نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
اگر می‌خواستند در قرمز شدن چراغ ماشین را به سرقت ببرند این امکان وجود داشت که در شلوغی رفت و آمد بعد از سبز شدن چراغ راه فرار برایشان باز نباشد.
بنیامین: بچه کجایی؟
در مأموریت‌شان اجازه نداشتند اسم یک دیگر را بر زبان آورند، مگر اینکه کسی کنارشان نباشد! همه‌ی آنان در کنار اسم‌شان لقبی داشتند. بچه، لقبی بود که دوستان عرشیا برایش انتخاب کرده بودند؛ آن هم به خاطر چهره‌ی بچه‌گانه، سن کم، شیرین زبانی و اندکی خجالتی بودنش.
عرشیا: مسیرم رو از شما جدا کردم. سر پل به شما می‌رسم.
مسیر از قبل تعیین شده بود. باید طبق نقشه پیش می‌رفتند. عرشیا طی مسیری از دوستانش جدا می‌شد و پس از ملحق شدن به آنان مطمئن می‌شد که در نبودش، کسی دوستانش را دنبال نکرده است؛ و همین‌طور باید مطمئن می‌شد که کسی خودش را دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
دانیال هولش داد که مرد جوان بر زمین افتاد. خشمگین از جای بلند شد و خواست به سمت دانیال حمله‌ور شود که بنیامین با اسلحه‌ی در دستش بر دهان مرد جوان کوفت، تا متوجه‌اش کند در چه موقعیتی قرار دارد. مرد جوان از درد «آخ» گفت و همان‌طور که خم شده بود خونِ بر روی لبش را لمس کرد.
بنیامین به سمتش آمد، یقه‌اش را در دست گرفت و خیره در چشمانش با جدیت گفت:
- حواست به رفتارت باشه! یه حرکت اضافه ازت سر بزنه، یه راست میری ور دل باقی امواتت.
سپس رهایش کرد که مرد جوان زیر لب رو به بنیامین با صدایی لرزان گفت:
- کثافت!
بنیامین چیزی در جوابش نگفت تا مبادا مشاجره‌ای بینشان رخ دهد. رو به عرشیا کرد و گفت:
- بچه ماشین رو چک کن.
عرشیا بی‌آنکه کلاه کاسکت را از سرش در بیاورد، از موتورش پایین آمد و قدم به سمت ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
دانیال از آینه جلو به مرد جوان خیره گشت، که داشت به دنبالشان می‌دوید. متعجب پرسید:
- بیچاره رو چرا لختش کردی؟!
بنیامین: که دنبالمون نیاد.
دانیال خندید و گفت:
- پس ببین چطور داره دنبال ماشین میاد.
بنیامین از آینه جلو به مرد جوان نگاه کرد و خندید. سپس پشت هندزفری خطاب به ابراهیم گفت:
- مخ‌ ردی؟ مخ ردی جواب بده!
جوابی از جانب دوستش نشنید، که خطاب به دانیال گفت:
- فکر کنم هندزفریم مشکل داره، چیزی نمی‌شنوم. تو امتحان کن.
دانیال دست به سینه گفت:
- هندزفریت مشکلی نداره، مخ ردی ارتباطش رو با ما قطع کرد.
بنیامین با عصبانیت گفت:
- منظورت چیه؟
دانیال سرش را به طرف چپ هدایت کرد و رو به بنیامین گفت:
- نامزدش اومد پیشش، ارتباط رو قطع کرد. دیگه خودت می‌دونی بعدش چی شد!
عرشیا که به مکالمه‌‌شان گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
شعیبی به دهان زخمی شده‌ی مرد جوان اشاره کرد و گفت:
- مثل اینکه باهم درگیر شدین و صدمه دیدین.
مرد جوان با ناراحتی گفت:
- بله باهم درگیر شدیم.
شعیبی: وقتی تو ماشین کنارشون بودین صحبتی بینتون ردوبدل نشد؟
- ازم پرسیدن ماشین ردیاب داره یا نه.
شعیبی: از خودشون چیزی نگفتن؟
مرد جوان پس از اندکی تأمل گفت:
- نه.
شعیبی مصمم پرسید:
- همدیگه رو به اسم و یا لقبی، چیزی صدا نزدن؟
مرد جوان هیجان‌زده گفت:
- شنیدم موتوری رو بچه صدا زد و اون یکی دوستش رو لادن!
اروند می‌دانست بچه لقب عرشیا و لادن لقب دانیال است.
شعیبی کنجکاوانه پرسید:
- یعنی یه خانوم همراهشون بود؟
مرد جوان با اطمینان گفت:
- نه، آقا بود، دوستش لادن صداش زد، که البته فکر کنم وکیل باشه!
بهادر مشتاقانه و البته هیجان‌زده پرسید:
- وکیل؟! چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
از سه پله بالا آمدند که شکیب پرسید:
- چرا بیرون منتظرم می‌مونی؟ چرا نمیای داخل؟ کلید خونه رو هم که داری.
الناز: دوست دارم بیرون منتظرت باشم.
شکیب در پذیرایی را باز کرد.الناز کفشش را از پای درآورد و، وارد خانه شد. شکیب به دنبالش آمد‌ و لبخند به لب شال دخترک را از سرش برداشت، دست در موهایش فرو برد و بهمشان ریخت. سپس به سمت اتاقش قدم نهاد و رایلی هم زوزه‌کنان به دنبالش آمد. الناز درحالی که موهایش را مرتب می‌کرد قدم به سمت آشپزخانه نهاد تا شام را آماده کند.
پس از صرف شام بود که هردو وارد اتاق شدند. شکیب بی‌حال بر تخت خوابش دراز کشیده و الناز روبه‌رویش نشسته بود و با نخ روتختی ور می‌رفت. رایلی کنار در نشسته بود و حواسش به پای دخترک بود که مدام داشت تکانش می‌داد. الناز همان‌طور که سر به زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
سپس خندید و گفت:
- می‌دونی پدرسگ چی بهم گفت؟
الناز کنجکاوانه پرسید:
- چی گفت؟
- می‌گفت به محیا گفتم «اگه به خاطر اون شخص به خواستگارش جواب رد داده و منتظر که پا پیش بذاره، لطفاً منتظرش نباشه؛ چون اون شخص اصلاً بهش فکر نمی‌کنه!»
شکیب قهقهه زد و ادامه داد:
- لعنتی بد تیکه‌ای بهم انداخت!
الناز متعجب از قهقهه و سخن شکیب گفت:
- تو چی بهش گفتی؟!
شکیب با اخمی بر پیشانی گفت:
- جوابش رو ندادم.
الناز: پس حتماً محمد چیزی می‌دونه که این حرفو بهت زده.
شکیب با اطمینان گفت:
- من که از علاقه‌ی محیا خبر ندارم. نمی‌دونم حسی نسبت به من داره یا نه. محمد سر این قضیه زیادی حساس شده.
الناز نیم‌نگاهی به لبان شکیب انداخت و گفت:
- نکنه به خاطر این دختره محیا مدام سیگار می‌کشیدی؟
شکیب رو به الناز یک تای ابرویش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
الناز وارد اتاقش شد و در را به آرامی بست. گاهی وقت‌ها شکیب طوری رفتار می‌کرد که الناز با خود می‌اندیشید احساس ندارد و فردی سنگ‌دل و بی‌رحم است. وقتی از عشق سابقش حرف می‌زد با ناراحتی صحبت نمی‌کرد. چهره‌ای بی‌تفاوت داشت، انگار این مسئله آنچنان برایش مهم نبود.
از در فاصله گرفت و به سمت پنجره قدم نهاد. شکیب قبلاً این‌چنین اخلاق و رفتاری نداشت. نمی‌دانست چه بلایی بر سرش آمده بود. شاید خلافکار بودنش این شکلی‌اش کرده بود. اما چطور می‌شود که یک پسرک مظلومِ سر به زیر به آدمی خلافکار تبدیل می‌شود؟ کسی نبود کمکش کند؟ دستی به صورتش کشید و سپس بر سرامیک سرد نشست. الناز بارها با شکیب درمورد کاری که می‌کند صحبت کرد؛ اما هیچ وقت نشد جواب قانع کننده‌ای از زبانش بشنود. انگار این کار برایش هدف شده بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
سرهنگ مقدم توام با شک و تردید گفت:
- فرستادن چند نفوذی به داخل باند اتُمیک.
جلالی و حاجتی متعجب به یکدیگر نگاه کردند و امیر اخمی بر پیشانی‌اش جای گرفت. سرهنگ مقدم و شهرزاد متوجه نگاه امیر شدند و دلیل را بر این گذاشتند که از این پیشنهاد خوشش نیامده است.
امیر رو به شهرزاد کرد و گفت:
- کار خیلی خطرناکی هستش. شما فکر می‌کنید ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ نداده بودیم؟
شهرزاد خونسرد رو به امیر پاسخ داد:
- بنده اطلاعی ندارم.
امیر از پاسخ شهرزاد حرصش گرفت. درواقع شهرزاد به عمد این پاسخ را داده بود.
حاجتی رو به شهرزاد گفت:
- ما قبلاً این پیشنهاد رو به سرهنگ داده بودیم؛ و پیشنهاد رد شد. فرستادن چند نیروی پلیس به داخل باند اتُمیک صحیح نیست.
امیر خیره در چشمان شهرزاد جمله‌ی حاجتی را ادامه داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
همگی به نشانه‌ی موافقت سری تکان دادند و «بله‌» گفتند. در این هنگام ضربه‌ای به در زده شد و سرباز کرمی پس از کسب اجازه به داخل آمد. درحالی که ظرفی از شیرینی در دست داشت احترام نظامی گذاشت. سپس به سمت میز سرهنگ آمد و ظرف شیرینی را بر میز گذاشت. حاجتی ذوق‌زده از جای بلند شد و به سمت میز آمد. ظرف شیرینی را در دست گرفت و با خوشحالی گفت:
- شیرینیِ سروان شدنم هستش. به همکارا قول داده بودم به مناسبت ترفیع مقام شیرینی بدم.
سپس ظرف شیرینی را به سمت سرهنگ مقدم گرفت و با لبخندی گفت:
- بفرمائید سرهنگ.
سرهنگ مقدم یکی برداشت و لبخند به لب گفت:
- ممنون سروان. شما لیاقت این ترفیع مقام رو داشتید.
حاجتی با خوشحالی «ممنون» گفت و ظرف شیرینی را به سمت شهرزاد گرفت. شهرزاد یک شیرینی شکلاتی برداشت و گفت:
- ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
دخترک سرش را بالا گرفت و به پسرک چشم دوخت. سر به زیر گرفته داشت صحبت می‌کرد. دخترک با خود فکر کرد که آخر پسر هم آنقدر باحیا؟ آنقدر کم حرف و کم رو؟! بی‌شک اگر شکیب ذهن دخترک را می‌خواند، خنده‌اش می‌گرفت! چون نه باحیا بود و نه کم حرف و کم رو.
***
نه و نیم شب شده بود و جاوید به همراه ابراهیم و محمد از پارکینگ به سمت خانه‌ی شاهی می‌آمدند. جاوید مظلومانه رو به ابراهیم گفت:
- یعنی منم سی سالم بشه مثل تو خوشگل و جذاب می‌شم؟ دخترا میان سمتم؟
ابراهیم با لبخندی گفت:
- به ژن بستگی داره جاوید جان. می‌دونی، فکر نکنم تو ژن شماها خوشگلی باشه.
وارد خانه شدند. محمد به آرامی خندید که جاوید با صورتی کش آمده گفت:
- ضد حال نزن دیگه.
از پله‌ها که بالا می‌آمدند ابراهیم دستش را به دور گردن جاوید انداخت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا