متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه سلامی به پایان | m.fakher کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدایی که مهربانی از او سرچشمه می‌گیرد:458213-de54ccff0b326da1694d1169fe602c5c:
کد داستان:172
ناظر: °•°•Pajhwok•°•° °•°•Pajhwok•°•°

نام داستان کوتاه: سلامی به پایان
نام نویسنده: m.fakher
ژانر: #تراژدی #اجتماعی

707820_3d5338d931fb1a29cd1f068eabc634ad.jpg

خلاصه:
گاهی اتفاقات طوری برخلاف خواسته‌‌ات پیش می‌روند گویی که سرنوشت کمر بسته به نابودیت؛ ثانیه‌ها، لحظه‌ها و حتی خاطرات خنجری می‌شوند بر قلبت؛ آن‌ها نیز دست به دست هم می‌دهند تا در نهایت در گودال بداقبالی‌ات فرو روی!
گاهی آن‌قدر این عذاب‌ها غیرقابل تحمل می‌شوند که ناخواسته شروع به فراموشی آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • #2
657058_c69350237240dcd0b2c92c2b6b57676f.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
دوستان این داستان کوتاه رو به معنای واقعی کوبیدمش و از اول دارم مینویسم برای همین خوشحال میشم که از همین اول با ویرایش جدید با من همراه باشید و اگر نظری داشتید بهم اعلام کنید.


مقدمه:
در گذری از اتفاقات گذشته گم می‌شوم و این گذر خاطرات آن‌چنان قدرتمند در ذهنم جولان می‌دهد که توانایی تشخیص و دیدن واقعیت را از من می‌گیرد.
چشم‌هایم کور شده و گوش‌هایم کر!
مغزم می‌خواهد پنهان کند چیزی را!
انکار کند حقیقتی را!
حقیقتی را که خودم آن را به فراموشی سپرده‌ام!
***
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
حقیقتی از من پنهان است!
می‌توانم حس کنم در اطرافم اتفاقی در حال رخ دادن است اما درک نمی‌کنم چه اتفاقی.
چشم‌هایم تار می‌بیند، گوش‌هایم گنگ می‌شنود! مغزم دارد به من خ**یا*نت می‌کند!
پیشامدها را از من پنهان می‌کند! نه تنها نمی‌گذارد متوجه اطرافم بشوم بلکه خاطرات را نیز از من گرفته و تنها احساس سردرگمی‌ست که در سراسر وجودم همانند اسبی افسار گسیخته جولان می‌دهد. سرم را با کلافگی و عصبانیت تکان می‌دهم؛ تند تند پلک می‌زنم اما هیچ!
به دنبال خاطره‌ای می‌گردم، من نیز خیال جنگ با مغزم را دارم، در پس تمام این جنگ و جدال در نهایت ذهنم به روی خاطراتی باز می‌شود، خاطراتی که خودم هم به وضوح درک می‌کنم که برای حال و هوای این روزهایم نیست، برای خیلی قبل‌تر است!
***
با کلافگی عینک دودی مشکی رنگم را روی چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
درحالی که موهای مشکی‌اش را با کلافگی به زیر شال قهوه‌ای رنگش که با رنگ چشمانش ست است سوق می‌دهد؛ با لحنی کلافه می‌گوید:
- آدم موهاش مثل سیم ظرفشویی باشه اما لخت نباشه!
با تصور سیم ظرفشویی به جای موهایش خنده‌ام می‌گیرد.
سرم را بالا می‌گیرم و به فضای سبز پارک نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- آره دیگه تو میشی جن و پسرای مردم می‌شن بسم‌الله.
با اخمی ابرو‌های کمانی‌اش را در هم قفل می‌کند و مشتی حواله‌ی بازویم می‌کند که قدمی عقب می‌روم و می‌گویم:
- آ آ آ... به من دست نزن نامحرم!
یک تایِ ابرویش را بالا می‌برد و با لحنی کنایه آمیز می‌گوید:
- اوا خاک عالم ببخشید عفتتون رو لکه‌دار کردم صغرا خانوم! درضمن ضرب المثلت هم به درد خودت می‌خوره, اگه می‌خواستی درست بگی؛ باید می‌گفتی پسرا میشن جن و من میشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای راه رفتن می‌آید، آوای قدم گذاشتن روی ریزه‌‌خاک‌هایی را می‌شنوم و بعد متوجه می‌شوم که این صدای قدم‌های خودم است، دارم به سوی مقصدی حرکت می‌کنم؛ یا شاید کشیده می‌شوم!
اما نمی‌دانم یعنی نمی‌بینم مقصدم را؛ دیدم تار و کدر شده. نسیم خنک صبحگاهی موجی از هوای سرد و مطبوع را به سویم حرکت می‌دهد و قبل از آنکه بتوانم تحلیل کنم اول صبح نزدیک به سحرگاه به کجا می‌روم بازهم در گرداب افکارم کشیده می‌شوم.
***
- بفرمایین بشنین. بفرمایین.
صدای یاسمن خانوم، مادر ویدا من را به خودم می‌آورد و باعث میشود که دست از خیره نگاه کردن به چشم‌های بادومی ویدا که در حسار مژه‌های پرپشت مشکی رنگش قرار دارد، بردارم و دسته گل بزرگ گل‌های زنبق، گل مورد علاقه‌ش را بهش تقدیم کنم. جثه‌ی کوچکش پشت دسته گل پنهان می‌شود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
گویا تنها منتظر چنین بهانه‌ای بود که حرف بعدیَش را بر من بکوبد:
- با این اوضاع تصمیم به این گرفتی که بخوای با دختر من ازدواج کنی؟
مادر ویدا لب می‌گزد. درحالی که سرم را پایین‌تر از قبل می‌اندازم اخمی می‌کنم؛ مثل اینکه همچنان کینه‌ی آن دیدار پنهانی من با ویدا در دلش مانده، از همان ابتدا هم می‌دانستم که قرار نیست این خواستگاری به این راحتی‌ها پیش برود!
با استفاده از چشم سومم متوجه می‌شوم که مادر به عادت گذشته در هنگام استرسش کمی چادر سُرش را جلو می‌کشد و با نیم‌نگاهی به من می‌گوید:
- ای وای... نفرمایید احمد آقا! پسرم خیلی تلاشگره؛ الحمدلله سالم هم هست خدا هم بزرگه.
و پدر دکمه‌ی کت خاکستری‌اش را که در قسمت شکمش کمی تنگ شده باز می‌کند و سخن تمام نشده مادر را ادامه می‌دهد:
- بالاخره ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
کم مشکل داشتم که این یکی هم به آن اضافه شد؟! سعی می‌کنم در پس غر زدن‌هایش ذره‌ای از آرامش باقی مانده‌ام را حفظ کنم؛ سعید در کنارم ایستاده و تماماً حواسش به من است که از کوره در نروم و کاری انجام ندهم که باعث نشود از کار بیکار شوم، به خوبی می‌داند که اگر صبرم تمام شود چشم بر همه چیز می‌بندم و دیگر چیزی جلودارم نیست. آقای مُجِدی با حالت رئیس گونه‌اش حرف‌های تکراری را باری دیگر بیان می‌کند:
- اصلاً مسئولیت پذیری نداری، همیشه‌ی خدا بسته‌ها رو دیر می‌رسوندی هیچی نمی‌گفتم؛ الان حتی نتونستی یک بسته‌ی پست رو سالم برسونی؟!
عصبی دستی بر موهایم می‌کشم و کلافه و عصبی می‌گویم:
- بابا اون بیشعور خلافی رفت و ماشینش رو به ماشین من زد! من که نمی‌خواستم تصادف کنم به شما خسارت بزنم که!
دستانش را به سمت من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
روی جدول کناره‌ی خیابان می‌نشینم و سرم را با دستانم می‌گیرم و نفس عمیقی می‌کشم. باد پاییزی با وجود ژاکت خاکستری رنگی که در تن دارم، به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند اما اهمیتی نمی‌دهم. مشکلات بزرگ‌تر از آن‌ هم دارم که باید برای آن‌ها به فکر باشم. سعید در حالی که بارانی‌اش را می‌پوشد، در کنارم می‌نشیند و می‌گوید:
- داداش گند زدی...‌ .
سری تکان می‌دهم و دستی به ته ریشم می‌کشم و می گویم:
- می‌دونم، یه لحظه عصبی شدم... یکم اوضاع خراب شد.
میان حرفم می‌پرد و سری تکان می‌دهد که موهای لختش را از جلوی چشمانش برهاند و سپس می‌گوید:
- خیلی اوضاع خراب شد!
دستی بر گردنم می‌کشم، نباید تند می‌رفتم! با صدای نامطمئنی که حتی کور سوی امیدی در آن وجود ندارد، می‌گویم:
- هیچ راهی وجود نداره که راضیش کنی سر کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
حال و احوالم ابریست و دلم شور می‌زند. احساس می‌کنم به‌سررشته‌ی دلیل این فراموشی نزدیک شده‌ام. دیدم مانع شناسایی اطرافم می‌شود؛ با این حال حلقه‌ای فلز مانند را به دور مچ‌هایم حس می‌کنم و دلشوره‌ام بیش‌تر می‌شود. جدالم با مغزم افزون می‌گردد. روی موضوع بیکاری‌ام تمرکز می‌کنم، چرا که بیکاری بانی اتفاقات ناگوار است!
***
دنده را عوض می‌کنم و سپس درجه‌ی بخاری را بالا می‌برم. دانه‌های درشت برف روی شیشه‌ی ماشین می‌نشینند و آرام آرام به پایین سر می‌خورند. وقتی به مقصد تعیین شده می‌رسم، سرعتم‌ را کمتر می‌کنم تا در نهایت پا روی ترمز می‌نهم و رو به خانمی که صندلی عقب نشسته می‌گویم:
- بفرمایین خانوم، اینم بولوار طبرسی!
تشکری می‌کند و پول را می‌دهد اما من بی‌توجه، تنها پول را درون جیب شلوار کتانم جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا