- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,612
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #111
وقتی خواستم بنشینم، علی صندلی را عقب کشید. تشکر آرامی کرده، در حالیکه موج دلچسبی از گرما را در قفسه سینهام حس میکردم، روی صندلی نشستم. خودش هم روبهرویم نشست و لبخندی به رویم زد. سوالهای زیادی در ذهنم جولان میدادند؛ اما وقتی دستش را سمتم دراز کرد تا دستم را بگیرد، دانستم زمان مناسبی برای مطرح کردن آنها نیست. دستم را که گرفت، قلبم فشرده شد و از دریای افکار پریشانم بیرون آمده، نگاهم را در چشمهایش قفل کردم. احساسات عمیقی که در چشمهایش موج میزد، قلبم را دیوانهوار به تپش انداخته بود. با صدای آرامی گفت:
- موگه، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
احساس کردم اولین اشکهایم روی صورتم جاری شدند. ادامه داد:
- بدون تو، این سالها برای من خیلی طولانی گذشت.
لعنت به من که تمام این سالها او...
- موگه، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
احساس کردم اولین اشکهایم روی صورتم جاری شدند. ادامه داد:
- بدون تو، این سالها برای من خیلی طولانی گذشت.
لعنت به من که تمام این سالها او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش