نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
مرد جوان با ناراحتی گفت:
- بله باهم درگیر شدیم.
شعیبی: وقتی تو ماشین کنارشون بودین صحبتی بینتون ردوبدل نشد؟
- ازم پرسیدن ماشین ردیاب داره یا نه.
شعیبی: از خودشون چیزی نگفتن؟
مرد جوان پس از اندکی تأمل گفت:
- نه.
شعیبی مصمم پرسید:
- همدیگه رو به اسم و یا لقبی، چیزی صدا نزدن؟
مرد جوان هیجان‌زده گفت:
- شنیدم موتوری رو بچه صدا زد و اون یکی دوستش رو لادن و اون کسی که پشت هندزفری باهاشون حرف میزد رو مخ زدی.
اروند می‌دانست بچه لقب عرشیا، لادن لقب دانیال و مخ ردی لقب ابراهیم است.
شعیبی کنجکاوانه پرسید:
- یعنی یه خانوم همراهشون بود؟
مرد جوان با اطمینان گفت:
- نه، آقا بود، دوستش لادن صداش زد، که البته فکر کنم وکیل باشه!
بهادر مشتاقانه و البته هیجان‌زده پرسید:
- وکیل؟! چرا این حرف رو می‌زنید؟
- وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
پس از صرف شام بود که هردو وارد اتاق شدند. شکیب بی‌حال بر تخت خوابش دراز کشیده و الناز روبه‌رویش نشسته بود و با نخ روتختی ور می‌رفت. رایلی کنار در نشسته بود و حواسش به پای دخترک بود که مدام داشت تکانش می‌داد. الناز همان‌طور که سر به زیر داشت پرسید:
- چرا تا الآن ازدواج نکردی شکیب؟
شکیب خیره به سقف اتاقش بی‌حال گفت:
- ناراحت نشی الناز، دخترای امروزی خیلی پر توقع شدن. خواسته‌های عجیب و غریبی از آدم دارن.
الناز سرش را بالا گرفت و گفت:
- آخه تو که وضعت خوبه.
شکیب رو به الناز کرد و گفت:
- مشکل همین جاست! کافیه بفهمن وضعت خوبه، اون وقته که خواسته‌هاشون سرت رو درد میاره.
شکیب دوباره نگاهش را به سقف اتاق دوخت و گفت:
- اما خب جدا از این مسئله، خودم نمی‌خواستم که وارد رابطه بشم. من هنوز نتونستم شخص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
الناز هیچ از حرف‌های شکیب خوشش نیامد. سرش را بالا گرفت و با اخمی بر پیشانی گفت:
- خیلی مغروری شکیب.
شکیب خنده‌اش گرفت و گفت:
- من مغرور نیستم، چرا فکر می‌کنی من مغرورم؟
سپس بر تخت نشست و گفت:
- چون این رفتار رو از خودم نشون میدم مغرورم؟ آخه من چطور تو کله‌ی پوک تو فرو کنم که تو برای من مثل بچه‌ای می‌مونی که بزرگش کردم؟
الناز با تندخویی گفت:
- من نمی‌تونم طور دیگه‌ای بهت نگاه کنم احمق!
شکیب خیره در چشمانش با صلابت گفت:
- اگه می‌تونستم، تو رو این‌قدر از خودم دور می‌کردم که این علاقه‌ی کوفتی از کله‌ات بپره.
سپس صدایش را بالا برد و توام با خشم ادامه داد:
- یا اگه خیلی هوس کردی وارد رابطه بشی، یکی از دوستام رو می‌فرستم که تو رو به مراد دلت برسونه.
الناز مات و مبهوت به او خیره ماند. چی باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
جلالی و حاجتی متعجب به یکدیگر نگاه کردند و امیر اخمی بر پیشانی‌اش جا گرفت. سرهنگ مقدم و شهرزاد متوجه نگاه امیر شدند و دلیل را بر این گذاشتند که از این پیشنهاد خوشش نیامده است.
امیر رو به شهرزاد کرد و گفت:
- کار خیلی خطرناکی هستش. شما فکر می‌کنید ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ نداده بودیم؟
شهرزاد رو به امیر جواب داد:
- بله اطلاع دارم. به همین خاطر دوباره مطرح کردم که بیشتر بهش فکر کنیم.
حاجتی رو به شهرزاد گفت:
- ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ داده بودیم؛ و پیشنهاد رد شد. فرستادن چند نیروی پلیس به داخل باند اتُمیک صحیح نیست.
امیر خیره در چشمان شهرزاد جمله‌ی حاجتی را ادامه داد و گفت:
- و اگر شناسایی بشن به قیمت از دست دادن جونشون تموم میشه.
شهرزاد با ملایمت رو به امیر گفت:
- ببینید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
سپس رو به سرباز کرمی کرد و گفت:
- بین همه‌ی همکارا پخش کردی؟
کرمی هم‌زمان سری تکان داد و گفت:
- بله سروان.
حاجتی ظرف شیرینی را به سمت امیر گرفت و با لبخندی گفت:
- بفرمائید سرگرد.
و خطاب به سرباز کرمی گفت:
- خودت چی؟ خودت برداشتی؟
سروان اشکان حاجتی مردی چهل و شش ساله، متأهل و دارای دو فرزند دختر بود. چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره، ابروانی کم پشت، بینی و لب نسبتاً بزرگ، ته ریش کم پشت، موهایی مشکی‌رنگ و صورت کشیده‌ای داشت. قد بلند و لاغر اندام بود. فردی سرحال، محترم و بسیار کوشا بود
***
بی‌حوصله در اتاقی که محل نگهداری سِرم‌ها و همچنین استراحت بود، بر صندلی نشسته بود. در موبایلش بی‌هدف چرخی میزد و گهگاهی هم به در ورودی خیره میشد تا اگر پسرک آمد متوجه‌اش شود. خانم بخشی وارد اتاق شد که دخترک سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
جاوید دست محمد را از شانه‌اش برداشت و جلوتر از محمد و ابراهیم وارد اتاق شد. کیاوش در کنار عمویش اردشیر بر صندلی نشسته بود. جمشید و عدنان در دو طرف شاهین ایستاده بودند و نگاهشان خیره به بنیامین بود. شاهین پشت میز نشسته بود و به صحبت‌های بنیامین گوش می‌داد.
بنیامین لحظه‌ای حرفش را قطع کرد. برگشت و نیم نگاهی به ابراهیم که به دیوار تکیه داده بود کرد و سپس رو به شاهین گفت:
- ماشین رو پیش اوس مصطفی بردم. پلاک‌ها رو دراُورد و تحویل حسن داد.
شاهین با خیالی آسوده بر صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- اتفاقی که نیافتاد؟
بنیامین که منتظر شنیدن این حرف از جانب شاهین بود، رویش را به طرف ابراهیم برگرداند و خطاب به شاهین گفت:
- اتفاق که... .
حرفش را ادامه نداد، قدمی به سمت ابراهیم برداشت و با جدیت گفت:
- کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
شاهین که از صحبت‌های بنیامین متوجه ماجرا شده بود، برای خاتمه دادن به بحث پیش آمده با کف دستش بر میز کوبید و با صدایی بلند گفت:
- محمد!
محمد با شنیدنش نامش، چشمانش را برای لحظه‌ای بست و باز کرد. نفسش را توام با حرص به بیرون دمید و چند قدمی به عقب برداشت و خیره به بنیامین به دیوار تکیه داد. بنیامین نگاه از چشمان برافروخته‌ی محمد گرفت و به شاهین چشم دوخت.
شاهین با عصبانیت رو به ابراهیم گفت:
- بدون اجازه‌ی کی پستت رو ترک کردی ابراهیم؟ این‌قدر احمق شدی که سرخود عمل می‌کنی؟
ابراهیم پس از چند ثانیه‌ای مکث، با ناراحتی گفت:
- این دختره...شقایق...هوش و حواس برام نذاشته. وقتی اومد پیشم، دست خودم نبود که یهویی هول بشم. نمی‌خواستم بفهمه دارم چیکار می‌کنم. قبول دارم که خیلی احمقم و کارای عجیب و غریبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
جاوید که از رفتار و همچنین کلام ابراهیم شرمگین شده بود، خواست به دنبالش برود که ناگهان با برداشتن اولین قدم محکم به صورت بر زمین افتاد. حضار درون اتاق با شنیدن صدایی بلند، متعجب به یکدیگر نگاه کردند. محمد که در راهرو بود با افتادن جاوید، با دست و صورتی خیس به سمتش آمد. بنیامین، کیاوش، اردشیر و جمشید به سرعت از اتاق خارج شدند و با دیدن جاوید که دستش را بر بینی‌اش گذاشته بود و از درد به خود می‌پیچید به کمکش آمدند.
محمد بازوی جاوید را گرفت که جاوید توام با درد صدایش را بالا برد و گفت:
- آی‌آی ولم کن!
محمد رهایش کرد و همان‌طور که داشت نمناکیِ پیشانی‌اش را می‌گرفت متعجب گفت:
- چی شد یهو؟!
جاوید درحالی که بینی‌اش را ماساژ می‌داد با لحنی دردمند گفت:
- پام خورد نمی‌دونم به چی یه دفعه افتادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
محمد نگاهش را به شکیب دوخت و گفت:
- یعنی بهش گفتم مراقبت باشه. عجب دختر بی‌فکریِ.
- همیشه میاد، چون فردا امتحان داره امشب نیومد. وقتی هم میاد نمی‌ذارم شب برگرده خونه.
طی تماسی که با الناز داشت فهمید با او قهر کرده است. از لحن صدایش فهمید. دلخور بود، وگرنه داشتن امتحان بهانه بود.
محمد: به کجا رسیدی؟
شکیب سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- ها؟
محمد: با الناز به کجا رسیدی؟
- هیچی. نمی‌تونم جلوی علاقه‌اش رو بگیرم.
محمد: البته ناگفته نمونه، منم باهاش صحبت کردم؛ اما نتونستم چیزی حالیش کنم.
شکیب از جا برخاست تا در پذیرایی را ببندد. خانه کمی گرم شده بود و بوی دود هم دیگر نمی‌آمد. رایلی به دنبال صاحبش روانه شد.
- دیگه خسته شدم. هروقت باهاش حرف می‌زنم یا گریه می‌کنه، یا بهم می‌توپه، یا من بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,413
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
محمد با بدخلقی گفت:
- حرف منو بفهم شکیب. تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت باج بدی. ممکنه الناز بفهمه. البته بعید می‌دونم تا الآن نفهمیده باشه که خانواده‌اش زنده‌ان!
شکیب با عصبانیت گفت:
- الناز پدر و مادرش رو نمی‌خواد. از وضعیتی که داره راضیِ. من به اندازه‌ای بهش محبت کردم تا کمبودی احساس نکنه.
هرچیزی که محمد می‌گفت شکیب گنده‌تر از آن جواب می‌داد. دیگر حسابی محمد را کفری کرده بود. توام با حرص گفت:
- تو نمی‌تونی جای پدر و مادرش رو بگیری.
شکیب از عصبانیتش کاست و با صدایی آرام گفت:
- آره می‌دونم، می‌دونم. اما خیلی بهتر از پدر و مادرش باهاش رفتار کردم.
سپس مغموم ادامه داد:
- می‌بینه دارم جلوش زهرماری می‌خورم، سیگار می‌کشم، اون کوفتی رو مصرف می‌کنم، اما یاد نمی‌گیره، کنجکاو نمیشه امتحان کنه. بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا