متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #71
الناز وارد اتاقش شد و در را به آرامی بست. گاهی وقت‌ها شکیب طوری رفتار می‌کرد که الناز با خود می‌اندیشید احساس ندارد و فردی سنگ‌دل و بی‌رحم است. وقتی از عشق سابقش حرف می‌زد با ناراحتی صحبت نمی‌کرد. چهره‌ای بی‌تفاوت داشت، انگار این مسئله آنچنان برایش مهم نبود.
از در فاصله گرفت و به سمت پنجره قدم نهاد. شکیب قبلاً این‌چنین اخلاق و رفتاری نداشت. نمی‌دانست چه بلایی بر سرش آمده بود. شاید خلافکار بودنش این شکلی‌اش کرده بود. اما چطور می‌شود که یک پسرک مظلومِ سر به زیر به آدمی خلافکار تبدیل می‌شود؟ کسی نبود کمکش کند؟ دستی به صورتش کشید و سپس بر سرامیک سرد نشست. الناز بارها با شکیب درمورد کاری که می‌کند صحبت کرد؛ اما هیچ وقت نشد جواب قانع کننده‌ای از زبانش بشنود. انگار این کار برایش هدف شده بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #72
سرهنگ مقدم توام با شک و تردید گفت:
- فرستادن چند نفوذی به داخل باند اتُمیک.
جلالی و حاجتی متعجب به یکدیگر نگاه کردند و امیر اخمی بر پیشانی‌اش جای گرفت. سرهنگ مقدم و شهرزاد متوجه نگاه امیر شدند و دلیل را بر این گذاشتند که از این پیشنهاد خوشش نیامده است.
امیر رو به شهرزاد کرد و گفت:
- کار خیلی خطرناکی هستش. شما فکر می‌کنید ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ نداده بودیم؟
شهرزاد خونسرد رو به امیر پاسخ داد:
- بنده اطلاعی ندارم.
امیر از پاسخ شهرزاد حرصش گرفت. درواقع شهرزاد به عمد این پاسخ را داده بود.
حاجتی رو به شهرزاد گفت:
- ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ داده بودیم؛ و پیشنهاد رد شد. فرستادن چند نیروی پلیس به داخل باند اتُمیک صحیح نیست.
امیر خیره در چشمان شهرزاد جمله‌ی حاجتی را ادامه داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #73
همگی به نشانه‌ی موافقت سری تکان دادند و «بله‌» گفتند. در این هنگام ضربه‌ای به در زده شد و سرباز کرمی پس از کسب اجازه به داخل آمد. درحالی که ظرفی از شیرینی در دست داشت احترام نظامی گذاشت. سپس به سمت میز سرهنگ آمد و ظرف شیرینی را بر میز گذاشت. حاجتی ذوق‌زده از جای بلند شد و به سمت میز آمد. ظرف شیرینی را در دست گرفت و با خوشحالی گفت:
- شیرینیِ سروان شدنم هستش. به همکارا قول داده بودم به مناسبت ترفیع مقام شیرینی بدم.
سپس ظرف شیرینی را به سمت سرهنگ مقدم گرفت و با لبخندی گفت:
- بفرمائید سرهنگ.
سرهنگ مقدم یکی برداشت و لبخند به لب گفت:
- ممنون سروان. شما لیاقت این ترفیع مقام رو داشتید.
حاجتی با خوشحالی «ممنون» گفت و ظرف شیرینی را به سمت شهرزاد گرفت. شهرزاد یک شیرینی شکلاتی برداشت و گفت:
- ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #74
دخترک سرش را بالا گرفت و به پسرک چشم دوخت. سر به زیر گرفته داشت صحبت می‌کرد. دخترک با خود فکر کرد که آخر پسر هم آنقدر باحیا؟ آنقدر کم حرف و کم رو؟! بی‌شک اگر شکیب ذهن دخترک را می‌خواند، خنده‌اش می‌گرفت! چون نه باحیا بود و نه کم حرف و کم رو.
***
نه و نیم شب شده بود و جاوید به همراه ابراهیم و محمد از پارکینگ به سمت خانه‌ی شاهی می‌آمدند. جاوید مظلومانه رو به ابراهیم گفت:
- یعنی منم سی سالم بشه مثل تو خوشگل و جذاب می‌شم؟ دخترا میان سمتم؟
ابراهیم با لبخندی گفت:
- به ژن بستگی داره جاوید جان. می‌دونی، فکر نکنم تو ژن شماها خوشگلی باشه.
وارد خانه شدند. محمد به آرامی خندید که جاوید با صورتی کش آمده گفت:
- ضد حال نزن دیگه.
از پله‌ها که بالا می‌آمدند ابراهیم دستش را به دور گردن جاوید انداخت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #75
بنیامین روبه‌روی محمد قرار گرفت و خیره در چشمانش گفت:
- نفست از جای گرم بلند می‌شه محمد! موضوع شخصی نیست. موضوع اینه که بعضیا اینجا رو با سیرک اشتباه گرفتن. چند نفر شدن دلقک، بقیه همراهیش می‌کنن.
جاوید از حرف بنیامین دلخور گشت. محمد هم منظور بنیامین را گرفت؛ می‌دانست منظور حرفش با خودش و جاوید است. با کف دستش محکم بر تخته سینه‌ی بنیامین کوفت و خشمگین گفت:
- مراقب حرف زدنت باش نخاله! جو اینجا به خاطر امثال تو خشک و دلهره‌آور هست، پس یه کاری نکن کدورتی بین هم تیمی‌هامون ایجاد بشه. پرستیژ خودت رو حفظ کن آقای نخبه!
بنیامین که از رفتار و کلام محمد عصبانی شده بود، توام با حرص گفت:
- من دارم از یه اتفاق جلوگیری می‌کنم... .
ضربه‌ای به پیشانیِ محمد زد و ادامه داد:
- چیزی که تو نمی‌فهمی، چون شعورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #76
همان‌طور که ابراهیم گفته بود هوش و حواسش را دخترک ربوده بود. به کار گرفتنش در اینجا خطر محسوب می‌شد. دست و دلش به کار نمی‌رفت و این امکان وجود داشت که دوباره کار احمقانه‌ای از او سر بزند. شاهی مجبور بود او را چند وقتی دور نگه دارد تا سر عقل بیاید. انگار حق با بنیامین بود، این مکان جایی برای عشاق شده بود.
شاهی با صدایی پرصلابت گفت:
- بهتره بری ابراهیم! فعلاً بهت نیازی ندارم. به موقعش میگم که کی برگردی. اما وقتی برگشتی دلم می‌خواد تغییر کرده باشی. می‌فهمی چی میگم؟ می‌خوام وقتی بر می‌گردی همون ابراهیم سابق باشی، همون ابراهیم هشت سال پیش. این گروه مدیون ابراهیمِ، نه مخ ردی! ابراهیمی که باهوش بودنش زبانزد همه‌ی رقیبامون بود. من کاری به حرف بنیامین و محمد ندارم، اما تو خیلی از ابراهیم قبلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #77
جاوید خجالت‌زده پایش را عقب کشید و گفت:
-نه‌نه! خودم می‌بندم؛ زحمت نکش.
ابراهیم با گفتن «نه، چه زحمتی» خم شد و بند کفش را بست. سپس ایستاد و خیره در چشمان جاوید گفت:
- به اون اتفاق دیگه فکر نکن جاوید جان. خدافظ.
از جاوید فاصله گرفت و به سمت پله‌ها قدم نهاد. جاوید که از رفتار و همچنین کلام ابراهیم شرمگین شده بود، خواست به دنبالش برود که ناگهان با برداشتن اولین قدم محکم به صورت بر زمین افتاد.
حضار درون اتاق با شنیدن صدایی بلند، متعجب به یکدیگر نگاه کردند. محمد که در راهرو بود با افتادن جاوید، با دست و صورتی خیس به سمتش آمد. بنیامین و کیاوش به سرعت از اتاق خارج شدند و با دیدن جاوید که دستش را بر بینی‌اش گذاشته بود و از درد به خود می‌پیچید به کمکش آمدند.
محمد بازوی جاوید را گرفت که جاوید توام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #78
محمد پکی به سیگارش زد و با عصبانیت گفت:
- حیف که اون‌جا نبودی ببینی دوست به ظاهر محترمت چطور پاچه می‌گرفت و صداش رو کلفت می‌کرد.
شکیب با شنیدن حرف‌های محمد خنده‌اش گرفت. خودش را جمع کرد و متعجب گفت:
- بنیامین به نفع تو حرف زد که! خودت بودی می‌گفتی ابراهیم خنگه و به درد کاری نمی‌خوره.
محمد دود سیگار را از دهانش به بیرون دمید و گفت:
- خودت می‌دونی مشکل من با ابراهیم چیه! مدام گند می‌زنه به کارمون؛ اما دوستت بنیامین... .
شکیب به میان کلامش آمد و با اخمی بر پیشانی گفت:
- می‌شه به من بگی تو دقیقاً با کی مشکل نداری؟ سیگارتم خاموش کن، دارم خفه می‌شم.
محمد حریصانه پک آخر را به سیگارش زد، سپس خم شد و سیگارش را در ظرف سیگار بر روی عسلی خاموش کرد. تکیه بر کاناپه داد و گفت:
- من با کسی مشکلی ندارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #79
سپس کنجکاوانه پرسید:
- از اون پسره فرشید دیگه خبری نیست؟
شکیب با خیالی آسوده گفت:
- نه اصلاً.
محمد به تمسخر گفت:
- این همه هارت و پورت می‌کرد الناز رو می‌خوام همین بود؟ این که رفت و دیگه پیداش نشد.
شکیب اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- معلوم بود پسره نرمالی نیست.
محمد با جدیت گفت:
- در مورد پسره تحقیق کردی؟ مطمئنی الناز راجع بهش همه چیز رو بهت گفته؟
- الناز به من دروغ نمیگه.
چرا، الناز این اواخر دروغ می‌گفت.
محمد: شاید دروغ نگه، اما حتماً پنهان کاری می‌کنه.
شکیب دلش آشوب گشت.
- پنهان کاری؟
محمد سری تکان داد و گفت:
- آره! یه سری چیزا رو بهت نگه چون می‌دونه تو حساسی.
به جلو خم شد و خیره در چشمان دوستش با جدیت گفت:
- این دختره همون پدره. همونی که ماه به ماه یا هرچند ماه یه باری میاد از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #80
محمد با بدخلقی گفت:
- حرف منو بفهم شکیب. تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت باج بدی. ممکنه الناز بفهمه. البته بعید می‌دونم تا الآن نفهمیده باشه که خانواده‌ش زنده‌ان!
شکیب با عصبانیت گفت:
- الناز پدر و مادرش رو نمی‌خواد. از وضعیتی که داره راضیِ. من به اندازه بهش محبت کردم تا کمبودی احساس نکنه.
هرچیزی که محمد می‌گفت شکیب گنده‌تر از آن پاسخ می‌داد. دیگر شکیب حسابی محمد را کفری کرده بود.
شکیب از عصبانیتش کاست و با صدایی آرام گفت:
- من این کارو به خاطر ثواب دنیا و آخرتم نکردم. دلم به حالش سوخت. گناه داشت محمد، گناه داشت.
سپس مغموم ادامه داد:
- دیدی چطور لباس می‌پوشه؟ طوری لباس می‌پوشه که سنگین به نظر برسه. درصورتی که من بهش آزادی دادم، بهش حق انتخاب دادم. بهش گفتم پوششی که انتخاب می‌کنی، به خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا