- ارسالیها
- 380
- پسندها
- 5,180
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #41
بوی نامطبوعی فضای اتاق را در برگرفته بود. جای دیگری سراغ نداشت تا شبش را صبح کند و صبحش را شب. اینجا مسقف بود و از هوای پاییزی و بارانهایش و همینطور در آینده از شبهای سرد زمستان در امان بود.
اما ظاهراً در اتاق، بین اینان در امان نبود. نگاه شخصی بدطور آزارش میداد. نتوانست از این خیره شدنش چیزی بفهمد. نگاه از آن مرد گرفت و سر به زیر آورد. صدای برخاستنش به گوشش خورد.
دوباره همان اتفاقات برایش تداعی شد. صدایشان را میشنید که میگفتند تکان نخورد، صدایش را بالا نبرد و آرام باشد، چراکه کارشان با او زود تمام میشود. همهاش پانزده سال سن داشت. معنی این کارشان، برایش قابل درک و هضم نبود. از شوک در آمد و تازه فهمید آن دو مرد قرار است چه بلایی بر سرش بیاورند. آن هم وقتی که چنگی به...
اما ظاهراً در اتاق، بین اینان در امان نبود. نگاه شخصی بدطور آزارش میداد. نتوانست از این خیره شدنش چیزی بفهمد. نگاه از آن مرد گرفت و سر به زیر آورد. صدای برخاستنش به گوشش خورد.
دوباره همان اتفاقات برایش تداعی شد. صدایشان را میشنید که میگفتند تکان نخورد، صدایش را بالا نبرد و آرام باشد، چراکه کارشان با او زود تمام میشود. همهاش پانزده سال سن داشت. معنی این کارشان، برایش قابل درک و هضم نبود. از شوک در آمد و تازه فهمید آن دو مرد قرار است چه بلایی بر سرش بیاورند. آن هم وقتی که چنگی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش