• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
با چشمانی گریان، از تخت برخاست، از اتاق خارج شد و راه پله را در پیش گرفت. شکیب پشیمان از حرف زشتش به دنبالش از اتاق خارج شد و با صدایی بلند گفت:
- ببخشید اِلیِ نازم. ببخشید...معذرت می‌خوام.
الناز بی‌آنکه برگردد نگاهش کند، به سرعت از پله‌ها بالا رفت. وارد اتاقش شد و در را به آرامی بست. از در فاصله گرفت و به سمت پنجره قدم نهاد. همیشه همین‌طور است. آخر بحث‌هایشان با بددهنی شکیب تمام می‌شود. دستی به چشمان گریانش کشید و سپس بر سرامیک سرد نشست.
با شنیدن سروصدایی از پایین، چشمانش را به سختی از هم باز کرد. هنگامی که صدایی دیگر به گوشش نخورد با خیالی آسوده چشمانش را بست، اما زوزه‌ی رایلی را که شنید با نگرانی پتویش را کنار زد و از تخت برخاست. از اتاق خارج شد و پله‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
شهرزاد با ملایمت رو به امیرحسین گفت:
- قرار نیست از نیروهای خودمون تو باند اتُمیک نفوذی بفرستیم. اگر بخوایم به نفوذیمون هویت جدید بدیم، باید سابقه‌اش رو پاک کنیم، که یه پروسه‌ی زمان‌بر و همین‌طور پردردسری هستش، چراکه ممکنه با هک‌کردن کل اطلاعات نفوذیِ ما، هویت اصلیش رو به دست بیارن.
لحظه‌ای مکث کرد، نگاهی به حاجتی و جلالی انداخت و گفت:
- مایلم یکی مثل خودشون رو وارد گروه کنیم. یعنی یه خلافکار و یا حتی قاتل! سابقه‌اش مشخصه، و تا حدودی چند نفر از خلافکارها هم می‌شناسنش و جای شک و شبهه‌ای باقی نمی‌مونه. وقتی ازش بخوان کار خلاف انجام بده، فقط اطاعت می‌کنه. چون خودش این کاره‌ست، مثل خودشونه. نحوه‌ی وارد شدنش به گروه رو هم ما یه دزدی بزرگ ترتیب می‌دیم. تو رسانه‌ها و روزنامه‌ها پخش می‌کنیم، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
پیشانی و زیر چشمانش کمی چین و چروک بود. قد بلند و لاغر اندامی داشت. چهل و شش ساله، متأهل و دارای دو فرزند دختر بود.
***
بی‌حوصله در اتاقی که محل نگهداری سِرم‌ها و همچنین استراحت بود، بر صندلی نشسته بود. در موبایلش بی‌هدف چرخی میزد و گهگاهی هم به در ورودی خیره میشد تا اگر پسرک آمد متوجه‌اش شود. خانم بخشی وارد اتاق شد که دخترک سرش را بالا گرفت و گفت:
- کاری هست من انجام بدم؟
خانم بخشی کنار دخترک جا گرفت و درحالی‌که موبایلش را از روپوش سفیدرنگش در می‌آورد گفت:
- یه سرم ببر برای پسرمون.
دخترک متعجب گفت:
- پسرتون؟!
خانم بخشی با لبخندی رو به دخترک گفت:
- همین پسر چشم رنگیِ.
دخترک به مانند فنر از جا پرید. پسرک چطور وارد شده که او را ندیده بود؟ خطاب به خانم بخشی «چشم»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
بنیامین که منتظر شنیدن این حرف از جانب شاهین بود، رویش را به طرف ابراهیم برگرداند و خطاب به شاهین گفت:
- اتفاق که... .
حرفش را ادامه نداد، قدمی به سمت ابراهیم برداشت و گفت:
- کجا بودی ابراهیم؟ تو طول مأموریت نه من، نه بچه‌ها صدات رو نداشتیم.
سپس توام با حرص ادامه داد:
- چند بار دیگه باید یه اتفاق بد بیافته که تو بفهمی چقدر کارت حساس و خطرناکه؟
ابراهیم که می‌دانست به خاطر کار خطرناکش قرار است توبیخ شود، بی‌هیچ حرفی سر به زیر آورد که باعث شد بنیامین خشمگین شود. محمد نگاهی به ابراهیم و بنیامین کرد. سپس گفت:
- جریان چیه؟ چه اتفاقی بینتون افتاده؟
بنیامین بی‌توجه به محمد با عصبانیت رو به ابراهیم گفت:
- موقعی که صدات می‌زدم چرا جواب نمی‌دادی؟ چرا بدون اینکه چیزی به ما بگی سر خود اون کوفتی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
شاهین با عصبانیت رو به ابراهیم گفت:
- بدون اجازه‌ی کی پستت رو ترک کردی ابراهیم؟ این‌قدر احمق شدی که سرخود عمل می‌کنی؟
ابراهیم پس از چند ثانیه‌ای مکث، با ناراحتی گفت:
- این دختره...شقایق...هوش و حواس برام نذاشته. وقتی اومد پیشم، دست خودم نبود که یهویی هول بشم. نمی‌خواستم بفهمه دارم چیکار می‌کنم. قبول دارم که خیلی احمقم و کارای عجیب و غریبی ازم سر می‌زنه؛ ولی من خستم. می‌خوام برای یه مدتی هم که شده دست از کار خلاف بردارم. من هشت سال از عمرم رو خلافکار بودم. الآن که شقایق اومده تو زندگیم، می‌خوام برای چند ماه خلافکار نباشم، می‌خوام برای چند ماه اون طوری که شقایق درموردم فکر می‌کنه باشم. فقط برای چند ماه می‌خوام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم، فقط برای چند ماه شاهین.
همان‌طور که ابراهیم گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
محمد رهایش کرد و همان‌طور که داشت نمناکیِ پیشانی‌اش را می‌گرفت متعجب گفت:
- چی شد یهو؟!
جاوید درحالی‌که بینی‌اش را ماساژ می‌داد با لحنی دردمند گفت:
- پام خورد نمی‌دونم به چی یه دفعه افتادم.
بنیامین نگاهش را به کفش جاوید دوخت و گفت:
- پات به جایی نخورده، بند چپ و راست کفشت رو باهم بستی.
سپس مشغول باز کردن بندها شد. جاوید چشمانش را گشاد کرد و متعجب به کفشش نگاه کرد. صدای لرزانش را بالا برد و گفت:
- ابراهیم!
ابراهیم درحالی‌که می‌خندید از خانه خارج شد.
محمد با اخمی بر پیشانی گفت:
- ابراهیم این کارو باهات کرد؟
جاوید با حالی زار سری تکان داد. محمد زیر لب گفت:
- عقده‌ای!
ابراهیم می‌دانست افتادنش تقصیر محمد و جاوید بود. این دو را به خوبی می‌شناخت. هر چند وقت یک‌بار، قرعه به نام هرکس که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
محمد کمی صدایش را بالا برد و گفت:
- با الناز به کجا رسیدی؟
- هیچی. نمی‌تونم جلوی علاقه‌اش رو بگیرم.
محمد: البته ناگفته نمونه، منم باهاش صحبت کردم؛ اما نتونستم چیزی حالیش کنم.
شکیب از جا برخاست تا در پذیرایی را ببندد. خانه کمی گرم شده بود و بوی دود هم دیگر نمی‌آمد. رایلی به دنبال صاحبش روانه شد.
- دیگه خسته شدم. هروقت باهاش حرف می‌زنم یا گریه می‌کنه، یا بهم می‌توپه، یا من بهش می‌توپم.
در را بست، به سمت کاناپه آمد و نشست. رایلی کنار پایش بر سرامیک دراز کشید.
- ما هرشب باهم دعوا می‌کنیم.
محمد خیره به شکیب سری تکان داد و گفت:
- آها، همینو بگو.
سپس کنجکاوانه پرسید:
- از اون پسره فرشید دیگه خبری نیست؟
شکیب با خیالی آسوده گفت:
- نه اصلاً.
محمد به تمسخر گفت:
- این همه هارت و پورت می‌کرد الناز رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
شکیب با عصبانیت گفت:
- الناز پدر و مادرش رو نمی‌خواد. اصلاً مایل نیست پیداشون کنه. از وضعیتی که داره راضیِ. من به اندازه‌ای بهش محبت کردم تا کمبودی احساس نکنه.
هرچیزی که محمد می‌گفت شکیب گنده‌تر از آن جواب می‌داد. دیگر حسابی محمد را کفری کرده بود. توام با حرص گفت:
- تو نمی‌تونی جای پدر و مادرش رو بگیری.
شکیب از عصبانیتش کاست و با صدایی آرام گفت:
- آره می‌دونم، می‌دونم. اما خیلی بهتر از پدر و مادرش باهاش رفتار کردم.
سپس مغموم ادامه داد:
- می‌بینه دارم جلوش زهرماری می‌خورم، سیگار می‌کشم، اون کوفتی رو مصرف می‌کنم، اما یاد نمی‌گیره، کنجکاو نمیشه امتحان کنه. بچه بود، فقط شیش سالش بود! من چطور به این دختر وابسته نشم؟ من چرا به پدرش باج ندم؟ پدرش هرچیزی از من بخواد در اختیارش می‌ذارم، ولی اجازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
مگر دلارام در این خانه زندگی نمی‌کند؟ پس چرا از چیزی خبر ندارد؟ چرا پدرش درمورد تصمیمی که برای دخترکش گرفته با او صحبتی نکرده بود؟ تمامی این رفتارها به این خاطر بود که سعید از بابت دخترش ترسیده بود. دلش نمی‌خواست دخترکش با انتخاب بدش آبرویشان را ببرد.
در اتاقش به آرامی باز شد، که دلارام نگاهش به آن سمت کشیده شد. ارسلان سرش را از لای در بیرون آورد و با چشمانی بسته به آرامی گفت:
- میشه بیام داخل؟
دلارام سری تکان داد و با صدایی آرام گفت:
- بیا داخل ارسلان.
ارسلان چشمان خواب‌آلودش را از هم گشود و، وارد اتاق شد. در را به اندازه‌ای باز گذاشت تا کمی هوای خنک وارد شود. اتاق کوچکی بود و فقط یک تخت خواب در اتاق قرار داشت. گاهی اوقات ارسلان در پذیرایی روبه‌روی تلوزیون می‌خوابید و گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
دلارام با شنیدن این حرف برادرش که بیشتر شبیه به مانند یک حرف مضحک و جوک می‌ماند، درحالی‌که کنارش نشسته بود، با پایش به شانه‌اش ضربه‌ای زد و مغموم گفت:
- الآن چه وقته مسخره کردنه؟
ارسلان با ضربه‌ی خواهرش کمی به عقب پرت شد و درحالی‌که سعی داشت صدای خنده‌اش بالا نرود رو به خواهرش کرد و گفت:
- گفتم شاید اگه این معیارا رو بگم از پسره خوشت بیاد. اما خب...پسره دست کمی از این معیارا نداره.
دلارام با دلخوری گفت:
- اینا معیارای من نیستن... .
سپس تکیه‌اش را از دیوار گرفت، خودش را به جلو کشاند و پرسید:
- خانواده‌ی پسره مگه نمی‌دونن من نامزد دارم؟
ارسلان نگاه از چشمان خواهرش گرفت و به ترک‌های روی دیوار خیره شد.
- زمانی که بنیامین زندان بود بابا به همه میگه که نامزدیت بهم خورده.
نگاهش را به خواهرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا