متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,322
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #31
- راضیه تو رو خدا راضی شو دیگه.
و خندید. چه به‌نظر خودش هم خنده‌ش مضحک به‌نظر می‌رسید. آره! توی اون شرایطی که فقط خودش درک می‌کرد، واقعاً خنده‌دار بود بخنده. راضیه که کوچیکترین لبخندی نزده بود، هنوز مشغول رانندگی بود. شبانه گفت:
- راضیه منو ببر آموزشگاه. قول میدم فردا دانشگاه نیام و استراحت کنم. قول میدم.
راضیه همچنان مشغول رانندگی بود و اصلاً کوچکترین توجهی به اون که پهلوش نشسته بود نداشت. شبانه حس کرد کم‌کم اشک داره تو چشم‌هاش جمع میشه. گفت:
- راضیه!
راضیه که از بغض‌ شبانه دلش سوخته بود یکم سرش را سمتش متمایل کرد:
- جانم؟! دارم برای خودت میگم دختر...تو نباید یکم استراحت کنی؟!
شبانه باز ادامه داد:
- من تو خونه تنهام اونجوری بدتره. بذار برم آموزشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #32
وقتی رسیدن، از ماشین پیاده شد و همون‌جور که کیف دستیش رو تو دستش گرفته بود برای خدافظی به سمت راضیه دست تکون داد و با لبخندی شکی که توی چهره‌ش می‌دید رو محو کرد. راضیه هم لبخند زد و‌ یکمی که خیالش راحت شد همون‌جور پشت فرمون، دستش را به شکل تماس آورد نزدیک صورتش. یعنی اینکه اگه کاری داشتی زنگ بزن. شبانه هم بلافاصله در جواب اون با خنده همین‌کارو کرد. بعدش راضیه با ماشین دور شد و شبانه تک و تنها بیرون آموزشگاه تو هوای نسبتاً خنک موند. همون بیرون موند و به دو تا دختر نوجوون خیره شد که با هم‌دیگه در حال صحبت بودن. از کنار اون رد شدن و رفتن داخل آموزشگاه. به‌نظر می‌رسید امروز مستخدم زودتر اومده بود و در رو برای بعدازظهر باز کرده بود. آب دهنش رو قورت داد و چون می‌دونست رنگش ممکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #33
وقتی اون‌ها رفتن، پشت بندش مستخدم هم خداحافظی کرد و رفت. شبانه تنها توی موسسه موند و یک خروار کاغذ که ریخته بود روی میز و حتی چند تاییشون افتاده بودن پایین. و حالا باز تنهایی که داشت تشویقش می‌کرد به اتفاقات امروز مسیری بده برای ورود به ذهنش. ولی نمی‌خواست فکر کنه. فکر می‌کرد حتماً دوباره توهم می‌زد و حالش بد میشد. چشمش رو دوخت به صفحه‌ی مانیتور و مشغول بررسی اوراق شد. همون‌جور که به صفحه زل زده بود، یه لحظه حس کرد علاوه بر صورت منعکس شده‌ی خودش روی مانیتور، یه سایه‌ی دیگه داره می‌بینه که درست پشت سرش وایستاده! با ترس سریع برگشت ولی چیزی ندید. نفسش رو با صدا بیرون داد و چند بار این‌کارو تکرار کرد. نه دیگه تا این حد دیوونه نبود. اون دیوونه نبود فقط دیگه خسته بود از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #34
همه‌ی آدم‌ها همیشه جای یه چیز توی زندگی‌شون خالیه و حالا وقتی به پشتِ سرش نگاه می‌کرد چه خلأ عاطفی بزرگی داشت. اون امروز همه رو از خودش ترسونده بود و حالا همون‌جور که فکر می‌کرد، به جبرانِ این رفتار باید یه کار بهتر می‌کرد. ولی چه کاری؟!
سرش روی میز بود و بارون همون‌جور می‌کوبید به پنجره. نور مهتابی با اینکه کم نبود ولی صورتِ شبانه رو بی‌رنگ نشون می‌داد. به خونه‌‌ی خالی طبقه‌ی سوم، روبه‌روی آپارتمان دویست واحدی فکر می‌کرد. اون‌جا الان چه خبر بود؟! راستی برق‌ها مثل این فیلم‌های ترسناک روشن و خاموش می‌شدن؟! از این فکرش یه ذره خنده‌ش گرفت. هنوز اون فکر رهاش نکرده بود تا به سراغ فکرِ بعدی بره که یهو لامپ مهتابی به پت پت افتاد!
شبانه با وحشت سیخ نشست و به مهتابی چشم دوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #35
نمی‌دونست کِی بود دقیقاً که برق سالن برگشت. صدای بارون کم‌تر شده بود و ته دلش داشت حسابی ضعف می‌رفت. اینکه شام نخورده بود می‌تونست یکی از دلیل‌هاش باشه. حس می‌کرد نفس‌هاش سنگین‌تر شده ولی سرش هم به همون اندازه وزن گرفته بود. انگار حسابی از پا دراومده بود؛ چون حتی قدرت نداشت سمت میز خیز برداره. همون‌جور که سرش رو تکیه داده بود به شوفاژ، کم‌کم بی‌اختیار گوشی از دستش افتاد و خوابش برد.
برعکس چیزی که انتظار داشت، یک خواب راحت به انتظارش نشسته بود. و بعد ناگهان چیزی حس کرد. چیزی مثل سوزن سوزن شدن روی پوست کفِ پاش. به خودش نارو می‌زد که پاشه ولی یه جوری بود که انگار پلک‌هاش رو رو هم دوخته باشن. یه هوای رطوبت داری اطراف خودش حس می‌کرد. یه نفس بلند کشید و هوای خنک رو بو کشید. تنِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #36
فین‌فین‌کنان سمت میزش رفت. دید اون میز عسلی وسط سالن هم کج شده. خوب یادش بود که دیشب تو تاریکی خورده بود به اون. یک دستمال برداشت و دماغش رو پاک کرد. به خانم میرسلیمی نگاه کرد که اون هم سریع صداش دراومد:
- یه دکتر حتماً برین. این‌جوری خدایی نکرده حالتون بدتر میشه. دخترمم دیروز سرما خورده بود. همش از هوای سرد این روزاست که مثل خوره افتاده به جونِ تهرون!
شبانه نیشخندی زد و خاطره‌ی دیشب رو مثل یه پرده نمایش کنار زد. سعی کرد اول آرامش خودش رو حفظ کنه. همون موقع متوجه شد محتویات کیفش همه‌شون اون سمت میز پخش زمین شدن. نشست و در حال جمع کردن‌شون گفت:
- راستی خانم میرسلیمی. برق این‌جا دیشب رفت. به اداره‌ی برق زنگ بزنین بیان یه نگاهی بندازن چیزی آسیب ندیده باشه.
خانم میرسلیمی اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #37
خیلی زود تونست خودش رو از کوچه‌ی بزرگِ آموزشگاه به خیابون اصلی برسونه. یه لحظه دست بلند کرد برای تاکسی ولی سریع دستش رو پایین آورد. بهتر بود دیرتر به خونه برسه اونم خونه‌ای که نمی‌دونست از وقت خروجش چه چیزهایی رو به خودش دیده. ذهن مریض‌ احوالش همون موقع توی سرش پوزخند بزرگی زد:
- مثل اینکه دیشب رو یادت رفته! اون توی وجودِ خودته!
در حالی که گوشی موبایل خرابش رو تو دستش نگه داشته بود، قدم برمی‌داشت. انگار روز هنوز به حدی نرسیده بود که خورشید با‌ گرماش تاثیر بذاره و سرمای شب هنوز نمُرده بود. آستین مانتوی قوه‌ایش رو کشید تا روی انگشت‌هاش و برای جمع کردن تمرکزش سعی کرد به این‌که امروز دانشگاه نرفته فکر کنه.

***
نفس‌هاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #38
جمله رو تموم کرد ولی انگار کلمه‌ی آخر جمله تو دهنش گیر کرد. همون‌جور با وحشت به در اتاق خیره شد. این‌جور به ذهنش اومده بود یا واقعاً یکی اون‌جا بود؟! آب دهنش رو قورت داد.
راضیه که از لحنش مشخص بود دلخور شده، گوشی رو قطع کرد:
- والا مردمم نگران دوستشون میشن ما هم نگران میشیم. من می‌دونی امروز به‌خاطر تو از کلاسم جا موندم خانوم؟! اصلاً خدافظ.
- بوق‌...بوق...بوق‌...بوق!
نگاهِ شبانه رو ولی همون‌جور به چهارچوبِ کرم رنگِ در دوخته بودن. نمی‌تونست ازش چشم برداره. صدای بوق ممتد رو که شنید ناخودآگاه با یه صدای خفه گفت:
- را...راضیه؟!
ولی دیگه راضیه‌ای نبود. آره راضیه‌ای نبود که کمکش کنه. اون بود و...اون بود و کی؟!
بزاق دهنش توی اون فرصت کم تموم دهنش رو گرفته بود. با دست‌های لرزون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #39
سرفه‌ی نگران کننده‌ای ته گلوش گیر کرده بود ولی ان‌قدر ترسیده بود که نمی‌تونست بهش اجازه‌ی رهایی بده. این ضعف‌ها و ترس‌ها...می‌دونست خسارت جبران‌ناپذیری براش داشتن ولی ای کاش زودتر با اون روبرو بشه و همه چی تموم شه.
شبانه با ترس، جلوتر رفت. فرو غلتید و پیش رفت. فرو غلتید و سلقمه‌خوران رفت سمت آشپزخونه. اون‌جا آخرین‌جایی بود که ممکنه یه نفر مخفی شده باشه. قبل از اینکه بتونه خودش رو به اون اتاقک کوچیک برسونه، احساس کرد راه نفسش بسته شده. دستش رو داد به دیوار و تکیه انداخت روی تن سرد و خزه‌ای رنگش. چقدر در و دیوار دیگه به چشمش قشنگ نمی‌اومدن. دیگه از اون رنگ خزه‌ای که نقاش با هزار دقت و موشکافی تونسته بود آماده‌ش کنه و با صرف چندین ساعت از وقت روز صاف و صوفش کنه، متنفر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #40
بینی‌ش رو چین انداخت. مانتو رو برداشت و با قدم‌های بلند راهرو رو طی کرد. وارد پذیرایی شد و از کنار راهروی جلوی در گذشت. در حمام را به یه حرکت باز کرد و لباس رو انداخت تو رخت چرک‌ها. در رو بست و به این فکر می‌کرد با چی باید اون رو بشوره تا رنگش به حالت طبیعی برگرده که صدای زنگ موبایلش رو از اتاق خواب شنید. در ذهنش چرخید که حدس بزنه کیه به‌سمت اتاق خواب رفت. یه‌کمی ترس داشت ولی دیگه تصمیم گرفته بود بهش اهمیت نده. همیشه توجهِ زیاد به نقطه ضعفت، بزرگترش می‌کنه. وارد اتاق شد و همزمان که می‌رفت سمت میز عسلی، کشوهای مرتب شده‌ی کنسول رو از نظرش گذروند. گوشی رو که هنوز توی شارژ بود، بالا آورد. به اسم «آموزشگاه» روی صفحه‌ی گوشی خیره شد. زیر لب هوم‌ای گفت و تماس رو جواب داد:
- الو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا