• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
شکیب خیره به فرش کف پایش با اخمی بر پیشانی گفت:
- فقط باهم حرف زدیم.
آن طور که الناز از زبان فرشید شنیده بود، اتمام صحبت‌شان را با یک مشت از جانب شکیب به پایان رساندند!
شکیب سرش را بالا گرفت و رو به الناز گفت:
- خب؟
الناز کمی خجالت چاشنیِ نگاه و کلامش داد و گفت:
- همسایه پایینی از من خوشش اومده. منو می‌خواد برای پسرش. بیچاره تازه فارغ‌ التحصیل شده، مادرش دنبال زن می‌گرده. چند باری پسره رو دیدم. پسره خوب و محجوبیِ.
سپس با لبخندی ادامه داد:
- تازه رنگ چشماشم از تو خیلی قشنگ‌تره!
شکیب با خود اندیشید که نکند ملاک دوست داشتنش رنگ چشم است؟ درصورتی که باید رفتار و اخلاق طرف مقابل، ملاک باشد!
- دوباره؟
الناز متعجب گفت:
- چرا میگی دوباره؟! کسی از من تا حالا خوشش نیومده بود. فرشید رو هم فراموش کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
الناز روبه‌روی شکیب قرار گرفت و خیره در چشمانش خشمگین پاسخ داد:
- تو هیچ‌کس من نیستی! تو فقط منو از سر دلسوزی و ترحم اوردی پیش خودت و بزرگم کردی. اسمت، تو شناسنامه‌ام به عنوان یه ولی و بزرگ‌تر نیست، من حتی فرزند خونده‌ات نیستم؛ تو هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی منو بزرگ کردی. منو تو به‌هم محرم شدیم که فقط دهن مردمو ببندیم؛ تا به ناف‌مون حرف زشت نبندن. منو تو با وجود صیغه‌ی محرمیت بین‌مون، برای هم خیلی وقته که غریبه شدیم!
شکیب از سخنان الناز، خشمناک، و البته آزرده‌خاطر گشت. انتظار چنین سخنانی را از اِلیِ نازش نداشت. دوست نداشت این‌چنین در مقابلش بایستد و گستاخانه صحبت کند. این تندخویی و عصبانیت زود هنگامش را از شکیب یاد گرفته بود.
- مراقب حرف زدنت باش الناز! اصلاً خوشم نمیاد وقتی داری با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
نور سفید رنگ چراغ که بسیار ضعیف هم می‌تابید، کمی فضای خوفناک اتاق را نورانی کرده بود. گوشه‌ای کز کرده و در خودش مچاله شده بود. هوا اصلاً سرد نبود. شب بود و اوایل مهرماه. از ترسش بود که اینچنین خودش را از بقیه جدا کرده بود. هیچ کدامشان در حالت عادی نبودند. عده‌ای خمار آن کوفتی بودند، و عده‌ای دیگر درد می‌کشیدند تا با تزریق آن کوفتی از خماری خارج شوند. دندان‌های زرد رنگ و ظاهر نامرتبشان را هم می‌توانست در نور کم تشخیص دهد. بوی نامطبوعی فضای اتاق را در برگرفته بود. جای دیگری سراغ نداشت تا شبش را صبح کند و صبحش را شب. اینجا مسقف بود و از هوای پاییزی و باران‌هایش و همین‌طور شب‌های سرد زمستان در امان بود.
اما ظاهراً در اتاق، بین اینان در امان نبود. نگاه شخصی بدطور آزارش می‌داد. نتوانست از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
دست از کارش برداشت و چاقو را بر سرامیک پرت کرد. چنگی به موهایش زد. دستش را پایین گرفت. کف دستش موهای مشکی رنگش توام با خون جمع شده بود. نگاهش را به بالشتش دوخت. ریزش موهایش از قبل بیشتر شده بود. باید کوتاهشان می‌کرد. سیزده سال سیگار کشیدنش داشت کم کم عوارضش را نمایان می‌کرد، آن هم از طریق بیماری‌اش.
از جای برخاست و به سمت میز آرایشی آمد. از کشوی اول قیچی را برداشت و بی‌آنکه در آینه نگاه کند، بی‌هیچ حس و حالی به جان موهایش افتاد. رایلی کنار در اتاق، متعجب، به تماشای صاحبش ایستاده بود.
سرامیک سفید رنگ اتاق غرق در خون و همین‌طور موهایش شد. قیچی را بر میز گذاشت و در آینه خودش را نگاه کرد. سمت چپ صورتش در تماس با ساعدش، خون‌آلود، چشمانش نمناک و موهایش به صورت نامرتب کوتاه شده بود. نگاهش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
بر کاناپه نشسته بود و رایلی را نوازش می‌کرد. صدای باز شدن در حیاط را که شنید، از جای برخاست و خودش را به پنجره رساند. ماشین محمد را دید که داشت وارد حیاط می‌شد. شالش را از کاناپه برداشت و بر سر گذاشت. برای استقبالشان به سمت پذیرایی آمد و در را باز کرد. محمد به همراه شکیب از ماشین پیاده شد. به کنارش آمد و به طعنه گفت:
- می‌تونی راه بیای، یا کولت کنم؟
شکیب بی‌توجه به طعنه‌اش، با صدایی آرام گفت:
- الناز چیزی نفهمه!
محمد بی‌آنکه عکس‌العملی نشان دهد، قدم به سمت خانه نهاد و شکیب هم به دنبالش آمد.
الناز با دیدن محمد، مبهوت چهره، قد و بالا و تیپش شد. این محمد بیست و هشت ساله برای خودش مردی شده بود. پنج، شش سال از آخرین دیدارش با او می‌گذشت؛ و از آن زمان تا الآن بسیار تغییر کرده بود. برای آنکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
الناز خندید و رو به محمد گفت:
- جدی میگی محمد؟!
محمد لبخندی زد و گفت:
- آره. بعضی اوقات غذاش یا شور میشه، یا بی‌نمک. من می‌خورم چیزی بهش نمیگم. بالأخره زحمت کشیده درست کرده. نمی‌خوام تو ذوقش بخوره! فقط دلم به حال شوهرش می‌سوزه.
الناز: آبجیت هنوز مجرده؟
محمد گازی به لقمه‌اش زد و گفت:
- آره.
صدای موبایلش که آمد، لقمه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. الناز به تندی برایش لیوان آبی پر کرد. شکیب از خفه شدن دوستش خنده‌اش گرفت و گفت:
- یواش بخور خفه نشی، همه‌ی سالاد الویه ماله خودت!
الناز خندید و لیوان را به سمت محمد گرفت. محمد به تندی لیوان آب را سر کشید و موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. می‌دانست خواهرش محیاست. موبایلش را به سمت شکیب گرفت و گفت:
- محیاست. جواب بده.
شکیب موبایل را از دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
رایلی با لیس زدن بر دستش، به گونه‌ای، بوسه نشاند. محمد ایستاد و رو به شکیب گفت:
- مراقب دختر گلم باشی!
شکیب سری تکان داد و «چشم» گفت. محمد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. کفشش را به پا کرد. لقمه‌ی در دستش را خورد و خم شد تا بند کفشش را ببندد. بند کفشش را که بست، ایستاد و از سه پله پایین آمد.
- می‌دونی...من از اینکه اجازه داد تو اون خونه تنها زندگی کنی، اصلاً راضی نبودم.
الناز به دنبالش آمد و گفت:
- من ازش خواستم.
محمد ایستاد و رو به الناز با صدایی آرام اما خشمگین گفت:
- تو خیلی غلط کردی! تو بیجا کردی که یه همچین پیشنهادی دادی.
الناز سر به زیر آورد. انتظار چنین سخن و البته تندخویی را از محمد داشت. الناز برای محمد به مانند خواهر کوچکش می‌ماند. دشمنش نبود، خوبی‌اش را می‌خواست.
محمد: تو سنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
پس از خوردن شام در کنار خانواده‌اش، آن هم به طور نصف و نیمه از آشپزخانه خارج شد و، وارد چهار دیواری‌اش شد. کتاب «مردی به نام اُوه» را از روی میز تحریرش برداشت و خودش را در تخت خوابش پرت کرد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. بر دیوار تکیه داد و نفسش را عمیق، و با صدایی بلند به بیرون دمید.
همه‌اش دوبار پسرک را دیده بود و اینچنین برای دوباره دیدنش بی‌تابی می‌کرد. بد موقعی هم سرما خورده بود! دخترک به این نیاز داشت او را ساعت شش در مطب ببیند که بر تخت نشسته و منتظر این است که دخترک و یا خانم بخشی بیایند و سرمش را وصل کنند. پس فردا دوره‌ی استراحتش تمام می‌شد. بی‌صبرانه و مشتاقانه منتظر آن روز بود. دلش می‌خواست بیشتر و بیشتر به پسرک نزدیک شود، چراکه درموردش کنجکاو شده بود. آن هم به واسطه‌ی حسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
الناز پشت میز نشست و گفت:
- دمنوش!
شکیب با بد خلقی گفت:
- وای الناز، نه!
الناز لیوان را برداشت، به دهان شکیب نزدیک کرد و گفت:
- ببین اون دمنوش رو خوردی حالت یه کم بهتر شد.
شکیب سرش را عقب برد و متعجب گفت:
- همش یه ذره خوردم!
الناز: به هر حال همون یه ذره‌ای که خوردی هم تأثیر گذاشت.
کف دستش را بر پیشانی شکیب گذاشت و ذوق‌زده گفت:
- ببین، دیگه تب نداری!
سپس لیوان را نزدیکش گرفت و گفت:
- به خاطر من!
شکیب با چهره‌ای درهم لیوان را از دستش گرفت و بی‌آنکه بو کند کمی نوشید. مزه‌ی پیاز، خاک، دارچین، عسل و فلفل می‌داد. رقت‌انگیزترین نوشیدنیِ عمرش بود. نمی‌دانست به او دمنوش داده، و یا مسهل!
به محض نوشیدنش، حالت تهوع به او دست داد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا میز و سرامیک آشپزخانه را کثیف نکند. به تندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
356
پسندها
4,731
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
به داخل آمد و دستش را به سمتش دراز کرد. ارسلان دستش را گرفت و دستپاچه گفت:
- ممنون بنیامین جان. شما خوبی؟
- قربانت خوبم.
ارسلان توام با دلتنگی در آغوشش گرفت، بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند و گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود بنیامین. خدا رحم کرد که آزاد شدی.
نگفت فرار کردی! در کمال احترام با او صحبت کرد. می‌دانست قضیه از چه قرار است، فقط نمی‌خواست شرمنده‌اش کند! به هرحال پسر عمویش بود و عشق خواهرش.
بنیامین با لبخندی گفت:
- منم همین طور عزیز دلم.
و بوسه‌ای بر مویش نشاند. از یکدیگر فاصله گرفتند، که ارسلان سر به زیر آورد و خجالت‌زده گفت:
- راستش من...آم...من حرفایی که بقیه درموردت می‌زنن رو باور نمی‌کنم. من مطمئنم که حقیقت همون چیزیِ که دلارام بهم گفته.
بنیامین دستش را بر چانه‌اش گذاشت و سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا