متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دلآشفته | Dizzy(خانم گیج) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
خاله زن مهربانی بود برعکس مادرم. اصلا بگم یک طورایی هیچ شباهتی به یک دیگر نداشتند. خاله نماد یک زن قوی و مهربان بود...اما مادرم...!
آه خیلی دارم حرفای مضخرفی میگم مریم ...ببخش ... دست خودم نیست ...
بگذریم...برویم سراغ آن شب!
مریم زخمی که به بدنت میزنندخوب می‌شود اما زخم زبان نه.درسته!؟ آن شب من خیلی حرفا شنیدم.
زنگ در زده شد...
تا به حال شده حس کنی یه لحظه وارد کما شدی؟
حس کنی هستی اما نیستی و همه چیزرا از بالا ببینی!؟
من آن موقع این شکلی شدم...تمام بدنم اصلا حسی نداشتند... مثل یک مرده ی متحرک. همانقدر سرد همانقدر بی حس.
می شندیم دارند داد میزدنند.آدمای اطرافم را میدیدم چاقوی ضامن دار در دستان پدرم می دیدم فریادهای داداشم را می شنیدم. رگ های بالا زده از غیرت پیش چشمانم را مشاهده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
سیلی دوم که نشست اشک هایم روانه صورتم شدند همینطور بی امان مثل چشمه ای جوشان به پائین می‌ریختند.موهایم توی دستانش پیچیده شدند و می کشیدبه دور خانه کوچک خاله و می گفت:
- با این ها دل پسرای مردم رامی بری..دختره ی...
می گفت و کتک می زدمی گفت و لحظه به لحظه رنگ صورتش قرمز ترمی شد... این حجم از هیجان و نا امیدی تا به حال به من وارد نشده بود.قلبم به تپش افتاده بود و حالم داشت بهم می خورد... چرا هیچ کس کاری نمی کرد؟! چرا همه منتظر بودند تا من زیر دست این بی رحم پدر بمیرم؟!
خاله رنگ و رویش سفید شده بود. حس می‌کردم داشت تاسف به حال دختر تنهای این خونه میخورد.
باباداد بلندی کشیدو درد عمیقی در بدنم پیچید حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم. مثل اینکه خیسی احساس می‌کردم!
خیلی بد بود.مریم من یک لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
سیاهی که گویا پایان تمام درد ها بود. آخ خدا قلبم داره از جا کنده میشود.
دنیای بی رحم من تمام داشت می شد. وقتی چشم هایم را باز کردم. یک اتاق دیدم با کلی دستگاه
هیچ کس نبود هیچ کس...فهمیدم از طریق پرستارها چهار روز بیهوش بودم چون خون زیادی ازدست داده بودم...یکی از پاهام شکسته بودو دنده هام مو برداشته بودن...
جونم مثل اینکه در خطر بود یه نگهبان دم اتاقم بود...خیالم آروم شده بود.

دیگه نمی شد بیاند سراغم... چند روز توی بیمارستان بودم.چن روز که نه نزدیک یک ماه اوضاعم بدجور داغون بود...
نفهمیدم چیشد! نفهمیدم چه طور شد! که الان اینجا توی بهزیستی پیش توعم...
یادته که وقتی اومدم چقد کبود بودم.
حالا دیدی مریم خانوم من نامرد نیستم!
بهم گفتند باید منتقل بشی یک جایه دیگه فک کنم از اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
دختربودم و ساده دل...امروز که گذشت ام را با مریم با خانوادم با تمام سختی هام مرور می کنم به خودم می خندم...اصلا چرا من باید به دنیا می آمدم بین این همه نامردی و بی وفایی ...
از آن روز که از مریم جدا شدم خبری ازاو ندارم چند سالی گذشته...شاید تا الان شوهر کرده))*.
دفتر را میبندم .مرور خاطرات عجیب از آدم انرژی می برد احساس می کنم ساعت ها دویده ام.تمام عضلاتم خسته اس.همینطور ذهنم.
گذشته‌ام همانند مزرعه‌ای که شخم زده شده است ویران شده است. دلِ مزرعه‌ام نیازمند بذری جدید است، بذری از جنس زندگی که بیاید و عوض کند حال و احوال دل را.
هنوز که زمان زیادی از جدا شدنم با مریم می‌گذرد نتوانستم دوستی برای خود پیدا کنم.
جنس مریم با تمام آدم‌هایی که دیده بودم فرق می‌کرد. او ناب بود. هیچ فردی در زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
یک شب بابا سر حال‌تر از همیشه آمد خانه. نمی‌دانستم این چهره‌ی خندانش از برای چیست!؟
مادرم جویا شد...
خنده‌ای زد و گفت:
- امروز و فرداست که بری خونه‌ی شوهر دیگه... موندنت فایده‌ای نداره.‌‌‌
بازهم خنجر نامهربانی پدر بر دلم نشست. ازدواج با مردی که کماکان حکم پدرم را داشت. ازدواج دختری شانزده‌ساله با پسر سی و هشت‌ساله منطقی نیست... اصلا قشنگ نیست.

فردای آن روز که بازهم دیدم اصرارهای من بی‌فایده‌ست. تمام قرص‌هایی که در خانه داشتیم مشت کردم و خوردم.گیجِ‌گیج شدم.
نمی‌دانم چطور و چه کس من را به بیمارستان رساند و از مرگ نجات داد. من کاملا بی‌هوش بودم.
بله بیهوشی که گویی در اینجا نیستی. از ظرف و مکان خود خارج می‌شوی.
شدم اشیاء درخانه حالم آن قدر کسی نگاهم نمی کرد. مثل اینکه همه از من دل زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16


۰۱:۰۰

بامداد
دیگر همه‌چیز حتی از آن دوران هم بی‌روح‌تر است.
دیگر وقت خواب است.
چراغ مطالعه را خاموش می‌کنم و به سمت تخت می‌روم.
خواب...! مهمان چشم‌هایم شو...
شده است از ترس کابوس چشم برهم نگذاری؟!
شده است کابوس‌های گذشته حال تو را از پای در آورد؟!حال هرشب من اینگونه است!
آری شب قوی است. انسان زخم خورده را از پای می‌اندازد. لاجرم رحمی هم نمی‌کند...می آید و با خود تمام گذشته را مقابل چشمانت برانداز می‌کند.
ساعت از دو هم می‌گذرد‌...
و چشم‌ها به ناگه بسته می‌شوند...
((بعضی از وقایع جزیی برگرفته از تخیل نویسنده است.))
مادر برایت نامه‌ای می نویسم. نامه‌ای که شاید هیچگاه به دستت نخواهد رسید. این نامه فقط تنها یک خواننده دارد آن هم خود هستم که آن را به تحریر درمی‌آورم.
سلام
مادر ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
- علی‌رضا ؟
- بله!
- من به نظرت چه‌جور آدمیم!؟
- اووم خب بگم که تو بهترین منی! درست نیمه‌ی خودم با تموم این حسایی که دارم...

۰۱:۵۹
ساعت یک و پنجاه و نه دقیقه! یک دقیقه دیگر ساعت دو می‌شود و ذهن خسته‌ی من خیال خواب ندارد.
مدام تمام خاطرات را زیرو می‌کند!
آخر از برای چه؟ چه نصبیش می‌شود !؟

- علی‌رضا اگه یه روز بفهمی من خودم نیستم چه فکری می‌کنی!؟
- خودت نیستی؟ لیلا خوبی؟ چرا امروز انقدر پرت و پلا می‌گی؟
آه...دلم بازهم هوای آن دیونه‌بازی‌هایی که دونفری من و علیرضا سر یکدیگر در می‌آوردیم می‌خواهد. چقدر دست نیافتنی! چقدر دور!
۰۲:۰۵
شش دقیقه گذشت!
خاطرات امانم را بریده است. سرم را روی بالش می‌گذارم.
ای کاش فردایی دیگر! فردایی تکراری انتظارم را نکشد...
۰۲:۰۷
چشمانم را میبندم... قلب من آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
دلم کمی هوای آزاد می‌خواهد...
به سمت محوطه حرکت می‌کنم. از ساختمان خارج شدم.
سرم به زیر بود و زمین را نگاه می‌کردم.
سرم را که به بالا آوردم. لحظه‌ای چشمانم از آنچه که می‌دیدن سیاهی رفتن او اینجا...!
آه خدای من علی‌رضا اینجا چه می‌کرد!؟
چشمانم باز بستم و باز کردم اما...
اما کسی روبرویم نبود. خیال واهی...گاهی ذهن آدم به آن سمت پر می‌کشد که تو انتظارش را نداری و به چشمانت کلک می‌زند.
اصلا باورم نمی‌شد که چشم‌هایم اینطور به دروغ چیزی را ببینند.
حالم حسابی دگرگون شد... این روزها باید از چه کسی گله می‌کردم!؟
چه کسی را مضنون ماجرا قرار بدهم!؟
یا حتی از چه کسی باید دلخور بشوم!؟
فایده‌ای ندارد... بازهم باید بنویسم تا این ذهن آشوب‌زده آرام گیرد.
قلم را به دست می‌گیرم و می‌روم به دوران کودکی
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
پنج‌ساله بودم و تنها فرزند خانواده؛ دردانه‌ی آقاجان و عزیز‌کرده عزیز‌ جان... به مادربزرگم عزیز جان می‌گفتم، همیشه عصرها با آن سه‌چرخه ی کوچکم جلوی در خانه بازی می‌کردم... پسر همسایه روبرویی پسرِ بانمکی بود و او دوچرخه داشت. چقدر باهم زن و شوهر بازی می‌کردیم!عجب دورانی بود!
یعنی الان او چه کار می‌کند!؟
خوشبخت است؟!
این هم معادله‌ای بی‌جواب برایم باقی می‌ماند!
عزیزجان و آقاجان خیلی دوستم داشتند. خانه‌ی باصفای آن‌ها مامن آرامش من شده بود...
از خانواده‌ی خودم برایت نگویم! می‌دانی بابا مرد سنگ دلی بود و هست. هیچ محبتی به دختر سه‌ساله نداشت. یادم نمی‌رود آن روزی که روی شن‌های جلوی در خانه به زمین خوردم و با بی‌رحمی دستم را کشید و کشان‌کشان انداختم در خانه و به مادرم گفت:
- بچه رو که ولش کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
- خانم لیلا فروغی به دفتر مدیریت.
اسم من در بلندگو خوانده شد... آخر از برای چه!؟
چه کاری با من می‌توانند داشته باشند!؟
پس حسم درست بوده!
لباسم را مرتب می‌کنم و به سمت دفتر مدیریت حرکت می‌کنم... قلبم به تپش افتاده است...
نفس عمیقی می‌کشم و در می‌زنم.


وارد می شوم. خانم احمدی با آن اقتدارش پشت میز و صندلی نشسته بودو به دفتر روبرویش نگاه می انداخت. ایستادم مقابلش سرش را بالا آورد با اشاره دست مرا به نشستن دعوت کرد.
نشستم.قلبم همانندی گنجشکی به دام افتاده به قفسه سینه ام می کوبید. شور عجیبی بر دلم افتاده بود. خانم احمدی سرش را بالا آورد و شروع به سخن گفتن کرد.
- خانم فروغی من از اوضاع شما کاملا آگاهی دارم و از اتفاقات افتاده هم همینطور...چند روزه گذشته مادر شما تقاضای کفالت شمارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dizzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا