• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن فیکشن نسل دوم زامبی‌ها | ماهان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
صدای مشتاق دختر را دوباره شنیدم:
-‌ سالز! ازش بپرس.
با بدخلقی در ذهنم پرسیدم:
-‌ چی‌رو ازش بپرسم؟!
در آسانسور باز شد. وقتی از جمعیت خالی شد، من و سالز تونستیم وارد آن شویم. به دیوار شیشه‌ای‌اش تکیه زدم و برای لحظه‌ای چشمانم را بستم تا افکارم را جمع کنم.
-‌ خیلی بهم ریخته‌ای.
صدای سرد و بی‌روحش مو به تن آدم سیخ می‌کرد.
-‌ همین‌طوره.
- مشکلی پیش اومده؟
آهی کشیدم. سرم را بالا آوردم و به چشمان سرخش که نیمی از آن‌ها زیر موهای طلایی‌اش پنهان شده بودند، نگاه کردم و مودبانه گفتم:
-‌ چیزی نیست که بتونی برام حلش کنی.
سالز سرش را تکان داد و متفکرانه به منظره‌ی شهر که از داخل آسانسور پیدا بود، نگاه کرد.
آسانسور ایستاد. بی‌توجه به سالز پیدا شدم و به سمت رختکن رفتم. درحالی که از راهروی باریک آن رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
وارد اولین آسانسور باز شدیم. کلید طبقه همکف را زدم و به شیشه تکیه دادم.
حالا که سالز دنبالم بود، شاید باید ازش می‌پرسیدم که کجا می‌خواهد برود؟ مردها از خرید خوششان نمی‌آمد. پس شاید بهترین گزینه نبود.
من‌من‌کنان پرسیدم:
-‌ خب... می‌گم که... از کجا شروع کنیم؟
نگاه بی‌روحش را به من انداخت و گفت:
-‌ من باید بگم؟
از شوک تکانی خوردم و با لکنت گفتم:
-‌ خب... نه... من فقط...
به سمت شهر چرخید و با لحنی که شاید فقط از نظر من بی‌تفاوت می‌آمد، گفت:
-‌ می‌خواستی بری خرید.
با چشمان ریز شده به او خیره شدم. یادم نمی‌آمد به او گفته باشم می‌خوام به خرید بروم. لعنتی! همه حرکات و افکار من را حدس می‌زد!
به سمتم چرخید و به چشمانم نگاه کرد. هول شده پرسیدم:
-‌ چـ... چیزی شده؟
سرش را به طرفین تکان داد و باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
به سمتم چرخید و گفت:
-‌ بله؟
مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
-‌ تو آدمی نیستی که وقتت رو پای این چیزا بذاری. پس صادقانه بگو برای چی باهام اومدی؟
نگاه از من گرفت و به آسمان دوخت. زبانش را روی لبانش کشید و گفت:
-‌ برای خرید اومدم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
-‌ اوه! چقدرم خرید کردی. اصلا انقدر خرید کردی که نمی‌دونم چجوری می‌خوای ببری خونه.
خودم را به سمتش کشیدم و با جدیت ادامه دادم:
-‌ جدی دارم باهات حرف می‌زنم سالز. برای چی اومدی؟
لبانش کمی از هم باز می‌شدند و دوباره بسته می‌شدند، اما صدایی از او در نمی‌آمد.
سرانجام گفت:
-‌ باید در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم.
صدای آن دختر درون ذهنم، در گوشم پیچید:
-‌ اون می‌دونه.
صدای دختر را برای بار هزارم در روز شنیدم. کلافه در ذهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
انگشت شصتش را زیر چشم راستم کشید و گفت:
-‌ چشمات دارن قرمز می‌شن. اتصالم به ذهنت کامل نیست. تغییرت زود شروع شده.
دستش را پس زدم و اصرار کردم:
-‌ تو چی می‌دونی سالز؟! چـ.... چطور... چطوری می‌تونم از شر صداش خلاص شم؟!
عقب کشید و دوباره به قالب نگرانش برگشت و گفت:
-‌ نمی‌تونی خلاص شی، جز این‌که بپذیریش.
خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ بپذیرمش؟! چی رو بپذیرم؟
به سمتم چرخید و با جدیت گفت:
-‌ بهم اعتماد داری؟
قاطعانه گفتم:
-‌ نه.
پوفی کرد و گفت:
-‌ خیلی خب. به حرفام گوش کن. اگه این‌ کار رو نکنی، معلوم نیست زنده بمونی ایرما.
بهت زده زمزمه کردم:
-‌ چی داری می‌گی؟
کلافه گفت:
-‌ دارم راجع به سازمان حرف می‌زنم. اون‌ها این‌قدر شکنجه‌ات می‌دن تا این‌کار رو انجام بدی. اون موقع کنترل چیزی که درونت هست خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
-‌ برای من چهار سال پیش بود. اون موقع هیچ کس کنارم نبود تا بهم بگه باید چی‌کار کنم. یه سال با زمزمه‌ها و حرفاش زندگی کردم تا دیگه زیر فشار روانیش نتونستم دووم بیارم و قبولش کردم. اون هم در ازای این کارم، بهم یه سری قدرت‌ها داد.
مکث کرد. منتظر واکنش من بود، ولی دلم نمی‌خواست فعلا چیزی بگویم.
-‌ یکی از قدرت‌هایی که در اختیارم گذاشت، این بود که ذهن اطرافیانم رو بتونم بخونم.
ایستادم. اخمم غلیظ‌تر شد. تمام این چند سال در ذهن من داشت ولگردی می‌کرد!
-‌ خدای من! تو... توی لعنتی...
چشمانش را بست و ادامه داد:
-‌ دست خودم نیست. نمی‌تونم جلوی شنیدن افکار دیگران رو بگیرم.
نفس را با شدت بیرون فرستادم و دوباره راه افتادم. در ذهنم گفتم:
-‌ از ذهن من برو بیرون!
سالز خنده‌ی بی‌جانی کرد و گفت:
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
عاجزانه گفتم:
- الان دارم می‌پرسم.
فشار و درد از رویم برداشته شد. شانه‌هایم سبک شد و با احتیاط قدمی برداشتم. سرم سبک شده بود و هوای اطراف دیگر خفه و گرم نبود.
نفسم را بیرون فرستادم. حالا جلویم واضح‌تر شده بود. سرم را بالا آوردم و به سالز که رو به رویم ایستاده بود، نگاه کردم.
-‌ اسمم مایراست.
چهره‌ی نگران سالز را شاید برای اولین بار در عمرم می‌دیدم.
-‌ حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم، زبانم را روی لبان خشکم کشیدم و گفتم:
-‌ خوبم. بریم.
سرش را تکان داد و از جلویم کنار رفت. راه افتادیم.
اگر قرار بود زنده بمانم، باید با او مدارا می‌کردم. این کاملا واضح بود که آن درد و فشار را او به من تحمیل کرده بود. شاید باید فقط بیشتر او را می‌شناختم.
آهی کشیدم و پرسیدم:
- تو اصلا وجود خارجی داری؟
مکثش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دیگر دست از سرش برداشتم و سکوت کردم. بالاخره به مجتمع مسکونی رسیدیم. ساختمان‌های یک شکل و به یک ارتفاع دو طرف مسیر سنگ فرش شده، قرار داشتند. مسیر را با لامپ‌های دو طرفش روشن نگه داشته بودند.
دور تا دور ساختمان‌ها حصاری داشت که این حصار فقط چهار ورودی داشت. وقتی از دروازه رد شدم متوجه شدم که سالز هم دنبالم می‌آید.
ایستادم و به سمتش چرخیدم.
- تو کجا می‌آی؟
اشاره‌ای به یکی از ساختمان‌های ردیف سمت راست کرد و گفت:
-‌ خونم اونجاست.
ابرویی بالا انداختم و زیر لب آهانی گفتم. چرخیدم و به سمت دومین ساختمان ردیف سمت چپ رفتم. بدون این‌که خدافظی کنم وارد ساختمان شدم. دکمه آسانسور را زدم و منتظر شدم.
- باهاش خوب حرف نزدی.
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم! فقط یه امشب رو ولم کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,213
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
هوای خنک و تازه‌ی بیرون باعث شد نفس عمیقی بکشم. پشتی صندلی چوبی را گرفتم و از زیر میز بیرون کشیدم. رویش نشستم و شیر را روی میز گذاشتم.
به ساختمان‌های سوم و چهارمِ آن طرف نگاه کردم. یعنی در کدامش زندگی می‌کرد؟
- بلوک چهارم، طبقه سیزدهم. واحد چهل و نهم.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و عاجزانه نالیدم:
-‌ از جون من چی می‌خوای؟
آهی کشید و گفت:
-‌ تو چرا انقدر لجبازی! فقط بذار نشونت...
قاطعانه در ذهنم گفتم:
-‌ نه، نمی‌خوام!
آهی کشید و به سرعت گفت:
-‌ دیگه وقتی نداری که بخوای یا نخوای! تصمیمش با تو نیست. من و تو بهم وصلیم ایرما. پس لطفا نگرانی من رو درک کن. اگه ادامه بدی ناسازگاری پیوند به اوج خودش می‌رسه و هر دومون می‌میریم.
فریاد زدم:
-‌ بس کن!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا