متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مهره‌ی مات
نام نویسنده:
م. صالحی
ژانر رمان:
#پلیسی #معمایی #عاشقانه
کد رمان:3001
ناظر: ❁S.NAJM SARABAHAR.NAJM



631627_883d5ab4cdd07551511def32331c70d2.png
خلاصه:
مهره‌ی مات، داستان مردی است که ناخواسته وارد یک بازی خطرناک شده است؛ اما بازی می‌کند تا عزیزانش را حفظ کند. مردی از جنس یک راز، خشمگین از گذشته اما امیدوار به آینده. داستان عشقی آمیخته با انتقام و کینه. داستان فراز و فرود زندگی مردی به نام آرش. مردی به ظاهر خطرناک اما... .

لینک گفتمان آزاد:​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدای *ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ*

تاریکی هوا و زوزه ی باد، ترکیب همین دو کافی بود تا وحشت آن قبرستان متروکه را دو برابر کند. اما این ترس برای او که خود بزرگترین وحشت برای دشمنانش بود بازیچه‌ی بیش نبود. با قدم‌های آرام از میان قبرستان قدم برمی‌داشت. در دست راستش یک اسلحه بود که در کنار بدنش درون دستش وامانده بود. گویی از یک دوئل سخت اما پیروز برگشته بود. پا از قبرستان که بیرون گذاشت به سمت ماشین زیبا و سیاه رنگی رفت که در پشت ماشین سیاه رنگ شاسی بلندی آرام گرفته بود. هر دو برای دوئل به آن قبرستان آمده بودند و حالا فقط یک تن از آن‌ها زنده برمی‌گشت و دیگری برای همیشه ساکن قبرستان شده بود. داخل ماشین که نشست به چشمان بی‌روح خودش خیره شد، زهرخندی به لبش نشست. اسلحه را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
و کمی تأمل کرد و ادامه داد:
- خب حالا بگو ببینم تو می‌دونی توی بازی شطرنج بیشترین قدرت از آن کدوم مهره است؟
و در حالی که این سوال را می‌پرسید رو برگرداند و به چنگیز چشم دوخت. چنگیز که منظورش را به خوبی فهمیده بود اما با این‌حال گفت:
- نخیر قربان نمی‌دونم.
-که اینطور، پس نمی‌دونی؟
به طرف چنگیز برگشت و مقابلش ایستاد. نگاهش را به چشمان پر از کینه‌اش دوخت و گفت:
- چنگیز اونی که روزها واسه‌ش واق واق می‌کنی و شب‌ها واسه‌ش دم تکون می‌دی شمارش معکوس مات شدنش خیلی وقته که شروع شده. پس سعی نکن با این کارهای مسخره و بچگانه مرگ رو برای خودت بخری. تو که تجربه‌ات توی این کار از من بیشتره باید بدونی که با این سرک کشیدن‌ها و فضولی کردن‌ها چیزی دستگیرت نمی‌شه. نا سلامتی به ما می‌گن حرفه‌ای، حالا...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
همینطور که از پله‌ها پایین می‌آمد و وارد سالن بزرگ و مجلل عمارت می‌شد متوجه پدرش شد که کنار میز شطرنج نشسته بود و به صفحه‌ی مقابلش زل زده بود. باز هم لبخندی تمسخر‌آمیز بر لب‌هایش نشست و گفت:
- چی شده پدر، صبح به این زودی شطرنج، بازی می‌کنید؟
سلطان‌خان که انگار منتظر همین سوال از جانب آرش بود سر بلند کرد و گفت:
- بازی نمی‌کنم دارم فکر می‌کنم.
- به چی؟
- به اینکه کدوم از مهره‌ها توی بازی شطرنج قدرت بیشتری داره؟
آرش به چنگیز که کمی عقب‌تر ایستاده بود نیم نگاهی انداخت و گفت:
- این که دیگه فکر کردن نمی‌خواد، مهره‌ای که بتونه شاه رو مات کنه.
سلطان خان با خشم از جا برخاست و با فریاد زد:
- آرش توی این خونه تو فقط یه سرباز پیاده هستی. فهمیدی چی گفتم؟
آرش با خونسردی کامل دوباره لبخندی بر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #6
سارا آرام‌تر شد و گفت:
-نمی‌دونم، کنار رودخونه درست رو به روی من اون سمت خیابون یک کافه‌ی هست. آقای سالاری من توی این کشور غریبم، هیچ کسی رو نمی‌شناسم.
- بسیار خب، شما چی پوشیدید که من اومدم بتونم پیداتون کنم؟
- یه پالتوی سیاه و یه شال آبی.
- همون‌جا باشید من تا ده دقیقه‌ی دیگه خودم رو می‌رسونم.
- ممنونم، ممنون.
آرش تلفن را قطع کرد و خطاب به راننده گفت:
- برو طرف رودخونه.
- قربان اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم، فعلاً برو.
نزدیک رودخانه که رسیدند، آرش همینطور که با نگاه پیاده‌ رو نزدیک رودخانه را رصد می‌کرد گفت:
- توی همین مسیر آروم رانندگی کن.
- چشم قربان.
آرش شیشه را پایین داد و بیرون را نگاه می‌کرد که متوجه دختری با آن مشخصات شد که روی نیمکتی نشسته بود.
- نگه دار جک.
جک ماشین را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #7
- نمی‌دونم کی بودن؟ داشتیم کنار رودخونه قدم می‌زدیم، خیابون هم خلوت بود، یه دفعه یه ماشین جلو پامون واستاد و دونفر از توش پیاده شدن و ساسان با زور با خودشون بردن.
نفسی گرفت و با اشکش را گرفت و ادامه داد:
- خواستم بهش کمک کنم ولی من رو هل دادن عقب، ساسان فقط تونست به من بگه به شما زنگ بزنم. فقط اسم شما رو می‌گفت، گفت توی دفترچه تلفن شماره‌ی شما هست. بهتون بگم چی شده؟ سریع خودم رو رسوندم خونه، همه چیز به هم ریخته بود‌. داشتم دفترچه رو پیدا می‌کردم که صداهای رو پشت در خونه شنیدم. صدای چند تا مرد بود، سریع دفترچه رو برداشتم از پله‌های اضطراری از آپارتمان اومدم بیرون، ولی من رو دیدن. دنبالم اومدن، یکیشون به طرفم تیراندازی هم کرد ولی از دستشون فرار کردم. تا صبح توی خیابون‌ها سرگردون...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #8
آرش وارد اتاقش شد کیفش را به روی میز گذاشت. پالتو و کتش را از تن در آورد و به جالباسی آویزان کرد و پشت میزش نشست. قبل از هر کاری ایمیل‌هایش را چک کرد و بعد گوشی را برداشت و شماره‌ای را گرفت ولی قبل از اینکه ارتباط برقرار شود گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت. گره‌ی کراواتش را شل کرد و به عقب تکیه داد، چشمانش را بست و آرام زیر لب گفت:
- آرش، احتیاط کن.
با شنیدن صدای ضرباتی که به در زده می‌شد چشمانش را باز کرد و گفت:
- بفرمایین.
مهندس سروش که مردی تقریباً پنجاه و پنج ساله می‌نمود و ریش و سبیل پرفسوری و موهای جو گندمی داشت وارد اتاق شد آرش همینطور که روی صندلی‌اش لمیده بود با دیدن مهندس گفت:
- سلام مهندس.
- سلام آرش، با من امری داشتی؟
- آره، بفرمایین بنشینید.
مهندس بر روی اولین مبل...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #9
آرمین پس از جا دادن وسایلش توی صندوق عقب ماشین آرش، همینطور که غر می‌زد سوار شد. آرش که خودش پشت رل نشسته بود به قیافه‌ی اخموی آرمین نگاه کرد و با خنده گفت:
- تو که باز اخم‌هات رفته تو هم، پسر شجاع.
آرمین با ناراحتی گفت:
- حالا مگه لازمه که من برم ایران درس بخونم.
آرش سکوت کرد و جواب آرمین را نداد. ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج شد. بعد از مدتی همینطور که به جاده چشم دوخته بود این سکوت را شکست و گفت:
- ما که قبلاً حرفامون رو زده بودیم.
- اما من دلیل قانع کننده‌ای از شما نشنیدم.
- دلیل باید چه جوری باشه که تو قانع بشی؟
- حقیقت باشه.
- منظورت اینه که من بهت دروغ گفتم؟
- دروغ نگفتید اما تمام حقیقت رو هم به من نگفتید. داداش شما به من گفتید برم ایران تا ایران رو بهتر بشناسم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #10
آرش به طرف رودخانه تغییر مسیر داد. دو برادر آن روز را حسابی به تفریح گذراندند و بعد از سوار شدن کشتی به روی رودخانه و گشت‌زنی توی باغ وحش و قدم زدن توی پارک زیبای شهر و خوردن بستنی‌های خوشمزه برای ناهار به یکی از رستوران‌های شیک و گران قیمت لندن رفتند.
آرمین با اینکه غذای مورد علاقه‌اش را سفارش داده بود اما اشتهایی برای خوردن نداشت و فقط با غذایش بازی می‌کرد که آرش متوجه‌اش شد و گفت:
- چرا غذات رد نمی‌خوری؟
- اشتها ندارم.
- دو تا لقمه که خوردی اشتهات هم باز می‌شه. دِ یالا بخور ببینم.
آرمین چند قاشق از غذایش را خورد و بعد گفت:
- راستی داداش شما به من نگفتید رفتم ایران، چیکار کنم؟ کجا ساکن بشم؟
- چه خوب شد پرسیدی بالاخره، نگران نباش وقتی رسیدی یه نفر به اسم آقا کمال میاد فرودگاه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا