• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 8,266
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
علی

با نگاهم دنبالش می‌کردم، اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود. بعد سالها، امروز عشقمم باهام راه آمده بود‌ و من نمی‌توانستم ضربان تند قلبم را آرام کنم. با خودم زیر لب زمزمه‌وار می‌گفتم: (منو این همه خوشحالی محاله...محاله) رایان با مهربانی داشت نگاهم می‌کرد. بالأخره با مکث حرفی که سال‌ها گوشه‌ی دلم داشت خاک می‌خورد و دیوانه‌ام کرده بود را بر زبان آوردم:
- من بدون موگه نمی‌تونم رایان!
- می‌دونم داداش!
- عشقم امروز فوق‌العاده شده بود، مگه نه رایان؟
- خیلی، راستش منم انتظار چنین بازخورد مثبتی ازش نداشتم!
لبخندی به رویش زدم و هر دو خوشحال و خرم نگاه‌مان را به موگه دوختیم. ولی وقتی‌ از کنار میز دنیز (دختری که سرش در گوشیش بود) رد شد؛ ناگهان عرق سردی بر بدنم نشست و لبخند رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
انگشتانش را از میان موهای کم‌پشتش بیرون آورد و منتظر نگاهم کرد. بدون معطلی گفتم:
- می‌دونستی که موگه بدون تو دوام نمیاره؟ و... .
پریدگی رنگش بیشتر شد، دستش را روی دستانم گذاشت و گفت:
- شرمنده داداش، قول میدم بیشتر مراقب خودم باشم.
و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:

- و چی؟
با کلی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم:
- و همین‌طور تینا!
انگار غیرت برادرانه مانع می‌شد. لبخند زیبایی زد و چشمانش را بر روی هم قرار داد. سپس فشار ملایمی به دستانم وارد کرد و گفت:
- چشم، داداشم!

نفسی به راحتی کشیدم. هنوز نگاهش می‌کردم که صاف نشست و لبخندش عمیق‌تر شد. ابروهایم ناخودآگاه بالا پریدند، با تعجب چشمکی زده، پرسیدم:
- چیه؟!
خنده کوتاهی کرد، سرش را به صندلی تکیه داد. ولی فورا" سرش را بلند کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- همیشه در زندگی‌م موجودیت دو موگه رو حس می‌کنم. موگه‌ی که خیلی بهم اهمیت میده، دوستم داره و موگه‌ی که سعی می‌کنه به من اهمیت نده و در حال فراره!
بی‌توجه به درد بدی که در سمت چپ قفسه سینه‌ام حس می‌کردم، دست چپم را روی دست راستش گذاشتم. خودم را به جلو کشیده و ادامه دادم:
- ولی تمام دردم فقط این نیست، رایان.
نگران لب زد:
- علی، چی می‌خوای بگی؟
لب‌هایم را بهم فشردم تا بر خودم مسلط بشوم. سپس با صدایی بیش از حد خش‌دار و گرفته انگاری که از ته چاه بیرون می‌آمد، جواب دادم:
- رفتار موگه خیلی نگرانم می‌کنه. حرکاتش خیلی برام آشناست. عکس‌العملی که از خودش بروز میده... .
سکوت کردم. چشمانم را رو هم گذاشتم. در واقع از بیانش واهمه داشتم. ولی صدای گیرای رایان کارم را آسان‌تر ساخت:
- مهناز و بیاد منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
با نگاهم دنبالش کردم، در چند قدمی زینب ایستاد. برای لحظه‌ی کوتاه موهای قرمز و صورت بور زینب توجهم را به خود جلب کرد، شباهت عجیبی به جودی‌آبوت داشت. رایان بعد از گفتگوی کوتاه با زینب کارت شرکت را از جیبش بیرون آورد و به زینب داد. زینب نگاه عمیقی به کارت انداخت وقتی سرش را بالا آورد، چشمان آبی روشنش برق می‌زدند و لبخندی به پهنای تمام صورتش بر روی لبانش خودنمایی می‌کرد. قلبم لبریز از حس خوب شد، به دل بزرگ و قلب مهربان رایان ایمان داشتم و می‌توانستم حدس بزنم، بابالنگ‌دراز زندگی زینب کی خواهد بود؟ و این من را خیلی خرسند می‌کرد. کمک کردن به مردم فقیر در اولویت زندگی رایان و من قرار داشت. وقتی رایان با یک خداحافظی کوتاه بسمتم برمی‌گشت، بخودم آمدم و نگاهم را از آنها گرفتم و به گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
موگه:
از پله‌ها پایین رفتم و وارد طبقه هم‌کف شدم. نگاهی به اطرافم انداختم، سرویس بهداشتی خانم‌ها و اقایان در یک اتاق قرار داشت. با این‌‌که یک در زنانه و یک در مردانه بود، ولی من متوجه نشدم. وارد دست‌شویی شده، مستقیم سمت روشویی رفتم. بلافاصله شیر آب را باز کرده مقداری آب خنک روي مچ دستم ریختم تا از استرسم بکاهد. سپس نگاهم را بالا آورده به آینه دوختم. چهره‌ منم، مانند علی خیلی تغییر کرده بود، در واقع جا افتاده بود. قبلأ فرم صورتم گرد و دماغم بزرگ بود، در حالی‌که الآن صورتم کشیده و دماغم کوچیکتر شده. ولی پوست سرد و روشنم از بدو تولد تغییر چندانی نکرده بود. شیر آب را بستم، دستان خیسم را زیر شال قهوه‌ایم برده و به لاله گوش‌هایم زدم. چند نفس عمیق کشیده و دوباره زل زدم به چشمان درشت عسلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
لبخندی به پهنای تمام صورتم زدم که دست از کاوش برداشت، سپس سینی پر از غذا را بدستم داد و با لحن آمرانه‌ی گفت:
- بذارش رو میز ناهارخوری!

مطیعانه دستانم را زیر سینی گذاشتم. رو زانوهایم خم شده گفتم:
- اطاعت میشود بانوی من!
سپس با شادمانی چرخی به دور خودم زدم؛ که یک لنگه ابرویش بالا پرید. به او حق می‌دادم، روزهای متوالی بخاطر بهانه‌های پی‌در‌پی من آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. اسباب‌کشی به خانه جدید معادل از دست دادن دنیز بهترین دوست، رفیق و هم‌کلاسی‌ام بود و همین موضوع باعث بداخلاقی من شده بود. با دیدن قیافه متعجب مهناز که بدون شک در اثر چرخش ۱۸۰ درجه‌ی من بوجود آمده بود، قهقه‌ای زدم و مستانه به سمت آشپزخانه رفتم. صدایش را از پشتم شنیدم که با حرص می‌گفت:
- دقیقأ وقتی خدا عقل رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
که تعادلش را از دست داد و با پشت روی زمین افتاد. با استرس نگاهش کردم، از تعجب استخوان فکم پایین آمد. خودش بود، همان دختری که از بدو ورودم به کافی‌شاپ توجهم را به خود جلب کرده بود. لحظه کوتاه به صورتش زل زدم، چشمانش را از درد بهم می‌فشرد. پوست برنزه با لب‌های قلوه‌یی، دماغی استخوانی کوچیک، گونه‌های پر و ابروهای کمانی داشت. چهره‌اش برایم خیلی آشنا بود، پس چرا بیاد نمی‌آورم که کیه؟ نزدیکش رفتم، رو پاهایم نشستم و بااحتیاط دستم را رو شانه‌هایش گذاشتم و پرسیدم:
- خوبی؟
دیدگانش را از هم گشود، چشمان مشکی نمناکش را به من دوخت. دلم لرزید، او دنیز من بود. اشک در چشمانم نشست، زیر لب آهسته زمزمه کردم:
- عزیزم!
با درد غرید:
- درد عزیزم، کوفت عزیزم...بمیری موگه، کشتی منو. کاش دنبالت نمی‌آمدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
- ترسیدم که خراب‌کاری نکنی، واسه همین بدو‌بدو اومدم!
لحظه‌ی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزبه و تحلیل کنم که با یادآوری خاطره کلاس اولم و به دنبالش صدای خنده نسبتأ بلند دنیز بخود آمدم و با حرص طوری با مشت به بازویش کوبیدم که صدای آخش بلند شد. واقعأ ضربه سنگینی بود، دست خودم نیز درد گرفته بود. ولی توجهی به آن نکرده و از میان دندان‌های بهم‌فشرده‌ام غریدم:
- خیلی بی‌شعوری موگه!

چند بار با دست بازویش را مالید. سپس با همان لبخند شیطنت‌آمیزش که هنوزهم رو لبانش بود، در پاسخ گفت:
- خب راستش، یه‌هویی یادم اومد!
- یعنی الآن، بعد این همه سال، موقع یادآوری خاطره کلاس اول‌مونه آی‌کیو؟
لبخندش پررنگ‌تر شد:
- خب دست خودم نیست، شده جزیی از مغزم! می‌دونستی ده ساله دارم باهاش زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
- این مال کیه؟
قلبم روی هزار می‌زد. با استرس نگاهم را به هم‌کلاسی‌هایم دوختم. چون قدم بلند بود و نیمکتم در ردیف آخر قرار داشت، براحتی می‌توانستم همه آنها را زیر نظر داشته باشم. در دلم دعا می‌کردم خدا کند، یکی از آنها خودش را مالک آن دفتر بداند. ولی برخلاف انتظارم همه در سکوت فقط نگاهش می‌کردند. بناچار اعتراف کردم:
- مال منه، ولی دیگه نمی‌خواهمش!
یک‌هو همه سرها سمت من برگشت. صورتم از شدت حرارت می‌سوخت. با این‌که تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولی به روی خودم نیاوردم. اشاره به سطل زباله که در گوشه کلاس قرار داشت، کردم و در ادامه با لحن دستوری گفتم:
- بندازش دور!
ونوس بلافاصله باشه‌ی گفت و در سطل زباله را باز کرد. تا می‌خواست دفتر چروک شده من را داخلش بیندازد که با صدای دنیز دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,541
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
با ظاهری بی‌خیال دستم را از جیبم در آوردم و دور بازوی دنیز حلقه کردم. ولی در اصل خیلی نگران بودم، مبادا آن دفتر، هنوزم پیشش باشد. یک سنگینی ناراحت کننده روی سینه‌ام احساس می‌کردم؛ طوری که فکر می‌کردم یک وزنه سنگین به آن وصل است. لبخند شیطنت آمیز گوشه لب دنیز، بیان‌گر اشتیاقش به ادامه بحث بود. باید نسبت به حرف‌هایش بی‌تفاوت می‌بودم, نباید از حس درونم باخبر می‌شد. من همین بودم، دوست نداشتم کسی شاهد ضعف‌هایم باشد. همان‌طور که شانه‌به‌شانه‌اش از پله‌ها پایین می‌آمدم؛ سعی کردم نفس عمیقی بکشم. شاید از اضطراب درونم می‌کاهید. ولی در پاهایم ضعف شدیدی را احساس می‌کردم. برای جلوگیری از افتادنم، تکیه‌ام را به دنیز بیشتر دادم. سنگینی وزنم باعث شد، نیم‌نگاهی به صورتم بیآندازد، رنگ پریده‌ام را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا