متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,339
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #41
شوفاژها رو چک کرد و متوجه شد شوفاژ پذیرایی نشت کرده. هیچ‌وقت تعمیر کردنِ این‌ها رو نمی‌تونست یاد بگیره. با اینکه همیشه وقتی زنگ می‌زد تأسیسات و وقتی می‌اومدن کنار دستشون می‌ایستاد برای کار بلد شدن، بازم هیچی به هیچی. یه لگن آورد و آب لوله رو گرفت. ولی تا همین‌جاش رو بلد بود برای باقی‌ش باید زنگ میزد که بیان. لگن رو گذاشت حموم و بیخیال از قهوه‌ساز برای خودش یه فنجان قهوه ریخت. دکمه‌ی خاموش کردن دستگاه رو زد و با فنجان قهوه روی مبل لم داد. قهوه رو که خورد، انگار جون تازه‌ای بهش دمیده شد. هیچ خبری از اتفاق‌های ناخوشایند نبود. همه چیز درست مثل دو روز قبل شده بود. آرام، ساکت و لذت‌بخش. کنترل تلوزییون رو از میز کناری برداشت و روشنش کرد. صدای ترانه پخش شد توی فضایِ چند متریِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #42
رفت سمت آیفون و برش داشت. دستاش داشت می‌لرزید که با صدای عجیب غریبی که از خودش در آورد، گفت:
- ک...کیه؟!
شخص پشت آیفون ساکت بود. خیلی ساکت. شبانه یه لحظه با هول و وَلا برگشت و تموم خونه رو دید زد. حتی گردن کشید و اتاق خواب رو هم با سماجت و وحشت دید. همه چیز خوب بود. منتظر یه فاجعه بود که یه صدای ملتهب که خیلی وقت بود نشنیده بود، گوشش رو نوازش داد:
- سلام! خوبی شبانه؟ دلت برام تنگ نشده؟
شبانه ذوق نفوذناپذیرش را با یک دنیا حاضر نبود عوض کند. چشم‌هاش به ثانیه نکشیده پُر از اشک شد. چقدر دلش هوای یه بوی آشنا رو داشت. این همه هوای خواهرش رو کرده بود و خودش نمی‌دونست؟!
با صدای خفه‌ای از شادی، درون خودش شروع به پرواز کرد:
- مژده!
سریع بی‌توجه به وضع اسف‌بار و خورنده‌ی خانه برگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #43
مژده انگار با لودگی داشت جوابش رو می‌داد:
- نمی‌خوای تعارفم کنی بیام داخل؟!
شبانه خندید. انگار یک‌باره از دنیای سیاه و تاریک خودش، به دنیای زنده‌ها برگشته بود. یه‌کمی عقب رفت و اشک‌هاش رو سریع پاک کرد. فینی کرد و تازه متوجه‌ی یه بسته کادوی مکعب شکل که توی یه مشمبای پلاستیکی دست مژده بود، شد. با خنده از جلوی در کنار رفت.
- بفرما. اون چیه دستت؟!
مژده بی‌صدا خندید:
- یک کادوی برای آبجی کوچیکه.
شبانه هم خندید. در رو بستن و مژده رو راهنمایی کرد که رو مبل بشینه. براش قهوه ریخت و کنار هم خوردن. اصلاً انگار نه انگار که قبل از اومدنِ مژده قهوه خورده بود. اصلاً این قهوه طعم و مزه‌ی دیگه‌ای داشت. خیلی بهش چسبید. با مژده زیاد صحبت کردن. از بچگی‌هاشون و روزهایی که داشتن‌. بحث به جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #44
شبانه ناگهان انگار جریان برق وصلش کرده باشن، کمی از هوا رو قورت داد و سعی کرد عادی برخورد کنه:
- خب چی بگم...خوبن؟!
مژده لبخندی زد. یه لبخند عجیب و بعد از اون گفت:
- نمی‌دونم چی بگم. خودت بابد بهتر بدونی. البته بهت حق میدم که هیچ خبری ازشون نداشته باشی. شاید هم... .
شبانه که به طرز نادری از این حرکات جا خورده بود، گفت:
- چیزی شده؟! لابد مامان می‌خواست باهات بیاد.
مژده باز یک لبخند کمرنگ زد. از جاش بلند شد‌. نه...واقعاً قدش بلندتر شده بود. گفت:
- می‌دونی که خودت. من نمی‌دونم توی دلش چی می‌گذره. اصراری هم نمی‌کنم بهش.
شبانه همون‌حور که از روی مبل به خواهرش نگاه می‌کرد، از جاش بلند شد‌. هنوزم باورش نمی‌شد مژده این‌جاست. خوشحال بود ولی شاید حرف‌های آخرشون حالش رو گرفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #45
شبانه که سعی می‌کرد، معمولی به‌نظر برسه ولی هر چی تلاش می‌کرد پیروز نمی‌شد، بریده بریده گفت:
- ولی...چه مشکلاتی؟!
مژده برگشت سمت شبانه. لبخند از روی لب‌هاش رفته بود. گفت:
- خب چیزی نیست. سر تو ناراحتم و اینکه نیستی. اینکه... .
شبانه نذاشت مژده بیش‌تر از اون ادامه بده. بغضش داشت می‌ترکید. رفت سمت دیوار و دست بُرد قاب عکس سه تایی‌شون رو برداره. اون رو گرفت سمت مژده. مثل دبیری که می‌خواد به شاگردش درس بده گفت:
- این عکس رو می‌بینی مژده؟! این ماییم. من و تو و روشنک. می‌بینی؟! تو چهره‌ی معصوم سه تایی‌مون فکرهای بدی بود؟! فکرهای زننده‌ای بود؟ چرا به من هیچ اهمیتی ندادن؟ این‌ها درکش برات خیلی سخته؟ حالا انتظار داری برگردم که چی بشه؟!
قاب عکس رو جلوی نگاه‌های خیره‌ی مژده روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #46
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #47
یادآوری خاطرات باعث شده بود، قدرت پاهاش محکم‌تر بشه. مژده دیگه بیش‌تر از اون چیزی نگفت و فقط مثل یک روحِ سرد، شبانه و حرکاتش رو از نظرش گذروند. شبانه خوب می‌دونست که اشک‌های سردی که در حال پاک کردنشونه رو همون روز توی اون کوچه‌ی خالی جا گذاشته. شاید خیلی وقت بود که دلش می‌خواست اون‌ها رو از دلش در بیاره. شاید می‌خواست به اون بهونه دوباره حس آزادی و نفس کشیدنِ تازه‌ای پیدا کنه.
دیگه هیچ‌کودومشون راجع‌به گذشته صحبت نکرد و دوباره سکوت، وحشت قایم‌شده در سرتاسر خونه رو بوق کرنا کرد و کوبوند تو سر و صورت شبانه. یه لحظه فکر کرد راجع‌به اتفاق‌هایی که واسش افتاده بود به مژده بگه. ولی همون دقیقه پشیمون شد؛ چرا که همین گفته کافی بود تا مژده قانعش کنه تموم این مدت هم که تو تنهایی بوده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #48
از اون‌جایی که شبانه وایستاده بود، خوب در اتاق خواب دیده میشد. کافی بود یه ذره سرش رو کج کنه تا خوب ببینه تو چه موقعیت هولناکی قرار داره. دست‌هاش جوری شروع به لرزیدن کرد که یه آن دلش خواست محکم داد و بیداد کنه. اگه همسایه‌ها جمع میشدن، اون دیگه می‌تونست آروم بگیره. دیگه هیچکس نمی‌تونست این‌جوری مایه‌ی اذیتش بشه و این‌جوری دست و دلش رو بلرزونه. مامانش رو توی ذهنش می‌دید که داره با قیافه‌ای تأسف‌برانگیز میگه:«خاک تو سر این دختره‌ی چلمنگ و احمقِ من کنن که واسه خاطر نترسیدن خودش دست به دامن همسایه‌ها شده!»
شبانه محکم از دستگیره‌ی در گرفته بود. نه به‌خاطر وحشت، به‌خاطرِ اینکه نیفته. حس می‌کرد داره از شدت ترس بیهوش میشه. سلانه‌سلانه هر چقدر قدرت داشت جمع کرد نذاشت بیفته روی کف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #49
خون زد بالا، نه از داخل دایره‌های دوار و دیوونه‌کننده؛ از دهنِ خودش. یه خون که رنگش نزدیک به سیاه بود با چرخوندن چشم‌هاش به سمت پایین، می‌تونست کامل حسش کنه. از همون‌جا که در نیمه‌باز اتاق توی قاب چشم‌هایش می‌رقصید و هی تکون می‌خورد، سایه‌ی یک قامت بلند رو دید. یک شخص که به پشت وایستاده بود و یه دامن بلند پوشیده بود. دامن شبیه به تور عروس‌ها. با موهای پریشون و به هم تنیده که توی سایه دیده می‌شد و اون لباس، مشخص می‌شد که اون یک زنه. انگار سیاهی اطراف و داخلِ سایه به پرواز دراومده بود. انگار سیاهی‌های دیوار اتاق خواب رو داشت به خودش جذب می‌کرد. هیچ منبع نوری اون‌جا نبود. فقط یک نور کوچک داخل قلب ترسیده‌ی شبانه بود که اون هم با یک حرکت خاموش شد و با دود همون آتیش ذغال‌اندود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #50
کف دست‌هاش هم شروع به گزگز کردن کرده بود که سعی کرد بلند شه. یعنی تصمیم به بلند شدن گرفته بود. دست‌هاش رو محکم گذاشت زمین و خرامان‌خرامان به پاشنه‌ی پاهاش فشار آورد که بلندش کنن. نفس بلندی از ته گلو بیرون داد و استوار روی کف کامل پاهاش ایستاد. لبخند رضایت‌مندانه‌ای زد. می‌دونست که الان اگه درِ اتاق رو نگاه کنه، بازه. درست مثل اولش و تموم این‌ها رو فقط دست در دست بختکی که عاملِ هار بودنش شده دیده. اون هار شده بود و مصروع؟! لابد شده بود دیگه. این حجم از هذیون دیدن تو مخیله‌ی کسی نمی‌گنجید. وحشتناک‌تر از اون این بود که خودش هم دیگه می‌دونست چی میشه و می‌تونست جلوجلو کابوس‌ها رو حدس بزنه.‌ انگار داشت به یه چیز تکراری تبدیل میشد که هم دیوونه‌ش می‌کرد و هم عاقلانه می‌تونست بگه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا