نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
بوی نامطبوعی فضای اتاق را در برگرفته بود. جای دیگری سراغ نداشت تا شبش را صبح کند و صبحش را شب. اینجا مسقف بود و از هوای پاییزی و باران‌هایش و همین‌طور در آینده از شب‌های سرد زمستان در امان بود.
اما ظاهراً در اتاق، بین اینان در امان نبود. نگاه شخصی بدطور آزارش می‌داد. نتوانست از این خیره شدنش چیزی بفهمد. نگاه از آن مرد گرفت و سر به زیر آورد. صدای برخاستنش به گوشش خورد.
دوباره همان اتفاقات برایش تداعی شد. صدایشان را می‌شنید که می‌گفتند تکان نخورد، صدایش را بالا نبرد و آرام باشد، چراکه کارشان با او زود تمام می‌شود. همه‌اش پانزده سال سن داشت. معنی این کارشان، برایش قابل درک و هضم نبود. از شوک در آمد و تازه فهمید آن دو مرد قرار است چه بلایی بر سرش بیاورند. آن هم وقتی که چنگی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42
دیگر میلی به خوابیدن نداشت. از آن گذشته، حالت تهوع و بدن دردش برای دقیقه‌ای راحتش نمی‌گذاشتند. یک دوش آب سرد حتماً کمی از بی‌حالی‌اش، آشفتگی‌اش از کابوس و دردی که در کل بدنش می‌پیچید می‌کاست. از اتاقش بیرون آمد. شلوارش را از پا درآورد و برهنه راهی حمام شد. با هر قدمی که بر می‌داشت، قطره‌ای خون بر سرامیک مروارید رنگش بر جا می‌گذاشت. خونی که از ساعدش بر سرامیک می‌چکید، هنوز بند نیامده بود.
***
همان‌طور که داشت صبحانه می‌خورد، فرمول‌های مهم درس فیزیکش را که در کاغذ کوچک سبز رنگی نوشته بود، با خودش مرور می‌کرد.
امیر پله‌ها را دو تا یکی بالا آمد. خودش را به اتاق کار شاهین رساند و در را باز کرد، اما کسی را درون اتاق ندید. قدم به سمت پذیرایی نهاد. کیاوش را در آشپزخانه دید که مشغول صبحانه خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
شکیب با صدایی آرام گفت:
- الناز چیزی نفهمه.
محمد بی‌آنکه عکس‌العملی نشان دهد، قدم به سمت خانه نهاد و شکیب هم به دنبالش آمد.
الناز مثل هر باری که محمد را می‌دید، مبهوت چهره، قد و بالا و تیپش شد. محمد سی ساله برای خودش مردی شده بود. ذوق‌زده گفت:
- چقدر از دیدنت خوشحال شدم محمد.
محمد خندید و گفت:
- منم همین‌طور خانم خوشگله.
الناز دلتنگ از دیدنش او را در آغوش گرفت. همدم روز و شب تنهایی‌هایش آن هم در سه سالگی، این دو پسر غریبه بودند. شکیب در پذیرایی را بست و قدم به سمت اتاقش نهاد تا لباسش را عوض کند. لباسش بوی مواد ضدعفونی کننده‌ی بیمارستان را گرفته بود. رایلی هم به دنبال صاحبش وارد اتاق شد.
الناز خیره در اجزای صورت محمد گفت:
- چقدر خوشگل شدی محمد!
محمد یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
شکیب موبایل را از دستش گرفت و تماس را برقرار کرد.
محیا: سلام. کجایی محمد؟
با شنیدن صدایش، بی‌اراده لبخندی بر لبش نقش بست.
- سلام ماهی جان، خوبی؟
محیا متعجب پرسید:
- ببخشید شما؟!
- شکیبم.
محیا خجالت‌زده و البته خوشحال از شنیدن صدایش گفت:
- ببخشید نشناختمت شکیب.
- خواهش می‌کنم خوشگله. محمد پیشمه. نگرانش نباش، داره شام می‌خوره.
محمد به تندی گفت:
- نه، نه، چیزی نگو.
شکیب خیره به محمد با لبخندی گفت:
- داره شام نمی‌خوره.
محیا خندید. غذا را شکیب برای محمد کوفتش کرد.
- پس بگو هر شب، هر شب میره تو قیافه میگه سیرم، میاد خونه‌ی شما شام می‌خوره.
شکیب با لبخندی گفت:
- آره. چه خبر خوشگله؟
محیا: سلامتی شکیب جان. شما چه خبر؟ کم پیدایی.
- درگیرم با بیماریم.
محیا مغموم گفت:
- از محمد که شنیدم، خیلی ناراحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
الناز نگاهش کرد، که محمد تن صدایش را پایین آورد و گفت:
- شکیب پسر نرمالی نیست. چند سال باهاش زندگی کردی، اما اون طور که باید بشناسیش هنوز نشناختی. اینجا رو می‌بینی؟
با انگشت اشاره‌اش به سرش ضربه زد.
- روش پلاستیک کشیده و آک گذاشته کنار. دیوونه‌ست، تعادل روانی نداره، مثل سادیسمی‌ها رفتار می‌کنه. دستش رو دیدی چیکار کرده؟! با تیغ افتاده به جون دستش. امروز صبح خدا عقلم داد اومدم پیشش بهش سر بزنم. دیدم کف اتاقش بی‌حال افتاده.
الناز از حرف‌های محمد سخت نگران شکیب شد و قلبش به تپش افتاد.
محمد: من الآن باهاش دکتر بودم. هرچی به خود خرش میگم چرا این کارو با خودت کردی جواب نمیده. شکیب قبلاً سابقه داشته خودکشی کنه. بیماریش به اندازه‌ی کافی داغونش کرده، حداقل تو کمکش کن، بمون پیشش، مراقبش باش؛ و دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
همه‌اش چند بار پسرک را دیده بود و اینچنین برای دوباره دیدنش بی‌تابی می‌کرد. بد موقعی هم سرما خورده بود. دخترک به این نیاز داشت او را ساعت شش در مطب ببیند که بر تخت نشسته و منتظر این است که دخترک و یا خانم بخشی بیایند و سرمش را وصل کنند. پس فردا دوره‌ی استراحتش تمام میشد. بی‌صبرانه و مشتاقانه منتظر آن روز بود. دلش می‌خواست بیشتر و بیشتر به پسرک نزدیک شود، چراکه درموردش کنجکاو شده بود. آن هم به واسطه‌ی حسی که در این مدت زمان کم نصیبش شده بود. فکرش، وقتش، زندگی‌اش را آن پسرک به ظاهر کم حرف و خجل درگیر کرده بود. باز هم به زمان بیشتری نیاز داشت تا از حسش نسبت به پسرک مطمئن شود.
کتاب را باز کرد و خودش را غرق در خواندن کرد؛ تا این دل بی‌قرارش را دست به سر کند.
***
نور خورشید مستقیم به چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
کف دستش را بر پیشانی شکیب گذاشت و ذوق‌زده گفت:
- ببین، دیگه تب نداری. حالا دارم به این فکر می‌کنم که ای کاش میشد بیماریت رو با طب سنتی درمان کرد.
چشمان شکیب از تعجب گشاد شدند. الناز به لیوان اشاره کرد و شکیب با چهره‌ای درهم لیوان را از دستش گرفت و بی‌آنکه بو کند کمی نوشید. مزه‌ی پیاز، خاک، دارچین، عسل و فلفل می‌داد. رقت‌انگیزترین نوشیدنیِ عمرش بود. نمی‌دانست به او دمنوش داده، و یا مسهل!
به محض نوشیدنش، حالت تهوع به او دست داد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا میز و سرامیک آشپزخانه را کثیف نکند. به تندی از جا برخاست و، وارد دستشویی شد. بر روشویی خم شد و همان یک قلپ نوشیدنی و تکه نان را به همراه اسید معده‌اش بالا آورد.
الناز بهت‌زده نگاهش کرد. بیچاره نمی‌دانست چه کار کند.
دوازده ساعتی میشد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
ایثار را که کنار بنیامین ایستاده بود، در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند.
- چطوری آقا پسر؟
در حیاط را بست و به دنبال بنیامین آمد. ایثار لبخند به لب گفت:
- خوبم.
ارسلان ایثار را بر زمین گذاشت. ضربه‌ای به در زد و با صدایی بلند گفت:
- صاحب خونه مهمون داریم.
دلارام لباس مناسبی بر تن کرد و سپس کنجکاوانه از اتاقش بیرون آمد. فرزانه خانم وارد اتاقش شد تا چادر بر سر کند. سعید همان‌طور که نشسته بود، نگاهش را به در دوخت تا ببیند چه کسی وارد می‌شود. بنیامین وارد شد و نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. پذیرایی و آشپزخانه‌ای کوچک در سمت چپ، دو اتاق خواب در کنار آشپزخانه و سمت راست دستشویی بود. خانه آنقدری کوچک بود که حمامش در حیاط قرار داشت. حتی حیاطش هم به قدری کوچک بود که ماشین نمی‌توانست واردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
سعید تن صدایش را پایین آورد و گفت:
- دیر شده بنیامین، من دخترم رو به یه خلافکار نمیدم؛ یا بهتره بگم قاتل! شاید برای بار چندم با دزد بودنت کنار بیام، اما با قاتل بودنت نه. تو که قتل کردی، فردا، پس فردا ممکنه سر بریده شده‌ی دخترم رو ببینم.
بنیامین به تأکید گفت:
- من قاتل نیستم عمو، کسی رو نکشتم.
سعید خشمگین گفت:
- از حکمی که برات بریدن معلومه.
بنیامین صدایش را بالا برد تا حرفش را به کرسی بنشاند:
- سهوی بود! من نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم.
سعید: تو خودت تحت تعقیبی، فرار کردی، آزاد نشدی، چطور می‌خوای دست دخترم رو بگیری و ببری؟ حتماً با فرار؟
بنیامین: آره، اگه لازم باشه آره.
ایثار نگاهش به در کشیده شد. سپس رو به ارسلان کنجکاوانه پرسید:
- دارن دعوا می‌کنن؟
ارسلان با لبخندی گفت:
- نه عزیزم. باهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
سعید توام با حرص گفت:
- اگه اندازه یه جو مردونگی داشتی، دست از کار خلاف بر می‌داشتی. اگه غیرت داشتی آبرو و شرف خانواده‌ات رو نمی‌بردی. اگه می‌فهمیدی آبرو چیه، یه کاری نمی‌کردی تو محل ما رو با انگشت نشون بدن.
لحن کلامش خشمناک گشت:
- دیگه دلم نمی‌خواد تو رو اینجا ببینم! نه تو، و نه برادرت، ایثار هم یکیِ مثل خودت.
بنیامین مغموم و البته آزرده خاطر از حرف عمویش گفت:
- ایثار مثل من نیست.
سعید: برادرته، می‌بینه یاد می‌گیره. حالا هم دست برادرت رو بگیر و از اینجا برو، پشت سرتم نگاه نکن. فکر کن نه عمویی داری، نه دختر عمویی و نه فامیلی، خودتی و خودت!
سپس رو به دلارام و فرزانه با صدایی بلند گفت:
- این آقا دیگه صنمی با خانواده‌ی ما نداره.
به حلقه‌ای که گوشه‌ای افتاده بود، اشاره کرد و گفت:
- داماد این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا