- ارسالیها
- 368
- پسندها
- 5,412
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #71
تکیه بر دیوار چمباتمه زده بود و با خودش فکر میکرد که فردا را چگونه در مراسم خواستگاری کذاییاش حاضر شود. مگر دلارام در این خانه زندگی نمیکند؟ پس چرا از چیزی خبر ندارد؟ چرا پدرش درمورد تصمیمی که برای دخترکش گرفته با او صحبتی نکرده بود؟ تمامی این رفتارها به این خاطر بود که سعید از بابت دخترش ترسیده بود. دلش نمیخواست دخترکش با انتخاب بدش آبرویشان را ببرد.
در اتاقش به آرامی باز شد، که دلارام نگاهش به آن سمت کشیده شد. ارسلان سرش را از لای در بیرون آورد و با چشمانی بسته به آرامی گفت:
- میشه بیام داخل؟
دلارام سری تکان داد و با صدایی آرام گفت:
- بیا داخل ارسلان.
ارسلان چشمان خوابآلودش را از هم گشود و، وارد اتاق شد. در را به اندازهای باز گذاشت تا کمی هوای خنک وارد شود. اتاق کوچکی بود و فقط...
در اتاقش به آرامی باز شد، که دلارام نگاهش به آن سمت کشیده شد. ارسلان سرش را از لای در بیرون آورد و با چشمانی بسته به آرامی گفت:
- میشه بیام داخل؟
دلارام سری تکان داد و با صدایی آرام گفت:
- بیا داخل ارسلان.
ارسلان چشمان خوابآلودش را از هم گشود و، وارد اتاق شد. در را به اندازهای باز گذاشت تا کمی هوای خنک وارد شود. اتاق کوچکی بود و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش