متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
شاهی تکیه بر میز به چهره‌ی جاوید نگاه کرد.
ابروانی مشکی رنگِ پر پشت، چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینیِ کشیده و قلمی‌اش، لبانی نسبتاً بزرگ، صورت کشیده‌ و استخوانی داشت. موهای مشکی رنگ حالت دارش به حالت درهم و برهم بود. پوست روشنی داشت و صورتش را اصلاح کرده بود. قد بلند و لاغر اندام بود. یک جوان بیست ساله‌ی پر جنب و جوشِ زیبایی بود. فقط ایرادی داشت! به مانند دوستانش به اندازه‌ی کافی خشن و بد ذات نبود. هرچقدر که برادرش رادوین بی‌رحم بود و خلق خوی بدی داشت، جاوید دل‌رحم و نازک‌دل بود. به خاطر پول بود که به سمت این شغل متمایل شد. اهداف بلند والایی داشت. دلش می‌خواست یک شبه پولدار شود، و همین اتفاق هم افتاد! اما فکر نمی‌کرد آن‌قدر غرق این کار شود که خودش را فراموش کند و مجبور شود کارهایی انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
به شوخیِ زشتی که با دوستش ابراهیم کرد اشاره داد.
شاهی: اون روزی که اومدی پیشم رو یادت میاد؟ گفتی محتاجم، برام مهم نیست از من چی می‌خوای، هرکاری لازم باشه انجام می‌دم.
جاوید با ناراحتی زیر لب گفت:
- آره خوب یادمه.
حرف احمقانه و حماقت‌هایش خوب یادش مانده بود، اما واقعاً فکر نمی‌کرد تا جایی پیش برود که مجبور باشد هر کار خطرناکی انجام دهد. صدای وجدانش از همان شبی که خطاب به شاهی گفته بود محتاجم، داشت آزارش می‌داد.
شاهی: پس دست از رفتارت بردار!
سپس به در اشاره کرد که دیگر برود.
با چهره‌ای گرفته در عقب ماشین جای گرفت، چراکه شکیب جلو نشسته بود. محمد به راه افتاد و خطاب به جاوید گفت:
- چی می‌گفت شاهی؟
جاوید بی‌حوصله گفت:
- چیز مهمی نبود.
محمد به بازوی شکیب ضربه‌ای زد و با حرص گفت:
- اصلاً خوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
محمد متعجب گفت:
- هکره؟!
جاوید خودش را به جلو کشاند و خیره به نیم رخ محمد گفت:
- نه به اون صورت، فقط بلده با دوربین کار کنه. تو دزدیای قبلی‌مون خودش بود که دوربین و چراغ‌های راهنمایی رانندگی رو دستکاری می‌کرد.
محمد با لبخندی گفت:
- جدی؟ بهش نمیاد!
جاوید: چون خیلی ساده‌ست.
محمد با جدیت گفت:
- نه، چون خنگه!
جاوید دستش را بر شانه‌ی محمد گذاشت و با لبخندی گفت:
- بی‌خیال محمد، فعلاً سوژه‌ی امشب رو بچسب. ببین این کیوان خاک بر سر چطوری خودش رو ذلیل این دختره کرده.
محمد: خوشم میاد رُها اصلاً محلش نمی‌ده. ولش کن، این بشر هم از دست رفت.
شکیب همان‌طور که سرش را به شیشه تکیه داده بود، با حالی آشفته به صحبت‌های دوستانش گوش می‌داد. حتی حال نداشت کلمه‌ای بر زبان آورد و در بحثشان شریک شود.
اردشیر رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
دانیال به محض پوشیدن نقابش، فرمان را در دست گرفت و پشت هندزفری کوچکی که در گوش خودش و دوستانش بود، خطاب به عرشیا گفت:
- آماده‌ای عرشیا؟ با حرکت تو شروع می‌کنیم.
عرشیا با صدایی رسا که به گوش دانیال برسد گفت:
- بله آماده‌ام؛ فقط یه کم استرس دارم.
دانیال: یه طوری خودت رو کنترل کن، من و بنیامین حواسمون بهت هست.
بنیامین به طعنه گفت:
- مطمئن باش عرشیا اتفاقی که برای من افتاد واسه تو پیش نمیاد.
دانیال اخمی کرد و عرشیا بی‌توجه به طعنه‌ی بنیامین، از لابه‌لای ماشین‌ها عبور کرد و به سرعت خودش را به ماشین مورد نظر رساند تا قبل از آنکه، از چراغ سبز عبور کند جلویش را بگیرد. جلوی ماشین موتورش را متوقف کرد که مرد جوان با دیدنش به سرعت پا بر پدال ترمز گذاشت تا مبادا شخص موتور سوار را بر کف آسفالت پهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
اگر می‌خواستند در قرمز شدن چراغ ماشین را به سرقت ببرند این امکان وجود داشت که در شلوغی رفت و آمد بعد از سبز شدن چراغ راه فرار برایشان باز نباشد.
بنیامین: بچه کجایی؟
در مأموریت‌شان اجازه نداشتند اسم یک دیگر را بر زبان آورند، مگر اینکه کسی کنارشان نباشد! همه‌ی آنان در کنار اسم‌شان لقبی داشتند. بچه، لقبی بود که دوستان عرشیا برایش انتخاب کرده بودند؛ آن هم به خاطر چهره‌ی بچه‌گانه، سن کم، شیرین زبانی و اندکی خجالتی بودنش.
عرشیا: مسیرم رو از شما جدا کردم. سر پل به شما می‌رسم.
مسیر از قبل تعیین شده بود. باید طبق نقشه پیش می‌رفتند. عرشیا طی مسیری از دوستانش جدا می‌شد و پس از ملحق شدن به آنان مطمئن می‌شد که در نبودش، کسی دوستانش را دنبال نکرده است؛ و همین‌طور باید مطمئن می‌شد که کسی خودش را دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
دانیال هولش داد که مرد جوان بر زمین افتاد. خشمگین از جای بلند شد و خواست به سمت دانیال حمله‌ور شود که بنیامین با اسلحه‌ی در دستش بر دهان مرد جوان کوفت، تا متوجه‌اش کند در چه موقعیتی قرار دارد. مرد جوان از درد «آخ» گفت و همان‌طور که خم شده بود خونِ بر روی لبش را لمس کرد.
بنیامین به سمتش آمد، یقه‌اش را در دست گرفت و خیره در چشمانش با جدیت گفت:
- حواست به رفتارت باشه! یه حرکت اضافه ازت سر بزنه، یه راست میری ور دل باقی امواتت.
سپس رهایش کرد که مرد جوان زیر لب رو به بنیامین با صدایی لرزان گفت:
- کثافت!
بنیامین چیزی در جوابش نگفت تا مبادا مشاجره‌ای بینشان رخ دهد. رو به عرشیا کرد و گفت:
- بچه ماشین رو چک کن.
عرشیا بی‌آنکه کلاه کاسکت را از سرش در بیاورد، از موتورش پایین آمد و قدم به سمت ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
دانیال از آینه جلو به مرد جوان خیره گشت، که داشت به دنبالشان می‌دوید. متعجب پرسید:
- بیچاره رو چرا لختش کردی؟!
بنیامین: که دنبالمون نیاد.
دانیال خندید و گفت:
- پس ببین چطور داره دنبال ماشین میاد.
بنیامین از آینه جلو به مرد جوان نگاه کرد و خندید. سپس پشت هندزفری خطاب به ابراهیم گفت:
- مخ‌ ردی؟ مخ ردی جواب بده!
جوابی از جانب دوستش نشنید، که خطاب به دانیال گفت:
- فکر کنم هندزفریم مشکل داره، چیزی نمی‌شنوم. تو امتحان کن.
دانیال دست به سینه گفت:
- هندزفریت مشکلی نداره، مخ ردی ارتباطش رو با ما قطع کرد.
بنیامین با عصبانیت گفت:
- منظورت چیه؟
دانیال سرش را به طرف چپ هدایت کرد و رو به بنیامین گفت:
- نامزدش اومد پیشش، ارتباط رو قطع کرد. دیگه خودت می‌دونی بعدش چی شد!
عرشیا که به مکالمه‌‌شان گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
شعیبی به دهان زخمی شده‌ی مرد جوان اشاره کرد و گفت:
- مثل اینکه باهم درگیر شدین و صدمه دیدین.
مرد جوان با ناراحتی گفت:
- بله باهم درگیر شدیم.
شعیبی: وقتی تو ماشین کنارشون بودین صحبتی بینتون ردوبدل نشد؟
- ازم پرسیدن ماشین ردیاب داره یا نه.
شعیبی: از خودشون چیزی نگفتن؟
مرد جوان پس از اندکی تأمل گفت:
- نه.
شعیبی مصمم پرسید:
- همدیگه رو به اسم و یا لقبی، چیزی صدا نزدن؟
مرد جوان هیجان‌زده گفت:
- شنیدم موتوری رو بچه صدا زد و اون یکی دوستش رو لادن!
اروند می‌دانست بچه لقب عرشیا و لادن لقب دانیال است.
شعیبی کنجکاوانه پرسید:
- یعنی یه خانوم همراهشون بود؟
مرد جوان با اطمینان گفت:
- نه، آقا بود، دوستش لادن صداش زد، که البته فکر کنم وکیل باشه!
بهادر مشتاقانه و البته هیجان‌زده پرسید:
- وکیل؟! چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
از سه پله بالا آمدند که شکیب پرسید:
- چرا بیرون منتظرم می‌مونی؟ چرا نمیای داخل؟ کلید خونه رو هم که داری.
الناز: دوست دارم بیرون منتظرت باشم.
شکیب در پذیرایی را باز کرد.الناز کفشش را از پای درآورد و، وارد خانه شد. شکیب به دنبالش آمد‌ و لبخند به لب شال دخترک را از سرش برداشت، دست در موهایش فرو برد و بهمشان ریخت. سپس به سمت اتاقش قدم نهاد و رایلی هم زوزه‌کنان به دنبالش آمد. الناز درحالی که موهایش را مرتب می‌کرد قدم به سمت آشپزخانه نهاد تا شام را آماده کند.
پس از صرف شام بود که هردو وارد اتاق شدند. شکیب بی‌حال بر تخت خوابش دراز کشیده و الناز روبه‌رویش نشسته بود و با نخ روتختی ور می‌رفت. رایلی کنار در نشسته بود و حواسش به پای دخترک بود که مدام داشت تکانش می‌داد. الناز همان‌طور که سر به زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
سپس خندید و گفت:
- می‌دونی پدرسگ چی بهم گفت؟
الناز کنجکاوانه پرسید:
- چی گفت؟
- می‌گفت به محیا گفتم «اگه به خاطر اون شخص به خواستگارش جواب رد داده و منتظر که پا پیش بذاره، لطفاً منتظرش نباشه؛ چون اون شخص اصلاً بهش فکر نمی‌کنه!»
شکیب قهقهه زد و ادامه داد:
- لعنتی بد تیکه‌ای بهم انداخت!
الناز متعجب از قهقهه و سخن شکیب گفت:
- تو چی بهش گفتی؟!
شکیب با اخمی بر پیشانی گفت:
- جوابش رو ندادم.
الناز: پس حتماً محمد چیزی می‌دونه که این حرفو بهت زده.
شکیب با اطمینان گفت:
- من که از علاقه‌ی محیا خبر ندارم. نمی‌دونم حسی نسبت به من داره یا نه. محمد سر این قضیه زیادی حساس شده.
الناز نیم‌نگاهی به لبان شکیب انداخت و گفت:
- نکنه به خاطر این دختره محیا مدام سیگار می‌کشیدی؟
شکیب رو به الناز یک تای ابرویش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا