- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,612
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #31
***
علی
با نگاهم دنبالش میکردم، اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود. بعد سالها، امروز عشقمم باهام راه آمده بود و من نمیتوانستم ضربان تند قلبم را آرام کنم. با خودم زیر لب زمزمهوار میگفتم: (منو این همه خوشحالی محاله...محاله) رایان با مهربانی داشت نگاهم میکرد. بالأخره با مکث حرفی که سالها گوشهی دلم داشت خاک میخورد و دیوانهام کرده بود را بر زبان آوردم:
- من بدون موگه نمیتونم رایان!
- میدونم داداش!
- عشقم امروز فوقالعاده شده بود، مگه نه رایان؟
- خیلی، راستش منم انتظار چنین بازخورد مثبتی ازش نداشتم!
لبخندی به رویش زدم و هر دو خوشحال و خرم نگاهمان را به موگه دوختیم. ولی وقتی از کنار میز دنیز (دختری که سرش در گوشیش بود) رد شد؛ ناگهان عرق سردی بر بدنم نشست و لبخند رو...
علی
با نگاهم دنبالش میکردم، اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود. بعد سالها، امروز عشقمم باهام راه آمده بود و من نمیتوانستم ضربان تند قلبم را آرام کنم. با خودم زیر لب زمزمهوار میگفتم: (منو این همه خوشحالی محاله...محاله) رایان با مهربانی داشت نگاهم میکرد. بالأخره با مکث حرفی که سالها گوشهی دلم داشت خاک میخورد و دیوانهام کرده بود را بر زبان آوردم:
- من بدون موگه نمیتونم رایان!
- میدونم داداش!
- عشقم امروز فوقالعاده شده بود، مگه نه رایان؟
- خیلی، راستش منم انتظار چنین بازخورد مثبتی ازش نداشتم!
لبخندی به رویش زدم و هر دو خوشحال و خرم نگاهمان را به موگه دوختیم. ولی وقتی از کنار میز دنیز (دختری که سرش در گوشیش بود) رد شد؛ ناگهان عرق سردی بر بدنم نشست و لبخند رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر