متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دلآشفته | Dizzy(خانم گیج) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان :115
ناظر: °•°•Pajhwok•°•° °•°•Pajhwok•°•°

نام داستان:
دلآشفته
نام نویسنده:Dizzy(خانم گیج)
ژانر:
#اجتماعی #تراژدی
857204_545a297b3cde7ab5e6628677639665f3.jpg
خلاصه:
این داستان برگرفته از واقعیت است.
این روزها،
دختران کشورم چه بی‌رحمانه احساسشان،
روحشان و حتی جسمشان از بین می‌رود.
لیلا هم دختر این مرز و بوم است... .
که انقلاب او تحولی بزرگ به زندگی اش آورد.
تحولی از جنس شوک،
تحولی از جنس رهایی!

توجه!
تمام وقایع رخ داده است. تمامی اسامی عوض شده‌اند. هرگونه تشابه کاملا تصادفی است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
دنیا را تلخی‌ها از جا برداشت. وقتی چاقوی نامهربانی بر دلت می‌نشیند و چاره‌ای جز دل دادن به آن نداری و به ناگه به کام مرگ میروی؛ آری اینجاهمان دنیای وارونه‌هاست. هرچه قدر مظلوم‌تر باشی بی‌رحم‌ها زیاد‌تر هستند زیاد‌تر از آن‌که تو فکرش را کنی.
گاهی این بین تصمیم‌هایی می‌گیری که نمی‌دانی به نفع یا به ضررت است. دیگر توانی در بدنت باقی نمی‌ماند و تو باید چاره‌ای کنی.
دیگر تحملش تمام شده بود. دلش جای دیگری را طلب می‌کرد... جایی ک دیگر جفا و ظلم نباشد.
جایی که برای چند روزی یا چند ماهی رنگ خوشبختی را ببیندو تیره روزی هایش را به دست فراموشی بسپارد.
اما چطور؟! چگونه؟
در شهر کوچک او جایی برا رفتن نبود؟! باید چه می‌کرد؟
بیخیال چه چیزی می‌شد؟

تیک تاک ساعت او را به زمان در گذر آگاه می‌کرد. تصمیمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
ولی من هیچ نگفتم و فقط از روی چمن‌های محوطه بلند شدم.و وارد ساختمان اصلی شدم. ساختمان سه طبقه ای که پر بود از دخترانی مثل من و امثال من. باید وسایلم راکم‌کم جمع می‌کردم. دو روز بیش‌تر وقت نداشتم... دو روزی که باید باخاکستری سرد خاطراتم را میپوشاندم.
وارداتاقی شدم که بین من و مریم پیوند محکمی از نوع دوستی زده بود. اتاق کوچکی پر بود از عکس های مختلف بازیگران ایرانی و خارجی...
و الان هم داشت از هم می‌گسست. به اتاق که رسیدم مریم خودش را در چهارچوب در قرار داد و نگذاشت داخل شوم با چشمان اشکی به من خیره شد و گفت:
- بهم نگفتی چرا؟!
او دنبال چرا بود ومن نمی‌توانستم به او قصه پر ماجرایم را بگویم. اصلا به او چه می‌گفتم!؟
می‌گفتم ترک دیار و خانه کردم؟ می‌گفتم آن چیزی که تو فکر می‌کنی نیستم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
و رفت. به دنبالش دویدم، نه من نامرد نبودم. درست یادم نمی‌آید آن موقع چطور خودم را به مریم رساندم و چگونه خودم رو در آغوشش رها ساختم. فقط یادم می‌آیدکه از همان لحظه، سفره دلم را پیشش باز کردم و از فراز و نشیب‌های زندگیم از کوچک و بزرگش
برایش گفتم.از فرازو نشیب هایی که حال الآن مرا می‌ساخت!
***
عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد. مثل برق. مثل یک چشم بر هم زدن. مثل تمام دوران زندگی که با سرعت می‌گذرد. مثل ایام تیره زندگی که انگار زمان سلانه‌سلانه می‌رود،گذشت. اما با یک تفاوت، آن سال یک دفعه به خودم آمدم دیدم یک دختر 12 ساله تنها شده‌ام دختری که تا آن سن نتوانسته بود دوستی برای خودش پیدا کند دوستی که با او درد و دل کند. دوستی که با او بخنددو راز های کوچک و بزرگ دلش دا با او در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
عصبانیت به سمتش رفتم که دلیل کارش را از او بپرسم که بابا آمد خانه ولی غافل از اینکه فکر کرد من این کار را با پسرش کردم. آن هم من! چقدر مضحک! یک‌آن خون جلوی چشمش را گرفت. دستش رفت سمت کمربندش و آن را با یک حرکت از کمرش جدا کرد و به سمتم آمد. شلاقش، زخم‌های کاری و عمیق روی تنم بر جای می‌گذاشت و دیده‌هایم از شدت درد، به حالم، خون می‌گریستند.
میدانی مریمم حال که به خودم نگاه می‌کنم و آن روزهای سخت را به یاد می‌آورم؛ می‌فهمم چقدر حساس بودم، شایدم مثل ترکه‌ای خیس به واسطه هرکس به هرطرف سوق داده می‌شدم.
مریم تو نمی‌دانی چقدر درد داشت. من بچه بودم، به نظرت یک بچه ده، سیزده ساله تحمل کتک خوردن را دارد!؟ اصلا توانش چقد می تواند باشد!؟توان ضربات کمر بند چرمی را دارد؟
خلاصه گذشت و مادرم حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
میدانی... او یک لبخند هرچند ساده به ل**ب‌هایم آورد.لبخندی که آرامش چند ثانیه ای به من تزریق می‌کرد. درسته باهم به پارک نمی‌رفتیم وقت نمی‌گذراندیم اما اینکه وجود داشت خودش برایم ارزشمند بود. کم‌کم گذشت بزرگتر شدیم. راستی میدانستی سه سالی از من اوبزرگ‌تر بود!؟
تا اینکه دوسال از آشناییمان گذشت. نمی‌دانم چطور پدرم از رابطه‌ی ما بو برده برد. از کتک‌های آن روز نگویم بهتر است... اصلا چیز تعریف کردنی نیست... دیگر نگذاشت به مدرسه بروم. در خانه رسما زندانی بودم. اصلا بیرون نمی‌توانستم بروم. با دوستم ارتباطی نداشتم. اگر این یکی دوسال رو می‌گذراندم حداقل دیپلم را می‌گرفتم. آه که...
شب و روز، کارم گریه کردن بود. هیچ انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگی نداشتم.باید کاری می‌کردم. باید خودم را از این بطن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
لباس اندکی برداشتم و آن را در ساک سیاه رنگی قرار دادم.چیزی نداشتم. اما تمام خمان اندک چیزی را که برایم باقی مانده بود را برداشتم و از شهر بیرون زدم و راهی اصفهان شدم. میدانی! من در شهر کوچکی زندگی می‌کردم. وقتی به اصفهان رسیدم؛ جز خانه آن زن جایی را نداشتم. اصلا حتی جایی را نمی‌شناختم چون شاید یک بار آن هم در کودکی به اصفهان رفته بودم.بماند که چقدر پیاده روی کردم و پرس و جو کردم تا آدرس را بیابم.
خانه آن زن را یافتم. خانه بزرگی نبود. اما هرچه بود سرو وضعش از خانه ما بهتر بود. ارتجالا خودم را به آن خانه‌ی آن زن کذایی رساندم. آیفون را به صدا در آوردم. زنی به بیرون آمد. اصلا از او خوشم نیامد. ظاهر بسیار جلفی داشت. موهای رنگ کرده‌اش بیش از هرچیزی جلوه گر بود. آرایش غلیظی روی صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
همه‌جور آدمی را می‌دیدم خانواده های خوشبخت.خانواده‌هایی که پول زیادی برای خرید نداشتند. دختران شاد و خندان. اصلا چنین مرکز خریدی در شهر من و جود نداشت. شاید هم هیچ وقت به وجود نیاید!
دو هفته گذشت. از سر کار آمدم و خیلی خسته بودم. میدانی چه شده بود؟! من دیگر آن دختر سابق نبودم. ظاهرم به لطف آن زن تغییر کرده بود.ابرو های نازک شده ورنگ کرده ، صورت بند انداخته همه و همه از من دختری دیگر ساخته بود . دیگر من کجا و آن لیلای ساده کجا!
رسیدم خانه. حسابی خسته بودم. جابه جایی آن همه کارتن های سنگین تمام انرژی مرا برده بود.
ناهید داشت با تلفن حرف میزد. وقتی تمام شد آمد سراغم و گفت :
- «شب باید بروی جایی. برو حمام و بیا که برایت کلی نقشه دارم. پول خوبی هم میدهد؛ اما نصف نصف...»
یعنی چی؟ کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
359
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
خیلی یواش از خانه زدم بیرون .من نباید دیگر آنجا می ماندم.دستم را داخل جیبم بردم فقط پول برگشت به شهرم را داشتم. بله باید برمی گشتم خانه خاله...رفتم ترمینال سرو وضع مناسبی نداشتم و همین باعث می شد نگاه های دیگران خیره من بشود.
حالم بد می شد نگاه های کثیف مردهارا روی خودم می دیدم. نگاه هایی که سمت اندامم روانه می‌شد.
یک تاکسی گیر آوردم و با چند نفر دیگه راهی شهرم شدم.دوساعتی طول کشید تا برسم.
خیلی نگران بودم که کسی من را نبیند و نشناسد...
مریم حال که برای تو این هارا تعریف می‌کنم قلبم از درد مچاله می‌شود‌.
آه...پر بودم از تمام حس هایِ بدحس هایی که مرا سخت احاطه کرده بودند...
آمدم خانه ی خاله.
خاله از دیدنم تعجب کرد خودم را با گریه بغلش انداختم. پذیرای من شد.به خاله گفتم به هیچ کس نگوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا