متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دلآشفته | Dizzy(خانم گیج) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
-علیرضا؟
- جونم؟
دلم واسه یه بیرون رفتن تنگ شده میای امروز بعد از مدت ها بریم؟
- چرا که نه... ساعت سه توی پارک خوبه عزیز دلم؟
- خوب که نه عالیه...سرموقع میام. فعلا

قرار خوبی بود بعد از هفته ها ی طولانی علیرضا رو دیدمش اما...
اما وقتی به خانه برگشتم چیز دیگری انتظارم را می کشید
کفش‌هایم را مقابل در در آوردم و وارد شدم. بوی عجیبی می‌آمد. آشنا بود برایم و نمیدانستم از برای چه جلوتر که رفتم غرق در حیرت شدم.
باورم نمی‌شد که بابا این گند کاری بزرگ را در خانه انجام دهد آن هم کسی که دختر جوان در خانه دارد.
تمام آن لحظات خوشی که با علیرضا در پارک تجربه کردم اثرش مثل مواد در دستان پدرم پرید. این دیدار قرار بود توشه‌ی چند هفته‌ی دوری من از او باشد. اما حال... بابا غرق در مواد کشیدن و هذیان گفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #22
او هم شاکی از این وضع بود. صدای خورد شدن اشیاء درخانه حالم را دگرگون می کرد! دیگر از همه چیز بدم می آمد سراغ کتاب‌هایم رفتم دلم می خواست تمام آن‌ها را پاره کنم. دلم می خواست طوری عصبانیتم را به بیرون بریزم.
شاید کمی آسوده شدم. سرم را به بالا گرفتم.
خدای من حواست هست به من!؟
حواست به دختری که چندی پیش از قرار عاشقانه‌ای به خانه آمد هست؟!
ای کاش علیرضا کمی جربزه به خرج می‌داد و به خواستگاریم می آمد... . حیف که او هم یک ترسو و بزدل است! اما تقصیری ندارد به هرکس بگویی مراد خان کیست با انگشت پدر قلچماق مرا نشان می‌دهد و راهش را می‌کشد و می‌رود!
دعوای بابا و مادر تمام شد...ن فهمیدم کی و چه‌طور از خانه به بیرون رفت؟
اما همین که صدای بر هم زدن در آمد گریه‌ی مادر به هوا رفت.
به سر و صورتش می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #23
حاضر شدیم و از خانه مهر بیرون زدیم.
یک ساعتی طول کشیدکه با اتوبوس واحد به بهشت زهرا برویم.
ملیحه دوان دوان خودش را به قبر مادرش رساند. حس دلتنگی‌اش نسبت به آن قبر سرد و سنگی غیر قابل باور بود. مادر! من چنین کسی را در زندگی خود داشتم. اما بود و نبودش فرقی برایم نمی کرد.
اشک‌های ملیحه برو روی گونه‌هایش غلتان شده بودند
دیگر شب شده بود که برگشتیم. حس رهایی را در چشمان ملیحه می‌شد خواند. دلش دیگر گرفته نبود. نوعی رهایی در چشم هایش بود. روی تخت را نگاهی انداختم! پاکت نامه‌ای در آنجا خود نمایی می‌‌کرد.
به سمت تخت رفتم و نامه را گشودم:
لیلای عزیزم سلام.
امیدوارم که حالت دور از ما خوب باشد. در این لحظه‌هایی که نیستی بارها و بارها خودم را سرزنش می‌کنم که چرا با دخترک عزیزکرده‌ام این‌گونه رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
ملیحه دید که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. نگاهش مملوء از هزاران سوال بود. نگاهم را مهربانانه به او دوختم وگفتم:
- ملیحه؟ آیا من برات دوست خوبی بودم؟ هر چند که ارتباط زیادی نداشتیم.
ملیحه چهره‌اش در هم رفت. گمانم فهمید که دیگر پیش او نیستم. نزدیکم آمد و گفت:
- قراره بری برای همیشه؟
دستم را بر شانه های ظریفش گذاشتم و گفتم:
- ملیحه سرنوشتم ناخواندست. شاید هیچ وقت شاید چند روز دیگر باز هم رو دیدیم.
از چهره‌اش چیزی نمی‌توانستم بخوانم. فقط به آرامی او را در آغوش گرفتم.


من کجا و خنده‌های از ته دل کجا!
من کجا و خوشبختی کجا!
روبه‌روی در جایی ایستادم که نزدیک یک سالی در آن زندگی کردم. آجر نمایی‌اش به سبک قدیم بود، اما پنجره‌هایی داشت که در شهر ما تازه از آن استفاده می شد‌.
اینحا شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #25
ترسی بر اندام افتاد.
چه کسی منتظرم بود؟ چه کس هواخواهم در این شهر کذایی بود؟ آه مادر اگر حرف‌های تو نبود هیچ‌گاه در این ماتم سرا پا
نمی‌گذاشتم.
برادرم یعنی چه شکلی شده است؟ ریش و سبیلش درآمده؟ آیا با کسی در رابطه است؟ روزها چه می‌کند؟
مادرم شکسته شده؟
در سرم مدام این سوال ها جولان می‌دادند. به شهر تاریخی(...) خوش آمدید.
آه چندی دیگر به منزل می‌رسم


- علیرضا؟
- جانم؟
- به نظرت آینده ما چه طوریه؟
- آینده‌ی ما؟ آینده‌ی ما وصله بهم آخرشم یه دختر عین خودت اون وقته که من از تو دوتا کپی دارم. مادر و دختری کاری می‌کنید روزی هزار بار دلم براتون ضعف کنه... .
آه... علیرضا.
در این دوسال چه کردی؟ چه کسی در دلت خانه کرده است؟ آیا در این روزهای دوری به من به لیلای حساس فکر کردی؟
ماشین به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #26
بازهم هجوم خاطرات... !
بی‌امان خودشان را به قفس ذهن خسته من می‌کوبیدن و اجازه‌ی رهایی می‌خواستند.
ولیکن کسی حاضر نبود که آن‌ها را از بند رها کند. چرا که زندان‌بان من نبودم! زندا‌ن‌بان کسانی بودند که درد و خاطرات را در من کاشتند.
خدای من چه وقت می‌خواهد تمام شود!؟ چه وقت دیگر من آسوده می‌شوم!؟
دلم دیگر چیزی نمی‌خواهد.
هیچ چیز!
دستان خانم احمدیان روی دستانم نشست و مرا به دنیای کنونی بازگرداند

***
دلم از فرط آشوب بهم می پیچید و حالت تهوع داشتم.
دستی بر زخمی که در این شهر خوردم کشیدم. هنوز هم جایش می سوزد.
راننده گویی آدرس را از بر است. همه جا را می شناسد. بالاخره رسیدیم. هنوز هم در رنگ نخورده است و قرمز رنگ است. گوشه هایش زنگ زده است.
هنوز هم ساختمان بغل خانه نیمه کاره است و ساخته نشده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #27
در باز شد...
و مادرم در چهار چوب در ظاهر شد. قلبم بی امان می کوبید و من مسخ چشمان مادرم شده بودم. هزاران حس مرا احاطه کرده بود. ترس، تنفر، خشم،دلتنگی،بی قراری... نمی‌دانستم به کدام از آنها بها دهم .
اما هرچه که بود دلتنگی بر من چیره شد وبه آغوش ملدر شتافتم. عجیب دلتنگ بودم حس غربت بدترین حس دنیا است. دستانم دور او حلقه کردم و به خود فشار می‌دادم.
دقایقی گذاشت. مادر مرا از خود جدا کرد و به صورتم خیره شده بود. دستی به گونه هایم کشید و اشکی از کنار چشمش روانه شد.
مادرم تغیر کرده بود. گویا زنی دیگر شده بود‌ . مادر همانند خاله شده بود. همانقدر مهربان و مملو از آرامش...
با مادر وارد خانه شدیم. خانم احمدیان به راننده گفت برود و دو ساعت دیگر اینجا باشد.
همگی در خانه کوچکمان نشسته بودیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dizzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا