متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه سلامی به پایان | m.fakher کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
چشمانم نمناک می‌شود و گلایه‌های در سخنانم صف می‌کشند:
- شرایط همه جوره سخت شده... مردم غمگین‌تر و افسرده‌تر شدن... همه زیر بار این سختی‌ها داریم جون می‌دیم آقا! سختی‌ها ما رو تغییر دادن؛ وگرنه ما آدمای خوبی بودیم، مقاوم بودیم، همدل بودیم... .
با حسرت آهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- اما حالا چی؟ حالا بیماری بی‌اعتمادی بین ما مُسری شده و داره اثرات پی در پیش رو روی ما می‌ذاره. مردم از ترس ضرر خودشون، دیگه بهم کمک نمی‌کنن. همیشه همینه دیگه! بساط اعتماد که از بین بره، خوبی‌ها کم‌کم بین مردم کمرنگ میشه.
چانه‌ام از روی بغض درون گلویم می‌لرزد. مشکلاتم از جلوی چشمانم گذر می‌کند:
- امام رضا، وضعیت خیلی خراب شده! مامان حالش خرابه... قلبش ضعیفه باید عمل کنه اما دکتر می‌گه اگه عمل هم بکنه، باز هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
در آن حال درمانده‌ام، با یادآوری آن خاطره لبخند می‌زنم و امید و آرامش، درونم پر می‌شود که برای اولین‌بار در این مدت، احساساتم قوی‌تر کار می‌کند! اما همچنان تار و عذاب‌آور است! بدتر اینکه تنها می‌توانم از اشخاصی که مقابلم قرار دارند، تنها افرادی با لباس‌هایی مشکی را تشخیص بدهم ولی چهره‌ی آنان در نظرم پنهان است! ترس در قلبم لانه می‌کند! مشکی چرا؟! ناگهانی صدای شیون پر از درد ویدا را می‌شنوم، صدا از میان همان اشخاص مشکی‌پوش می‌آید. پیش از اینکه بتوانم نام ویدا را فریاد بزنم، به سوی خاطره‌ای کشیده می‌شوم.
***
- پسرم، خوبی؟ اونجا زیاد اذیت نمی‌شی؟!
آهی می‌کشم چقدر صدای نازکش غمگین و بغض‌دار است! چقدر نگران است! سعی می‌کنم ناراحتی و نگرانی‌ِ وجودم را از صدایم دور می‌کنم؛ نفس عمیقی ‌می‌کشم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
به سوی سلولم می‌روم. وقتی وارد می‌شوم و از درهای میله‌ای عبور می‌کنم، محمد در حالی که روی تخش نشسته، سرش را بالا می‌گیرد. ابروی هشتی شکسته‌اش چهره‌ی نسبتاً جوان معصومش را تحت شعاع قرار داده. بی‌توجه به او که با نگاهش دنبالم می‌کند، به سمت تختم حرکت می‌کنم. مجید روی تخت پایین دراز کشیده و دستش را روی سرش قراره داده که باعث شده تتوی روی دستش به خوبی نمایان شود. وقتی از نرده بالا می‌روم، دستش را بر می‌دارد و بعد نگاهی به حال و احوال نزارم می‌گوید:
- باز تو که حال و احوالت مگسیه داداش!
روی تخت دراز می‌کشم و یکی از پاهایم را از لبه‌ی تخت آویزان می‌کنم و روبه آن‌ها می‌گویم:
- مامان زنگ زده بود. گریه کرد... حالم خراب شد!
محمد هم دست راستش را به معنی برو بابا تکانی می‌دهد و با لهجه‌ی مشهدی غلیظش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
شماره‌اش را برای چندمین بار در این هفته می‌گیرم و طبق معمول، همان پاسخ قبلی را می‌شنوم:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
با عصبانیت تلفن را می‌گذارم و با دو انگشتم پیشانی‌ام را ماساژ می‌دهم. سپس به سرعت فکری به ذهنم می‌رسد. شماره‌ی سعید را می‌گیرم که سریعاً جواب می‌دهد و صدای مشتاقش به من ثابت می‌کند که دلش حسابی برایم تنگ شده؛ لبخند می‌زنم و با بهترین رفیق و برادرم، صحبت می‌کنم:
- سلام سعید جان.
تندی جواب می‌دهد:
- آخه لامصب! نمی‌گی یکی اینجا چشم به انتظاره که بهش زنگ بزنی؟! تلفن‌های مسخره‌ی اونجا هم که یک‌طرفه‌ست! الان من باید از طرف خاله سارا و عمو حالت رو جویا بشم؟!
سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- شرمنده‌تم فقط توی یک روزهای خاص به افراد محدودی می‌شه زنگ زد... ببخش از این به بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد چند روز، اضطراب دارم که به سعید زنگ بزنم؛ دلم گواهی بد می‌دهد، نکند بلایی سر ویدا آمده باشد؟! در حالی که سر انگشتانم کمی سرد شده؛ شماره‌ی سعید را می‌گیرم. دو بوق می‌خورد و جواب می‌دهد. از روی اضطراب بعد از سلام و احوال پرسی سرسری‌، می‌روم سراغ اصل مطلب:
- سعید ویدا چی‌ شد؟!
او نیز برخلاف اخلاق معمولش، بدون اینکه اذیت کند پاسخ می‌دهد:
- محسن مشکل از باباشه... بهش گفته خطش رو خاموش کنه که دیگه نتونی باهاش صحبت کنی... .
گوش‌هایم سوت می‌کشد از شدت عصبانیت! تقریباً در گوشی تلفن فریاد می‌زنم:
- مرتیکه چیکار کرده؟! بابا ویدا زن منه!
او که حرف من را حق می‌داند، با صدای نسبتاً آرامی می‌گوید:
- چی بگم داداش؟! ویدا هم که نمی‌تونه مخالفت بکنه... فقط تنها کاری که برات می‌تونم انجام بدم اینه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا