نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 112
  • بازدیدها 9,484
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #111
وقتی خواستم بنشینم، علی صندلی را عقب کشید. تشکر آرامی کرده، در حالی‌که موج دل‌چسبی از گرما را در قفسه‌ سینه‌ام حس می‌کردم، روی صندلی نشستم. خودش هم رو‌به‌رویم نشست و لبخندی به رویم زد. سوال‌های زیادی در ذهنم جولان می‌دادند؛ اما وقتی دستش را سمتم دراز کرد تا دستم را بگیرد، دانستم زمان مناسبی برای مطرح کردن آن‌‌ها نیست. دستم را که گرفت، قلبم فشرده شد و از دریای افکار پریشانم بیرون آمده، نگاهم را در چشم‌هایش قفل کردم‌. احساسات عمیقی که در چشم‌هایش موج می‌زد، قلبم را دیوانه‌وار به تپش انداخته بود. با صدای آرامی گفت:
- موگه، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
احساس کردم اولین اشک‌هایم روی صورتم جاری شدند. ادامه داد:
- بدون تو، این سال‌ها برای من خیلی طولانی گذشت.
لعنت به من که تمام این سال‌ها او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #112
بعد از گذشت سال‌ها این اولین باری بود که آزادانه می‌خندیدم و حس می‌کردم قلبم از تمام قید و بندها رها شده. خنده‌مان که تمام شد، علی کمی به جلو و سمت من مایل شد. دوباره دستانم که روی میز بود، گرفت و گفت:
- موگه! اگه بدونی، چقدر این سال‌ها سخت گذشت.
لرزش شدیدی را در قفسه سینه‌ام حس کردم. زمزمه کردم:
- من متاسفم علی! اما حالا که همه چیز رو فهمیدم، می‌خوام بدونی که تا همیشه کنارت می‌مونم.
علی دستش را چرخاند تا بتوانیم، انگشت‌هایمان را در هم‌دیگر قفل کنیم‌. گفت:
- این همون آرزوییه که دلم میخواد تا ابد ادامه داشته باشه.
قفسه سینه‌ام به قدری فشرده شده بود که نمی‌توانستم نفس بکشم؛ اما شنیدن همین جمله که پیوندمان را تا ابد تضمین میکرد، کافی بود تا روحم غرق آرامش شود و تمام ترکها و شکاف‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
221
پسندها
1,612
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #113
حالا که علی نزدم بود، اشتهایم نیز باز شده بود. طوری‌که دو بشقاب خوردم. سیر که شدم، دست از خوردن غذا کشیده، تکبه‌ام را به صندلی دادم. حس می‌کردم، نه تنها معده‌ام بلکه قلبم نیز حسابی پر و لبریز شده. اما به قول معروف انگار خوشی به ما نیامده، قلبی که سال‌ها یخ بسته بود، در موجودیت علی چنان دیوانه بازی در قفسه سینه‌ام راه انداخته بود که باعث افزایش ترشح هورمون دوپامین در بدنم شد. و آن سردرد بدی که موقع خواندن دفتر خاطرات خواهرم گرفته بودم، حالا شدت یافته بود. زیر لب لعنتی زمزمه کردم و با اکراه بسته قرصم را از کیفم درآوردم؛ اما علی که با دستمالی مشغول تمیز کردن دهانش بود، مانع‌ام شد. خیره چشم‌های مهربانش که نگرانی در آن موج میزد، شدم. گفت:
- امروز چند تا از این قرص خوردی؟

لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

عقب
بالا