نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #71
تکیه بر دیوار چمباتمه زده بود و با خودش فکر می‌کرد که فردا را چگونه در مراسم خواستگاری کذایی‌اش حاضر شود. مگر دلارام در این خانه زندگی نمی‌کند؟ پس چرا از چیزی خبر ندارد؟ چرا پدرش درمورد تصمیمی که برای دخترکش گرفته با او صحبتی نکرده بود؟ تمامی این رفتارها به این خاطر بود که سعید از بابت دخترش ترسیده بود. دلش نمی‌خواست دخترکش با انتخاب بدش آبرویشان را ببرد.
در اتاقش به آرامی باز شد، که دلارام نگاهش به آن سمت کشیده شد. ارسلان سرش را از لای در بیرون آورد و با چشمانی بسته به آرامی گفت:
- میشه بیام داخل؟
دلارام سری تکان داد و با صدایی آرام گفت:
- بیا داخل ارسلان.
ارسلان چشمان خواب‌آلودش را از هم گشود و، وارد اتاق شد. در را به اندازه‌ای باز گذاشت تا کمی هوای خنک وارد شود. اتاق کوچکی بود و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #72
ارسلان با شیطنتِ در کلامش گفت:
- پسره دوست باباست. اسمش مرتضی‌ست. پسر خوشگل و تحصیل کرده‌ایِ. حسابدار یه شرکت خصوصیِ. سی سالشه و قد بلند و چهارشونه‌ست. یه پیرهن چهارخونه می‌پوشه، اخم می‌کنه و عطر تلخ می‌زنه.
دلارام با شنیدن این حرف برادرش که بیشتر شبیه به مانند یک حرف مضحک و جوک می‌ماند با پایش به شانه‌ی ارسلان ضربه‌ای زد و مغموم گفت:
- الآن چه وقته مسخره کردنه؟
ارسلان با ضربه‌ی خواهرش کمی به عقب پرت شد و درحالی که سعی داشت صدای خنده‌اش بالا نرود رو به خواهرش کرد و گفت:
- گفتم شاید اگه این معیارا رو بگم از پسره خوشت بیاد. اما خب...پسره دست کمی از این معیارا نداره.
دلارام با دلخوری گفت:
- اینا معیارای من نیستن... .
سپس تکیه‌اش را از دیوار گرفت، خودش را به جلو کشاند و پرسید:
- خانواده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #73
کیوان کمی از آب میوه‌ی آناناسی که طعم مورد علاقه‌اش بود را نوشید و گفت:
- بالأخره که من می‌بینم. یه عکسی بذار که خودِ واقعیت باشی، نه اینکه خودتو از هزار و یک فیلتر رد کنی و چهره‌ی اصلیت رو پنهان کنی.
رُها همان‌طور که گوشی‌اش را در کیفش می‌گذاشت، با بی‌تفاوتی گفت:
- می‌دونی که به حرفت گوش نمیدم و آخرش همون کاری رو می‌کنم که خودم می‌خوام.
کیوان خندید. آب میوه‌اش را کنار گذاشت، خودش را به رُها نزدیک‌ کرد و با لبخندی گفت:
- همین کارات باعث میشن من بیشتر عاشقت بشم.
رُها از کیوان فاصله گرفت و خیره در چشمان مشکی رنگش گفت:
- پس از بی‌محلی کردن خوشت میاد؟
کیوان مستأصل گفت:
- راستش نه! من دوست دارم شما خانم خوشگله فقط یه کمی باهام مهربون باشی.
رُها دست به سینه، روبه‌رویش را نگاه کرد و گفت:
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #74
کیوان ذوق‌زده رو به رُها گفت:
- خب من شرط رو بردم. جوابم چیه؟
رُها برای خلاصی از این بحث شرط بندی، خودش را کنجکاو نشان داد و خیره در چشمان کیوان گفت:
- یه چیزی ازت می‌پرسم راستش رو بگو. وجدانی بگو چطور فهمیدی؟ واقعاً تشخیص چندتا مأمور بین این همه آدم متفاوت سخته.
کیوان با شنیدن این جمله از زبان رُها که فکر می‌کرد موضوع برایش جالب شده است، پرده از رازش برداشت.
- من چهار ساله که دارم مواد پخش می‌کنم. تعریف از خود نباشه‌ها، اما تو این کار خبره شدم. از طرز لباس پوشیدن و نگاهشون می‌فهمم که عادی رفتار نمی‌کنن.
به دو مأمور جوانی که یکی از آنان به موتور تکیه داده بود و دیگری اطراف را نگاه می‌کرد، چشم دوخت و گفت:
- این دوتا مأمور با این شلوار شیش جیب و کلاه لبه دار تیپ درستی ندارن. از طرز لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #75
پیمان خیره به روبه‌رویش گفت:
- ببخشید، مادرم گیر داد اول صبحی دارم کجا میرم. تا گفتم مثل همیشه میرم کتابخونه درس بخونم راضی شد برم.
پیمانِ سیزده ساله پسرک زرنگی بود. مادرش لحظه‌ای شک نمی‌کرد که پسرکش دروغ می‌گوید و در این ساعت از روز برای چه کاری به بیرون می‌رود؛ به این خاطر که پیمان با درس خواندن، گرفتن نمرات عالی و نشان دادن اخلاق خوب خیال مادرش را آرام می‌کرد و بهانه‌ای به دستش نمی‌داد.
کیوان: بریم سمت پارکینگ.
به جایی که کیوان اشاره کرد، رفتند. هر سه کنار ماشین ایستادند. رُها در جوار پیمان و کیوان ایستاد و نگاهش را دور تا دور پارک چرخاند، تا کیوان جنسش را به او تحویل دهد. پیمان بسته‌ی کوچک جنس را از دست کیوان گرفت و به داخل کیفش، در لابه‌لای کتابش پنهان کرد.
رُها: تموم شد؟
کیوان پسرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #76
رُها کنجکاوانه پرسید:
- چی شده؟
کیوان همان‌طور که شماره‌ی سجاد را می‌گرفت گفت:
- عرشیا بود...گیر افتاده.
رُها: خب چیکار کنیم؟ بریم کمکش؟
کیوان موبایل را به گوشش نزدیک کرد و با زیر لب گفتن «یه لحظه» خطاب به رُها، با شنیدن صدای سجاد گفت:
- الو سجاد؟
سجاد تکیه بر موتور، خیره به چشمان قهوه‌ای رنگ پسرک که مشکی به نظر می‌رسیدند، به کیوان جواب داد:
- بله کیوان؟
کیوان: سلام. همه چی روبه‌راهه؟
سجاد نگاه از چشمان شرور پسرک گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت.
- سلام. آره، چطور؟
کیوان: عرشیا یه مشکلی براش پیش اومده.
سجاد با اخمی بر پیشانی گفت:
- برم سمتش؟
کیوان: نه، نیازی نیست. من و رُها می‌ریم. فقط خواستم در جریان باشی.
سجاد: حواستون باشه، من اعصاب اینو ندارم که شکیب بلوف به جونمون غر بزنه.
و سنگ کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #77
شاهین تکیه‌اش را از صندلی گرفت و خیره در چشمان اروند گفت:
- اروند تو همه‌ی تشکیلات منو دیدی. می‌دونی که نمی‌تونم رفتنت رو باور کنم.
- استعفا میدم. میرم یه شهر دیگه یا یه کشور دیگه، که خطری برای شما محسوب نشم.
محمد دود را از دهانش به بیرون دمید، به میان کلام آمد و گفت:
- کنار خودمون باشی بهتره. حواسمون بهت هست. دوری و دوستی خوب نیست.
اروند توام با خشم زیر لب گفت:
- لعنت به همتون!
اردشیر تکیه از دیوار گرفت و قدمی به سمت میز برداشت.
- تو خودت، خودت رو درگیر این ماجرا کردی؛ پس به کرده‌ی خودت لعنت بفرست جناب سروان.
امیر رو به اردشیر چشمکی زد؛ و اردشیر از حالت جدی بودنش در آمد و سری برایش تکان داد.
اروند حرفی به میان نیاورد و سر به زیر گرفت. حرف اردشیر کلاً اروند را از ادامه دادن بحث پشیمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #78
کیاوش با لحنی مطمئن گفت:
- من و تو از پسش بر میایم.
- موضوع این نیست. اگه پلیس دنبالمون کنه دو نفری سخت میشه از دستشون در بریم، وقتی که نه امیر و نه شاهی از موضوع خبر ندارن.
کیاوش خسته از اصرار، نگاهش را به ورودیِ خانه چرخاند و با بی‌تفاوتی گفت:
- خیلی خب، باشه. فکر می‌کردم برای گرفتن این مقدار پول مشتاق باشی...اما خب هستن کسایی که کمکم کنن.
بنیامین را دید که کنار دوستانش نشسته، و خیره به پیست رقص بود. فکری در ذهنش نقش بست. نگاهش را به محمد دوخت و خیره در چشمانش گفت:
- بنیامین...حتماً بهم کمک می‌کنه. برم بهش برسم تا نرفته.
- وایسا!
کیاوش قدمی به عقب برداشت و روبه‌رویش قرار گرفت. محمد با اخمی بر پیشانی خیره در چشمان کیاوش گفت:
- نقشه چیه؟
لبخندی از سر شوق بر لب کیاوش نقش بست.
بنیامین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #79
هر حرفی که از دهان دلارام خارج میشد مرتضی را بیشتر عصبی و ناراحت می‌کرد. مغموم گفت:
- آقا سعید حق نداشت این کارو کنه. آخه مگه من بازیچه‌ام؟
دلارام صورتش از خجالت سرخ شد. کف دستانش عرق کرده و به شدت گرمش شده بود. دلش برای پسرک سوخت. مرتضی دیگر حرفی برای گفتن و همین‌طور رغبتی برای شنیدن حرف‌های دلارام نداشت. از جا برخاست و اتاق را ترک کرد. نگاه‌ها به سمتش برگشت. لبخندی از سر اجبار زد. آمد و کنار مادرش نشست. مونا خانم در گوش پسرش لبخند به لب گفت:
- باهم حرف زدین؟
دلارام همان‌طور که خیره به مرتضی بود در دلش دعا کرد که مرتضی از صحبت‌هایی که بینشان ردوبدل شده بود چیزی نگوید.
مرتضی خیره به دلارام با صدایی آرام گفت:
- بعداً میگم.
سپس نگاهش را به سعید دوخت. دلارام به تندی از جا برخاست و موبایل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #80
کیاوش خندید. دو لیوان از کابینت درآورد و سپس رو به محمد گفت:
- دلستر، قهوه، چای؟
محمد نگاهی به کیاوش کرد و گفت:
- قهوه لطفاً.
کیاوش سری تکان داد و زیر کتری را روشن کرد. محمد نگاهش را دوباره به خانه دوخت. کلبه‌ی درویشیِ کیاوش، یک خانه‌ی هفتاد و پنج متری واقع در طبقه‌ی دوم یک ساختمان پنج طبقه در منطقه‌ی زیتون کارمندی بود. آشپزخانه‌ای کوچک در سمت راست و در سمت چپ پذیرایی بزرگی قرار داشت. در راهروی سمت چپ دو در و سمت راست کنار آشپزخانه یک در بود. نور زرد رنگ فضای خانه را روشن کرده بود. کاناپه‌ها و اکثر رنگ‌هایی که برای تزئین به کار گرفته شده بود به رنگ قهوه‌ای کم رنگ، یعنی رنگ مورد علاقه‌ی کیاوش به کار رفته بود. تلویزیون سمت چپ در گوشه‌ای قرار داشت. کف خانه سرامیک سفید رنگ و فقط در وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا