌که اجازه بدم پیش برن جلو! شعیبی دنبالته، ممکنه از طریق تو، کل اعضای گروهم لو بره. من کارم رو بلدم بنیامین، نیازی ندارم توجیهم کنی چه کاری درسته، چه کاری غلط. فقط این‌بار ازت انتظار دارم عاقلانه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
کنجکاوانه نگاهش کردند، که شاهی تکیه بر میزش رو به حضار گفت:
- اروند زیر دست خودم کار می‌کرد. پلیس فاسدی بود؛ درست مثل خودم و امیر. یه روز که مچش رو گرفتم خیلی ترسید. بهش اطمینان دادم که این موضوع بین خودمون می‌مونه. بعدش مجبور شدم خیلی سربسته یه کم از خودم و گروهم بهش بگم. ازش خواستم برام کار کنه، که اروند هم مشتاقانه قبول کرد. وقتی پرونده‌ی بنیامین به جریان افتاد ازش خواستم انتقالی بگیره و بره پیش بهادر. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، اما نمی‌دونم چی شد که یکهو اخلاق و رفتارش عوض شد. فهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته؛ داشت تحت تأثیر بهادر قرار می‌گرفت. دوست داشت مثل اون باشه، یه پلیس وظیفه شناسی که هدفش فقط خدمت به مردمشِ.
توام با عصبانیت گفت:
- پیشم اومد و گفت دیگه نمی‌خواد برام کار کنه. منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
شکیب ایستاد و با لبخندی گفت:
- ادای منو در نیار.
یوسف به کلاه و گردنبند شکیب اشاره کرد و گفت:
- خوشتیپ کردی شکیب. کلاه گذاشتی، زنجیر بستی به گردنت!
سپس با ناراحتی ادامه داد:
- خیلی هم لاغر شدی. به خاطر بیماریتِ؟
شکیب سر تکان داد. سهیلا لبخند به لب گفت:
- خوب میشی شکیب جان، نگرانش نباش. فامیل ما هم این‌طور شد. بعد از تموم کردن دوره‌ی درمانش شنیدیم ازدواج کرده و، دو تا بچه هم به دنیا اورده. می‌گذره بالأخره.
این‌ها را گفت تا دوستش را از آن حال و هوای گرفته و بد دور کند و خیالش را آرام کند. به او اطمینان داد که بعد از گذراندن این دوره به زندگی عادی باز می‌گردد.
یوسف: بگو ببینم از بچه مَچه خبری نیست؟
شکیب با لبخندی گفت:
- شما زن می‌بینی کنار من که الآن ازم بچه می‌خوای؟
یوسف رو به همسرش گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا