متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,876
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #51
یعقوب‌خان بعد از مکث کوتاهی دستی به صورتش کشید. سیبلیش را کمی نوازش کرد. انگار که حرف‌های مهم‌تری در ذهنش آماده‌ی بازگو شدن بودند. با همان حالت نگاهش را به آریا دوخت و گفت:
- این زمین از همه نظر خوبه ولی خب... چون آب نداره؛ این می‌تونه یه امتیاز از تجاری بودنش کم کنه‌. پس... به نظر من همون متری ده میلیون؛ بهتر و با صرفه‌تره. این‌طور نیست؟!
آریا نگاهش را روی چشم‌های باد مرده یعقوب‌خان که خدادادی بودند، انداخت و سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
- البته. به نظر منم متری ده میلیون مناسبه. اگه بخوایم که یه حساب دقیقی انجام بدیم به عبارتی هزار متر زمین، اونم متری ده میلیون میشه ده میلیارد تومان. شما... احیاناً مشکلی با این مبلغ ندارید آقاجون؟!
یعقوب‌خان نگاهی به آریا انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #52
آریا هنوز در بُهت سیلی بود و همانطور که دستش روی جای سیلی خشک شده بود، به یعقوب خان و خاتون که مقابل هم ایستاده بودند نگاه می‌کرد. نمی‌توانست حرف بزند. چیزی بگوید وواکنشی از خودش نشان بدهد. خاتون با صدای محکمی گفت:
- شماها باعث شدید که آبروی چندین و چند ساله‌ی من در عرض یه شب فقط یه شب دود بشه و بره هوا. بعدش خود تو که ادعات میشه خان بزرگ روستایی، حاضر شدی ماهزرو عقدش کنی. منم گفتم چی از این بهتر که ماهزر واسه خودش یه پا خانم میشه. از کلفتی و درموندگی نجات پیدا می‌کنه، آبروش خریداری میشه، دیگه کسی راجبمون، پشت سرمون حرفای بد نمی‌زنه، دیگه اهالی روستا با انگشت نشونمون نمیدن و هزارتا فکر و‌ خیال دیگه اما درست همون شب که خیالم راحت میشه و با خیال راحت سرمو روی بالشت کوفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #53
یعقوب‌خان با عصا کمی این‌طرف و آن‌طرف رفت. یک‌دفعه عصا را به زمین کوبید و همان‌طور که پشت به خاتون ایستاده بود گفت:
- ببین اجازه نمیدم پای نوه‌ی منو به این بازی باز کنی. آره! قبول دارم که...که اولشو خود آریا شروع کرد. اینو هممون می‌دونیم اما...ادامه‌ی داستان رو من خودم تنهایی رفتم. حتی آریا، همین آدمی که داری راجبش حرف می‌زنی؛ خبر هم نداشت که دیشب من برای خودم عروسی گرفته بودم و مراسم دیرین داران واسه خودم راه انداخته بودم. پس بیخودی پای آریا رو وسط نکش. شیرفهم شد؟!
خاتون کمی عقب رفت و با نفرت خاصی به آریا نگاه کرد. آریا با پوزخند محو جوابش را داد. نگاهش را از آریا گرفت و به یعقوب‌خان انداخت و گفت:
- این موضوع همین‌جا تموم نمیشه خان روستا. ماهزر که پیدا بشه، هم اونو هم تو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #54
- چشم آقا می‌شینم. بله آقا رفتم از دکون هاشم دو سر گرفتم. واسه همون یکم دیر کردم ولی ناموساً هوا خیلی سرد شده. مثلاً اولین ماه پاییزه ها ولی آدم تا میره بیرون یخ می‌زنه.
یعقوب‌خان عصایش را به دیوار تکیه داد و قشنگ به میز و اطرافش تسلط پیدا کرد. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و همان‌طور که به کاغذ A4 و خودکار روی آن خیره شده بود گفت:
- خواستم کاغذ بیاری تا اول قرارداد رو روی کاغذ بین خودمون بنویسیم و تنظیم کنیم، بعدش هم بریم محضر تا ثبتش کنیم. خواستم تو هم به عنوان شاهد اینجا باشی و قرارداد رو امضا کنی. چند روز بعد هم باهم میریم تهران تا کارای ثبت محضریشو انجام بدیم.
یوسف که روی مبل کنار آریا نشسته بود با حرف یعقوب‌خان سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- چه عرض کنم آقا! ما که غلوم حلقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #55
یعقوب‌خان نگاهش را از یوسف جدا کرد و به سمت آریا سوق داد. ذهنش پر از حرف های ناگفته بود. فرار ماهزر، بلایی که شب پیش برایش نازل شده بود، شکستی که آریا خورده بود، تمام ذهنش را مشغول کرده بودند. برای همین، همان‌طور که دست‌هایش در هم قلاب بودند گفت:
- خب... من واست چک روز می‌نویسم. تاریخشو واسه همین فردا می‌نویسم که مشکلتو زودتر حل کنی. چک که نقد شد، به من خبر بده تا قرار بذاریم واسه‌ی ثبت رسمی و محضری و چه میدونم کارایی که مربوط به ثبت اسناد رسمی هست. خودتم یه زمانی هم با دفتردار تنظیم میکنی و خبرشو بهم میدی. اگه... چیز دیگه‌ای مونده... بگو.
آریا سرش را به دو طرف تکان داد. ذهن آریا هم شلوغ و مشغول بود. رفتن ماهزر برایش یک دردسر بود و در آنجا نگه داشتنش هزار دردسر. اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #56
یعقوب‌خان همان‌طور که با حالت مشکوک و سوالی داشت یوسف را نگاه می‌کرد گفت:
- آهان. پس شامل همه‌چی میشه. خیلی جالبه.
یوسف لبخند پَت و پَهنی تحویل یعقوب‌خان داد و به زمین نگاه کرد. آریا برگشت و دست یعقوب‌خان را به آرامی فشرد و گفت:
- من رفتم. خداحافظ آقاجون.
و بعدش با یوسف هم دست داد و از او هم خداحافظی کرد.
یعقوب‌خان به صورت مشکوک چسم از یوسف دست‌پاچه گرفت و دست آریا را متقابلاً فشرد و خداحافظی کرد و جواب داد.
- خدا به همرات. تو هم اگه سراغی، نشونه‌ای چیزی از ماهزر پیدا کردی حتما بهم خبر بده. کافیه که...به یوسف بگی، اون همه رو به من می‌رسونه.
آریا سرش را تکان داد و گفت:
- چشم. خبری شد در جریان قرارتون میدم. بابت خریدن زمین باز هم بهتون تبریک میگم. ان‌شاءالله باعث پیشرفتتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #57
- بابا هزار بار از دیشب تمرین کردم که یه وقت سوتی ندم آقا جونت بفهمه و ترورمون کنه. حالا اینا به کنار. شیری یا روباه؟!
آریا همان‌طور که داشت به پیچ ورودی روستا نزدیک می‌شد، گوشی را از دست راستش به دست چپش سپرد و برای لحظه‌ای؛ همانطور که آینه وسط ماشین را با دست راستش تنظیم می‌کرد گفت:
- معلومه که شیرم. زمینو فروختم و الان ده میلیارد چک دستمه. میگم سهیل! اینا رو ولش کن. می‌دونی که وقت زیادی نداریم. باید زودتر همه‌ی کارا رو ردیف کنیم تموم شه. بدو با دوستت که اسمش چی بود؟!
سهیل جواب داد.
- جمشیدیان.
آریا پیچ روستا را کامل پیچید و ادامه داد.
- آره همون جمشدیان قرار بذار تا زودتر تولیدیشو به ما بفروشه.
سهیل با کمی مکث پرسید.
- میگما آریا میدونی که قیمت تولیدی رو حدود پنج شیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #58
- چون می‌خوام توی یه طبقه‌اش ماهزر زندگی کنه، تو یه طبقه‌اش هم خودم. نمی‌تونم که دختر طفل معصومو توی این شهر غریب تنها بذارم. تازه می‌خوام توی تولیدی هم کار کنه و واسه خودش پول دربیاره. واسه همون می‌خوام رفت‌و‌آمد براش راحت‌تر باشه.
سهیل با حالت متعجبی گفت:
- باریکلا. شمام دست به خیر بودید و ما خبر نداشتیم؟! ایول بابا دمت گرم ولی احیاناً شخصی که این خونه رو به شما میفروشه ، نمی‌پرسه که شما چه نسبتی با این خانم دارید؟! فامیلید؟! همسرتونه؟! دوستتونه؟! چیتونه؟!
آریا به حرف‌های سهیل سری تکان داد و جواب داد.
- به اون چه ربطی داره! تازه اون که نمی‌خواد ماهزرو ببینه. خونه رو مستقیم به خود بنده می‌فروشه. چطوری می‌خواد بفهمه که ماهزر قراره اونجا زندگی کنه؟!
سهیل سریع گفت:
- خب اسکل،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #59
و سهیل بدون آنکه جوابی بدهد، پیاده شد و با هم به سمت کافی‌‌شاپی که اسم آلاله را با چراغ قرمزرنگ روی مغازه نوشته بودند، رفتند. جای ساده و خیلی کوچک و البته خلوتی بود. در حدی بود که فقط سه میز سیاه‌رنگ و دوازده صندلی سیاه رنگ در آنجا؛ جای گرفته بودند. به علاوه وسایل خود بستنی فروش، یخچال و آبمیوه‌گیر و... فضای زیادی را اشغال کرده بودند. یک میز و چهار صندلی سیاه هم جلوی مغازه زیر یک درخت بزرگ که جلوی مغازه سایه انداخته بود، گذاشته بودند که آریا آن‌جا را برای نشستن انتخاب کرد و سریع برای خودش یک بستنی طبیعی لیوانی با یک لیوان آب خنک سفارش داد. سهیل هم یک بستنی توت‌فرنگی به همراه یک لیوان آب برای خودش سفارش داد. روی صندلی نشستند. سهیل پشتش به مغازه بود و آریا نیم رخش به مغازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #60
آریا همان‌طور که ماشین را به حرکت در می‌آورد گفت:
- خب دقیق آدرسو بگو ببینم کجا قراره بریم؟!
سهیل همان‌طور که داشت موهایش را در آینه‌ی بغل ماشین درست می‌کرد گفت:
- همین جور برو جلو! یه هایپر مارکت بزرگی سمت چپ هست. دقیقاً روبه‌روی این هایپر مارکت که میشه این طرف خیابون، تولیدی یا همون شرکت ساتلیک هست.
آریا سرش را تکان داد و چیزی نگفت و به سمت تولیدی ساتلیک رفت.
بعد از چند دقیقه، سهیل نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- همین‌جاست. نگه دار.
آریا ماشین را زیر یک درخت بزرگ که جلوی تولیدی بود نگه داشت. کمربند را باز کرد و نگاهی از پایین به بالا‌ی تولیدی انداخت. یک تولیدی پنج طبقه با نمای سرمه‌ای رنگ که شیشه‌های پنجره‌هایش آبی کم رنگ بودند‌. با رنگ طلایی آینه‌ای هم در ورودی تولیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا