- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,613
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
اشکهایش را با نوک انگشتانم ستردم، صورتش را غرق بوسه کردم و در چشمان عسلیاش، که مانند چشمان پدرش رگههای سبز داشت، خیره شدم:
- تا من هستم، نمیخواد نگران چیزی باشی، باشه دخترم؟
لبخند تلخی به رویم پاشید و گفت:
- باشه مامان.
- این و فراموش نکن، من تنها مادر نیستم؛ بلکه نزدیکترین دوستت هم هستم.
گریهاش شدت گرفت، خودش را در بغلم پرتاپ کرد. بیشتر از آن نتوانستم بغضم را کنترل کنم، اشک از چشمهایم جاری شد. خدایا! این چه دردی هست، که دخترم را از پا درآورده؟ بعد گریه زیاد بیحال شد و روی تخت خواهرش خوابش برد. با اینکه بیستوسهسال داشت اما برای من هنوز بچه بود. پتو را از زیر تخت بیرون آوردم، رویش کشیدم؛ سپس بوسه آرام بر پیشانیاش زدم. از اتاق خارج...
- تا من هستم، نمیخواد نگران چیزی باشی، باشه دخترم؟
لبخند تلخی به رویم پاشید و گفت:
- باشه مامان.
- این و فراموش نکن، من تنها مادر نیستم؛ بلکه نزدیکترین دوستت هم هستم.
گریهاش شدت گرفت، خودش را در بغلم پرتاپ کرد. بیشتر از آن نتوانستم بغضم را کنترل کنم، اشک از چشمهایم جاری شد. خدایا! این چه دردی هست، که دخترم را از پا درآورده؟ بعد گریه زیاد بیحال شد و روی تخت خواهرش خوابش برد. با اینکه بیستوسهسال داشت اما برای من هنوز بچه بود. پتو را از زیر تخت بیرون آوردم، رویش کشیدم؛ سپس بوسه آرام بر پیشانیاش زدم. از اتاق خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر