متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن فیکشن نسل دوم زامبی‌ها | ماهان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #11
فصل دوم
در حالی که بچه را در بغل گرفته بودم، روی صندلی چرخدارم لق می‌زدم تا کمی آرام شود؛ اما آرام که نمی‌شد هیچ، صدای جیغش کل طبقه را برداشته بود.
کایرو چندباری سرش را روی میزش کوبید و با عجز نالید:
- ایرما، محض رضای خدا خفش کن! نمی‌تونم تمرکز کنم.
به بچه نگاه کردم که انگشت اشاره‌ام را با تمام قدرتش در دست کوچکش می‌فشرد و سر و انگشتم سفید شده بود. من هم دیگر از آرام کردنش عاجز شده بودم. هنوز ماسک‌هایمان را زده بودیم. مطمئن نبودیم که این بچه چه قابلیت‌هایی دارد و چه کارهایی می‌تواند با ما بکند.
در اتوماتیک اتاق باز و یک مرد کت شلواری وارد شد. هر پنج نفرمان ایستادیم. فقط صدای گریه بچه سکوت اتاق را می‌شکست. در پشت سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #12
از روی صندلی‌ام بلند شدم و به سمت سامنتو که پشتش به من بود، رفتم. کش موهایم را باز کردم و گفتم:
- من می‌رم رختکن لباس عوض کنم.
با شنیدن صدایم به سمت من چرخید، سرش را تکان داد و باشه‌ای زیر لـب گفت. کش را دور مچم انداختم و از کنار سامنتو رد شدم. ریشه‌ی موهایم درد می‌کرد. دستی میانشان کشیدم و پخششان کردم. پوست سرم بیشتر درد گرفت. بیخیال آزار دادن خودم شدم و از دو پله‌ای جلوی در و دقیقا پشت صندلی سامنتو بود، بالا رفتم و از در خارج شدم. صدای همهمه اذیتم می‌کرد. به خصوص الان که بیشتر از هر زمان دیگر بلند بود.
راهروی اصلی پر از آدم‌های مختلف بود. به سمت راستم نگاه کردم. می‌توانستم با وجود این همه ازدحام، اتاق‌های کیوبی شکل کارمندها را ببینم. کشی قوسی به بدنم دادم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #13
یک لحظه احساس کردم که چشمانش گشاده شدند، اما فوری به حالت قبلی خود بازگشتند. سپس اخمی کرد و گفت:
- این طور به نظر نمی‌رسه.
سرم را به جهت مخالف نگاه او چرخاندم و از شیشه آسانسور به شهر نگاه کردم. بلافاصله با چرخیدن من آسانسور توقف کرد.
سالز قدمی به جلو گذاشت، اما قبل از این‌که قدم دیگری بردارد، با گام‌های بلند از آسانسور خارج شدم. نسیم گرمی موهایم را به بازی گرفت. کش را از دور مچم بیرون آوردم و موهایم را با یک حرکت بستم. نیمی از پشت بام، سقف داشت، اما نیمی دیگر زیر آفتاب بود و نمای دیگری به ساختمان داده بود. به سمت راست که محوطه باز بود، حرکت کردم. از کنار دیوار رفتم تا به یخچال هوشمند رسیدم.
اول یک نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #14
او همیشه همین طور بود! نمی‌دانستم چطور، ولی می‌توانست هر چه را که در ذهنت می‌گذرد، حدس بزند. هیچ وقت حدس اشتباه از آب در نمی‌آمد. آدم را می‌ترساند!
خنده‌ی مسخره و نصف نیمه‌ای کردم و گفتم:
-‌ درسته. اینم بهترین انتخاب‌های جلوی تو برای ترسوندن من نیست سالز.
واقعا برایم سوال شده بود که او می‌تواند ذهن من را بخواند؟ یا هر چه من می‌بینم را می‌تواند ببیند؟ با فکر شیطانی‌ای که در ذهنم آمد لبخندی زدم. بدترین صحنه‌ای را که می‌توانستم به آن فکر کنم، جلوی چشمانم تصور کردم. بعد از آن، با لبخند مرموزی، زیر چشمی حرکات سالز را در نظر گرفتم، پوست رنگ پریده‌اش کمی رنگ گرفت.
دیگر نتوانستم تحمل کنم و قهقهه زدم. بریده بریده میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #15
ناخود‌آگاه سرم یکم به سمت واحد کرسو[1] که پشت سرم نشسته بودند، خم شد، اما فوری به حالت عادی برگشتم. اخمی کردم. نمی‌دانستم این دختر با من چه دشمنی داشت. کلا واحدها چشم دیدن هم‌دیگر را نداشتند! انگار فقط بخاطر این‌که دشمن خونی هم باشند، متولد شده بودند.
سامنتو با صدای جدی و خشنی گفت:
- سرتون به کار خودتون باشه.
چیزی نگفتم. با باز شدن حفاظ، نگاه‌ها دوباره آن طرف را هدف گرفتند. سالز بی‌توجه به نگاه‌ها، مستقیم به سمت ما آمد و صندلی کنار سامنتو را که پشت به حفاظ بود، بیرون کشید و بین سامنتو و ورا نشست.
- دیر کردی سالز.
صندلی‌اش را جلو کشید و چیزی نگفت.
خسته به سمت چپم نگاه کردم، اسم واحدها را درست نمی‌دانستم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #16
- ما قراره بریم بیرون شیانس.
با زدن این حرف، محکم ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم.
- چی گفتی؟
چشمانم را بستم و محکم روی هم فشردم. خدای من! دارم دیوانه می‌شوم.
- گفتی قراره بریم بیرون دیوار‌ها؟
اخمی کردم و به بیرون خیره شدم. درحالی‌که سعی می‌کردم، به او نگاه نکنم، زیر لـب گفتم:
- فراموش کن چی شنیدی.
دوباره آن صدا را شنیدم؛ اما این بار صدایش مانند صدای ربات‌ها خشک و بی‌حس نبود. او... او... می‌خندید، ولی که بود؟
- اوه خدای من! این‌قدر با اون بد نباش. پسر بدی نیست!...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #17
فصل سوم
کلافه سرم را روی میز گذاشتم و زیر لـب نالیدم:
- پس کی می‌آن؟
با بلند شدن سالز و کایرو که درست کنارم نشسته بودند، سرم را از روی میز برداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. همه ایستاده بودند و احترام می‌گذاشتند. فورا ایستادم و به همان جهتی که بقیه ایستاده بودند، احترام گذاشتم. مرد مسنی که نماینده‌ی رؤساء بود،
با دو همراهش از پله‌ها پایین ‌آمد و به افراد داخل گودی بزرگ آن اتاق ملحق ‌شد.
یکی از آن مردان همان چشم قرمزی بود که بچه را از ما تحویل گرفت. سمت راست آن نماینده ایستاده بود. مردی که سمت چپ او بود، هیکل تنومندی داشت که به نظرم رسید ممکن است بادیگاردش باشد.
موهای نماینده به طرز عجیبی دو رنگ بود، گوشه‌های سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #18
فقط در ذهنم گفتم:
- خفه شو.
- ما از شما می‌خوایم همشون رو پیدا کنید و از عزیزان و وطنتون دفاع کنید. به این راحتی نیست، باید چند روزی رو صرف کنیم تا با نقشه‌ای که کمترین خسارت و هزینه رو داشته باشه وارد عمل بشیم که درصد موفقیتش هم بالا باشه. شما به تجهیزات نیاز و... دارید.
یکی از دودختر واحد بنفش راکسو[1] با صدای جدی‌ای گفت:
- این ماموریت اجباریه؟
سکوت سنگین و نگاه خیره آن مرد، باعث شد کمی دستپاچه شود. نگاه گذرایی به افراد کرد و ادامه داد:
- بعضی از افراد این‌جا خانواده دارند، بعضی‌ها... .
با بلند شدن مرد و مشتش که روی میز کوبیده شد، حرفش نیمه تمام ماند. از این خشونتش همه شوکه شدیم.
- شما خاصید. وقتی که به این واحد پیوستید یه قراردادی رو امضا کردید. واقعا فکر کردید کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #19
کایرو میان حرفش پرید و پرسید:
- از کدوم قرارداد حرف می‌زد؟
تمام افکارم را درمورد آن صدای درون ذهنم را پس زدم و خودم را با کایرو مشغول کردم. آن لعنتی چه بود؟
دوباره زمزمه‌اش را شنیدم:
-‌ من خود توام ایرما.
بی‌توجه به صدا، دستانم را توی جیبم کردم و گفتم:
- بهم نگو که اصلا قرارداد ورود به این‌جا رو نخوندی.
کایرو دستی به موهای بلند مشکی‌اش کشید و گفت:
- انتظار که نداری همش رو خونده باشم. بیش از ده صفحه بود.
موهایم را از جلوی چشمانم کنار زدم. مستقیم به چشمان طوسی‌اش نگاه کردم و گفتم:
- نه. من هیچ انتظاری از تو ندارم.
صدای آن دختر را باز شنیدم.
-‌ می‌خوای بهت بگم راجع به چی صحبت می‌کنند؟
در ذهنم تنها گفتم:
-‌ نه.
پافشاری کرد:
- من می‌تونم نشونت بدم. فقط من رو باید بپذیری.
کلافه شده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

BlueMoon

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
2,211
امتیازها
11,713
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #20
ذهنم را خالی کردم و به حرفش فکر کردم. انتظار نداشتم که سالز بتواند این را مانند راز پیش خودش نگه دارد، چون پیش او ارزش یک راز را نداشت. چشمانم را در حدقه چرخاندم و سکوت کردم.
کایرو با کنجکاوی دستانش را از پشت گردنش برداشت و گفت:
-‌ می‌خواید برید بیرون؟
آهی کشیدم. موهایم را پشت گوش زدم، به کایرو نگاه کردم و گفتم:
-‌ بیرون چندتا کار دارم، از سالز خواستم که کمکم کنه. بعدشم شاید یه چیزی مهمونش کردم.
دوباره صدای خنده‌ی آن دختر را شنیدم.
ورا مداخله کرد:
-‌ این خیلی خوبه. ما نمی‌دونیم چه اتفاقی قراره واسمون بیفته، پس بیاید از امروزمون لذت ببریم. پسرا، نظرتون چیه ما هم بریم بیرون و بعدش دورهم جمع شیم و شام بخوریم؟!
رو به من و سالز کرد و ادامه داد:
-‌ شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا