• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 10,366
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
وقتی خواستم بنشینم، علی صندلی را عقب کشید. تشکر آرامی کرده، در حالی‌که موج دل‌چسبی از گرما را در قفسه‌ سینه‌ام حس می‌کردم، روی صندلی نشستم. خودش هم رو‌به‌رویم نشست و لبخندی به رویم زد. سوال‌های زیادی در ذهنم جولان می‌دادند؛ اما وقتی دستش را سمتم دراز کرد تا دستم را بگیرد، دانستم زمان مناسبی برای مطرح کردن آن‌‌ها نیست. دستم را که گرفت، قلبم فشرده شد و از دریای افکار پریشانم بیرون آمده، نگاهم را در چشم‌هایش قفل کردم‌. احساسات عمیقی که در چشم‌هایش موج می‌زد، قلبم را دیوانه‌وار به تپش انداخته بود. با صدای آرامی گفت:
- موگه، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
احساس کردم اولین اشک‌هایم روی صورتم جاری شدند. ادامه داد:
- بدون تو، این سال‌ها برای من خیلی طولانی گذشت.
لعنت به من که تمام این سال‌ها او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
بعد از گذشت سال‌ها این اولین باری بود که آزادانه می‌خندیدم و حس می‌کردم قلبم از تمام قید و بندها رها شده. خنده‌مان که تمام شد، علی کمی به جلو و سمت من مایل شد. دوباره دستانم که روی میز بود، گرفت و گفت:
- موگه! اگه بدونی، چقدر این سال‌ها سخت گذشت.
لرزش شدیدی را در قفسه سینه‌ام حس کردم. زمزمه کردم:
- من متاسفم علی! اما حالا که همه چیز رو فهمیدم، می‌خوام بدونی که تا همیشه کنارت می‌مونم.
علی دستش را چرخاند تا بتوانیم، انگشت‌هایمان را در هم‌دیگر قفل کنیم‌. گفت:
- این همون آرزوییه که دلم میخواد تا ابد ادامه داشته باشه.
قفسه سینه‌ام به قدری فشرده شده بود که نمی‌توانستم نفس بکشم؛ اما شنیدن همین جمله که پیوندمان را تا ابد تضمین میکرد، کافی بود تا روحم غرق آرامش شود و تمام ترکها و شکاف‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
حالا که علی نزدم بود، اشتهایم نیز باز شده بود. طوری‌که دو بشقاب خوردم. سیر که شدم، دست از خوردن غذا کشیده، تکیه‌ام را به صندلی دادم. حس می‌کردم، نه تنها معده‌ام بلکه قلبم نیز حسابی پر و لبریز شده. اما به قول معروف انگار خوشی به ما نیامده، قلبی که سال‌ها یخ بسته بود، در موجودیت علی چنان دیوانه بازی در قفسه سینه‌ام راه انداخته بود که باعث افزایش ترشح هورمون دوپامین در بدنم شد. و آن سردرد بدی که موقع خواندن دفتر خاطرات خواهرم گرفته بودم، حالا شدت یافته بود. زیر لب لعنتی زمزمه کردم و با اکراه بسته قرصم را از کیفم درآوردم؛ اما علی که با دستمالی مشغول تمیز کردن دهانش بود، مانع‌ام شد. خیره چشم‌های مهربانش که نگرانی در آن موج میزد، شدم. گفت:
- امروز چند تا از این قرص خوردی؟

لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
- چی‌شده علی؟
- جواب نمی‌ده!
نگاهش رنگ نگرانی گرفت. گفت:
- خب به رایان زنگ بزن!
آرام سری تکان داده، باشه‌ای گفتم. کیفش را از رو میز برداشت، همین‌که دوباره سمتم آمد، آرنجم را خم کرده تا بتواند دستش را دور بازویم حلقه کند و وقتی همین‌کار را کرد، هر دو با هم از میان میزهای که هنوز هم شلوغ بودند، عبور کرده از رستوران خارج شدیم. می‌خواستم همان لحظه به رایان زنگ بزنم؛ اما با برخورد هوای سرد به صورت‌هایمان به سمت ماشین به راه افتادیم. سوار ماشین که شدیم، شماره رایان را دایر کردم؛ اما گوشی‌اش را برنداشت. به تینا زنگ زدم، بعد این‌که کلی بوق خورد و او هم برنداشت، نفس عمیقی کشیدم، نفسی که پر اضطراب و دل‌شوره بود و تماس را قطع کردم. در سرم پر آشوب بود؛ اما وقتی نگاهم به موگه افتاد، قلبم نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
عمیق و پر از محبتی ناب در چشم‌هایش خیره شدم، به طرز عجیبی زیبا شده بود. مژه های خوش‌فرم و فوق‌العاده‌اش، چشم‌های عسلی ‌رنگش را قاب گرفته بودند و این منظره به حدی زیبا بود که برای لحظاتی چند، در همان حالت باقی ماندم. انگار داشتم به تابلوی نقاشی نگاه می‌کردم. موهای موج‌دار خرمایی‌اش که از زیر کلاه بیرون آمده بود، حسابی دلبری می‌کردند و باعث می‌شد دلم بخواهد، دستم را روی آن‌ها سر بدهم و نوازش‌شان کنم. نگاه خیره‌ام آن‌قدر قاطع بود که منگی را از سرش پراند. کمی معذب شد. دستی به کلاه رها شده روی سرش کشید، آن‌را جلوتر آورد و در حالی‌که موهایش را داخل آن جا می‌داد، لبخندی نیز روی لب‌هایش شکل گرفت:
- خجالت نکش، بفرما تو!

لب‌هایم با خنده گشوده شدند:
- به نظرت زود نیست، عشقم؟
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
من به شدت عصبی شده بودم. موگه هم احساس من را داشت، در حالی‌که نفس عمیق بیرون می‌داد، گفت:
- من این دختره رو می‌کشم!
بعد چرخید و همین‌که به طرف حیاط قدم برداشت، من و رایان هم‌زمان صدایش کردیم. صورتش را برگرداند، با لبخند دندان‌نمایی که با گزیدن لب‌های‌مان سعی در پنهان کردنش داشتیم، انگشت اتهام را به سمتش گرفتیم. فقط یک یادآوری کوچک بود. لحظه‌ای مکث کرد؛ ولی فوری منظور ما را فهمید و وقتی به یاد آورد که او هم دیشب شریک جرم دنیز بوده، نگاهش عوض شد. لبخند محجوبا‌نه‌ای بر لب‌هایش شکل گرفت، به سمت ما آمد و گفت:
- حس خوب یعنی، داشتن دو تا بابا لنگ دراز تو زندگیت!
لبخند گوشه لبم نشست و قلبم از خوش‌حالی در سینه‌ام شروع به رقص و پای‌کوبی کرد. اما رایان انگار جا خورده بود، چون ابروهایش بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
نگاهی که در چهره علی نقش بسته بود، کافی بود تا برایم بفهماند که با من موافق نیست، اما من به هیچ عنوان حاضر نبودم از تصمیمی که گرفته بودم، منصرف شوم. همین‌که با دخترها در اتاق تنها شدیم، نقشه‌ای که کشیده بودم را با آن‌ها در میان گذاشتم. همه با من موافق بودند، حتی لوپیتا حرف‌هایم را تأیید کرد:
- خیلی خوبه، شایدم درس عبرتی شد براش!

لبم را گاز گرفتم که خوش‌بختانه، با خاموش شدن چراغ اتاق خواب آقایان بازی شروع شد و نگاه‌ها از من برداشته شد. من درسم را قبلأ گرفته بودم. اول‌تر از همه مارال داوطلب شد، به دنیز اس‌ام‌اس بدهد. تایپ کرد:
- (اومدم برا معذرت خواهی)
رو جایمان منتظر بودیم که صدای پیامک آمد:
- (واسه چی؟)
همان‌طور که موذیانه می‌خندیدیم، مارال در جواب نوشت:
- (آخه الان ساعت ۳...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
***
دنیز
یک جمله معروفی هست که می‌گوید:
(هر کس خربزه می‌خورد پای لرزش هم می نشیند.)
البته این هم هست:
(خودم کردم که لعنت بر خودم باد)
درسته که خودم را مستحق گرفتن انتقام از جانب دوستانم می‌دانستم، اما آن‌ها داشتند، شورش را در می‌آوردند. تازه چشم‌هایش گرم شده بود که با صدای پیامک موبایلم بیدار شدم. مارال بود، بعد این‌که کلی به ریش نداشته‌ام، خندید و دهنم سرویس شد. جایش را به موگه داد. از حق نگذریم، با دانستن نقطه ضعفم توانست ترس را در وجودم جای بدهد. مخصوصأ موقعی‌که چراغ راه‌رو را خاموش کرد و هم‌زمان ناخن‌هایش را رو در اتاقم کشید، نزدیک بود، قلبم از حرکت بایستد؛ آن‌قدر ترسیده بودم که برای ثانیه‌ای نفس کشیدن هم از یادم رفته بود. اما هیچ‌کس نمی‌توانست به اندازه من باتجربه باشد؛ زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
- آره تو ماشینن!
دوباره نگاهم به پایین پله‌ها افتاد،
مرد قد بلند اشاره‌ای به اتاق مهمان کرد و پرسید:
- همه چی روبراهه؟
محمد اسپری که در دستش بود را بالا آورد و در جواب زمزمه کرد:
- حله داداش!

با وحشت نگاهی به اسپری در دستش انداختم و با درک عمق فاجعه خودم را عقب کشیده مانند کسانی که روحی در تن‌شان نیست، قدمی به سمت اتاقم برداشتم. قبل این‌‌که من را هم بیهوش کنند، باید به خودم زمان می‌دادم، تا یک فکری به حال خودم و دوستانم کنم. ولی با صدای محمد دوباره مکث کردم و این‌بار خنجری از درد قلبم را شکافت.
محمد: داداشم منتظره! هر چه سریع‌تر موگه رو ببرید پیشش، منم بعدأ میام.

دردی که در قفسه سینه‌ام جریان پیدا کرده بود تا مرز انفجار پیش رفت. نفس‌هایم به شماره افتادند و یک توده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,670
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
- بپوش، باید بریم.
داخل دهانم طعم تلخی پخش شد. با صدای نسبتأ بلندی گفتم:
- من با تو هیچ‌جا نمیرم.
یک تای ابرویش را بالا داد:
- که این‌طور!
بعد اسپری را نشانم داد:
- باشه، اما بدون که خودت خواستی.
ساکت ماندم، ولی از درون خشکم زد. او می‌دانست، من ترس از هوش رفتن دارم؛ نباید با این حرف هشدار می‌داد. خودش هم متوجه اشتباهش شد، برای یک لحظه مژه‌های بلندش به سمت پایین سر خوردند و چشم‌هایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، بازدمش را بیرون فرستاده، کمی به سمتم خم شد و گفت:
- ببین دنیز، در حقیقت منم نمی‌خوام بهت ضرری برسه؛ پس تو هم لفتش نده و باهام راه بیا.
نفس عمیقی گرفتم:
- اما من تا ندونم قضیه از چه قراره، با تو هیچ‌ جایی نمی‌رم.
سرش را به نشانه کلافه‌گی تکان داد:
- مجبوری دنیز، چون قاطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا