• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
دست به سینه و تکیه بر صندلی‌اش به مانیتور خیره بود. داشت فیلم ضبط شده از دوربین مدار بسته‌ی طلافروشی بازرگانی را تماشا می‌کرد. چهار نفر بودند. یکی از آن‌ها پس از شلیک به دستگیره‌ی در، دوربین ورودی را مورد هدف قرار می‌دهد. وارد می‌شوند. سه دوربین داخل مغازه از لحظه‌ی ورود و خروجشان فیلم می‌گیرد. بی‌آنکه ترسی از دوربین داشته باشند به کارشان ادامه می‌دهند. چهره‌شان را پشت نقاب پوشانده بودند، دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتند. همین‌طور هیچ اثر انگشتی پیدا نکردند. ماشین دویست و شش آلبالویی رنگ سرقتی بود. صاحب ماشین دزدیده شدنش را به کلانتری گزارش داده بود. اما نتوانستند بفهمند در کجا رهایش کردند، و در کدام یک از سه گاراژ آن خیابان بن بست ماشین را گذاشته بودند. از صاحب سه گاراژ بازجویی کردند، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
محمد لبخندی زد و گفت:
- آره. بعضی اوقات غذاش یا شور میشه، یا بی‌نمک. من می‌خورم چیزی بهش نمیگم. بالأخره زحمت کشیده درست کرده. نمی‌خوام تو ذوقش بخوره. فقط دلم به حال شوهرش می‌سوزه. خونه‌داریش حرف نداره، فقط آشپزیش خوب نیست.
الناز: آبجیت هنوز مجرده؟
محمد گازی به لقمه‌اش زد و گفت:
- آره.
صدای موبایلش که آمد، لقمه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. الناز به تندی برایش لیوان آبی پر کرد. شکیب از خفه شدن محمد خنده‌اش گرفت و گفت:
- یواش بخور خفه نشی، همه‌ی سالاد الویه ماله خودت.
الناز خندید و لیوان را به سمت محمد گرفت. محمد به تندی لیوان آب را سر کشید و موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. می‌دانست خواهرش محیاست. موبایلش را به سمت شکیب گرفت و گفت:
- محیاست. جواب بده.
شکیب موبایل را از دستش گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
شکیب سری تکان داد و «چشم» گفت. محمد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. کفشش را به پا کرد. لقمه‌ی در دستش را خورد و خم شد تا بند کفشش را ببندد. بند کفشش را که بست، ایستاد و از سه پله پایین آمد.
- می‌دونی... من از اینکه اجازه داد تو اون خونه تنها زندگی کنی، اصلاً راضی نبودم. تو سنی نداری برای اینکه تنها زندگی کنی. اصلاً درستش نبود تو رو تنها بذاره.
الناز سرش را بالا گرفت و با لحنی مغموم گفت:
- این طوری برای جفتمون بهتر بود.
محمد به سمت ماشینش آمد.
- مگه بهم محرم نیستین؟ پس مشکلتون چیه که نمی‌تونین باهم باشین؟
الناز به همراهش آمد و گفت:
- مشکل من اینه که ما باهم نسبتی نداریم. شکیب قیم من نیست. چه فرقی می‌کنه الآن ازش جدا بشم یا چند سال دیگه.
محمد در را باز کرد و سپس تکیه بر بدنه‌ی ماشین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
الناز خواست به دست باندپیچی شده‌اش دست بزند که شکیب از او فاصله گرفت و از آشپزخانه خارج شد. الناز به دنبالش آمد و با عصبانیت گفت:
- میشه بدونم داری با خودت چیکار می‌کنی؟
شکیب برای فرار از بحث پیش آمده گفت:
- من میرم بخوابم.
الناز بازویش را گرفت و مانع رفتنش شد.
- می‌خواستی خودکشی کنی؟
شکیب رویش را به سمتش برگرداند و خشمگین گفت:
- نه الناز، نه! حالا دست از سرم بردار.
الناز مغموم گفت:
- دیشب چه اتفاقی برات افتاد؟
شکیب سرش را به طرفین تکان داد و با صدایی لرزان و گرفته گفت:
- چند ساله که این اتفاق داره برام می‌افته.
الناز صدایش را بالا برد و گفت:
- آخه دیوونه اینطوری، با آسیب رسوندن به خودت؟
شکیب بی‌آنکه جوابی دهد، قدم به سمت اتاقش نهاد. وارد اتاقش شد و در را بست.
الناز: خیلی خب، فرار کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
الناز از جا برخاست و لیوان را از میز برداشت.
- باشه چشم.
شکیب سر به زیر گرفته شرمگین گفت:
- دیشب نشد که ازت بابت رفتار دو شب پیش عذرخواهی کنم. ببخشید که... .
الناز برگشت و نگاهش کرد. به میان حرفش آمد و مغموم گفت:
- نیازی نیست بهش اشاره کنی.
شکیب نگاهش کرد و خجالت‌زده گفت:
- ببخشید رفتار درستی باهات نداشتم.
موبایل شکیب از اتاقش به صدا در آمد، که الناز رو به او گفت:
- من میارم.
شکیب "ممنون" گفت و الناز لیوان چای را جلویش گذاشت و سپس به سمت اتاقش رفت.
موبایل را از دست الناز گرفت و پس از نگاه به صفحه، جواب داد:
- جانم کیوان؟
کیوان: سلام. خوبی؟
- سلام. خوبم ممنون.
کیوان: شاهی برای امشب جلسه گذاشته. ساعت نه اونجا باش.
- باشه، حتماً میام.
کیوان با لحنی مغموم پرسید:
- بهتری؟
- تازه حالم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
چه مشکلی در زندگی‌اش داشت که به خاطرش به مواد اعتیاد پیدا کرد و از کشیدن سیگار به مدت چند سال دست نکشید؟ چرا با او دردودل نمی‌کند؟ مگر نمی‌گوید به مانند خواهرش می‌ماند؟ پس چرا با او راحت نیست؟ نکند به خاطر آنکه به عشقش نرسید، ماند خودخوری می‌کند و این بلاها را بر سرش می‌آورد؟ خودکشی‌اش در گذشته به عشقش مربوط میشد؟
خیره به چهره‌ی زرد رنگش شد. رایلیِ بیچاره کنار در پذیرایی ایستاده بود و الناز را نگاه می‌کرد، که داشت گونه‌ی صاحبش را نوازش می‌کرد. چیزی از چشمانش می‌چکید و با دستانش آنان را کنار میزد. انگار ناراحت بود. این را از آن چیزی که از چشمانش به سمت گونه و سپس چانه‌اش پایین می‌آمد، توانست بفهمد.
***
ارسلان با شنیدن صدای زنگ، به سمت آیفون آمد و با دیدن بنیامین تعجب کرد. در را برایش باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
ارسلان دستش را جلوی دهانش گرفت تا خنده‌اش آشکار نشود.
سعید خیره به صفحه‌ی تلویزیون گفت:
- فرار کردی؟
- چه فرقی به حال شما داره عمو؟
ارسلان خم شد و در گوش ایثار زمزمه کرد:
- بریم تو اتاق بازی کنیم؟
ایثار با لبخندی گفت:
- اهوم، بریم.
ارسلان دستش را گرفت و به سمت اتاق رفت. وارد شد و در را تا نیمه باز گذاشت.
سعید: از آگاهی اومدن اینجا. سراغ تو رو گرفتن.
- من دنبال یه فرصتم که اشتباهات گذشته رو جبران کنم.
سعید رو به بنیامین اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- الآن؟ با این وضعیتی که برات پیش اومده؟ من قبلاً یه فرصت بهت دادم. نتیجه‌ی اعتماد دوباره رو هم دیدم.
- خودم می‌دونم چه غلطی کردم.
سعید از جا برخاست، روبه‌رویش ایستاد و خیره در چشمانش، خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- آخه تو سر سفره‌ی کی بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
سعید با عصبانیت گفت:
- بده من حلقه‌ات رو!
دلارام حلقه را از انگشتش درآورد و به سمت پدرش گرفت.
سعید حلقه را از دست دخترکش چنگ زد و به طرفی پرت کرد.
- بیا! دیگه نسبتی باهم ندارید.
رویش را به سمت بنیامین برگرداند و گفت:
- شما فقط نامزد بودید، اسم دخترم تو شناسنامه‌ات نیست که ادعا می‌کنی زنته.
بنیامین مغموم و ناراحت صدایش را بالا برد و گفت:
- دلارام منو دوست داره. علاقه‌ی ما دو طرفه‌ست. به زور و اجبار نمی‌خواد زنم بشه.
رو به دلارام کرد و گفت:
- مگه نه دلارام؟ به خانواده‌ات بگو که چقدر منو دوست داری.
دلارام بغض به گلویش چنگ زد. دوستش داشت، خیلی هم دوستش داشت. اما زبانش نمی‌چرخید حرفی بزند.
سعید: دختر من کله‌اش باد داره! اصلاً درکی از موقعیتش نداره؛ نمی‌دونه من خیر و صلاحش رو می‌خوام که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
بنیامین به تندی از دیوار بالا رفت و خودش را در خانه‌ی همسایه پرت کرد. از جا برخاست و خاک لباسش را تکاند. ارسلان ایثار را بلند کرد و بالا گرفت. بنیامین چهارپایه‌ی کوچک کنارش را برداشت و زیر پایش گذاشت. بالا آمد و ایثار را در آغوش گرفت. پسرک بیچاره هاج و واج نگاهش را بین پسر عمویش و برادرش می‌چرخاند. معنی این کارها را درک نمی‌کرد.
بنیامین از چهارپایه پایین آمد و در حینی که به اطرافش نگاه می‌کرد، ایثار را بر زمین گذاشت. به سمت چادر مشکی رنگی که بر طناب آویزان شده بود آمد، آن را برداشت و بر سر گذاشت. کل صورتش را پوشاند و فقط یک چشم و بینی‌اش را بیرون آورد. در حیاط را به آرامی باز کرد و نگاهش را در اطراف خیابان چرخاند. یک ماشین چهارصدوپنج مشکی رنگ با دو سرنشین کنار خیابان پارک کرده بود. هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
امیرحسین دستی به عینکش کشید و گفت:
- باشه شاهین.
قدم به سمت در نهاد که شاهین گفت:
- بگو اروند و بچه‌ها بیان بالا.
امیرحسین اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- من خوشم نمیاد با این مردک اروند حرف بزنم.
اردشیر به شوخی گفت:
- باید دوست باشین باهم.
امیرحسین از اتاق خارج شد و زیر لب گفت:
- گور باباش!
از پله‌ها پایین آمد. اروند را دید که کنار پله ایستاده، و سر به زیر گرفته است. آن طرف دیگر، دوستانش با یکدیگر صحبت می‌کردند و با صدایی بلند می‌خندیدند. در جمع‌شان شکیب، طاهر و ابراهیم حضور نداشتند.
اروند متوجه امیرحسین شد و توام با خشم و نفرت در چشمانش خیره گشت. از او متنفر بود، چون نباید از کارش سوء‌استفاده و به این کثافت‌ها کمک می‌کرد. گرچه خودش هم گناهش کمتر از دوستانش نبود. اما الآن به اجبار و از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا