- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,184
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #51
پس سرش به سنگ خورده بود. دلارام فقط کمی امیدوار گشت، چراکه تا به حرفش عمل نمیکرد باورش نمیشد.
سعید رو به بنیامین اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- الآن؟ با این وضعیتی که برات پیش اومده؟ من قبلاً یه فرصت بهت دادم. نتیجهی اعتماد دوباره رو هم دیدم.
بنیامین با آرامش خاطر گفت:
- ببینید عمو، من میخوام اشتباهاتم رو جبران کنم. خودم میدونم چه خبطی کردم. این دفعه برای جبران اومدم.
سعید از جای برخاست، روبهرویش ایستاد و خیره در چشمانش، خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- آخه تو سر سفرهی کی بزرگ شدی که این شکلی دراومدی؟ تا جایی که من یادم میاد برادرم حروم خور نبود. خدا بیامرز تا روزی که زنده بود... .
دستانش را جلو آورد و ادامه داد:
- دستش رو جلوی این و اون دراز نکرد؛ در صورتی که تو نداری دست و پا...
سعید رو به بنیامین اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- الآن؟ با این وضعیتی که برات پیش اومده؟ من قبلاً یه فرصت بهت دادم. نتیجهی اعتماد دوباره رو هم دیدم.
بنیامین با آرامش خاطر گفت:
- ببینید عمو، من میخوام اشتباهاتم رو جبران کنم. خودم میدونم چه خبطی کردم. این دفعه برای جبران اومدم.
سعید از جای برخاست، روبهرویش ایستاد و خیره در چشمانش، خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- آخه تو سر سفرهی کی بزرگ شدی که این شکلی دراومدی؟ تا جایی که من یادم میاد برادرم حروم خور نبود. خدا بیامرز تا روزی که زنده بود... .
دستانش را جلو آورد و ادامه داد:
- دستش رو جلوی این و اون دراز نکرد؛ در صورتی که تو نداری دست و پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش