متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن‌ فیکشن شومسار | NIUSHA.G_M کاربر انجمن یک رمان

چقدر فن فیکشن و می‌پسندین؟

  • خیلی زیاد

  • زیاد

  • یکم

  • اصلا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن‌فیکشن: 18
ناظر: Z Dark ⚡ Thunder
نام اثر: شومسار
ژانر: #فانتزی #تراژدی #عاشقانه
نویسنده: نیوشا رضائی
357566

خلاصه:
باری دیگر، بر می‌گردد؛ بر می‌گردد تا کار نا تمامش را به اتمام برساند.
بر می‌گردد تا نشان دهد همیشه خوبی پا برجا نیست و گاهی نیز بدها باید به خواسته‌های خویش برسند.
آری او همان است!
او گذشته‌ی جدید است، او آینده‌ی جدید است،
او پاسخیست که این دنیا دنبالش بوده،
او شومسار است... .
شومسار، آوای مرگ!
______________________________
برگرفته از مجموعه کتاب و فیلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ^MiushaW.GM

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,617
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
تایید داستان کوتاه.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن...
به هر حال دارم فراموش میکنم فراموش شدنم را!
همان زمان که مرا رها کردند و والدینم را به قتل رساندند؛ مرا فراموش کردند!
آری نفهمیدم که فراموش شدم! چون فراموش کردم؛ فراموش شدنم را.
اما به آنان می‌فهمانم فراموش شدن یعنی چه.
می‌فهمانم که نباید فرشته‌ی مرگ را از یاد برد!
اما از یاد نبردم که باید انتقام بگیرم!
انتقامی سخت و نابخشودنی!
زاده‌ی تاریکی نباید فراموش شود که اگر شود؛ در تاریکی، بلعیده می‌شوند.
آری من زاده‌ی تاریکیم...
من فرشته‌ی سیاهی‌ام...
من آوای مرگم...
من دختر برترین جادوگران تاریخم...
من شومسارم...!
 
آخرین ویرایش
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
کلاه شنلش را جلوتر کشید و پشت ستون مخفی شد. با چشمان بی‌همتایش با دقت تمام کارهایشان را زیر نظر گرفت.
سپس خواست از پشت ستون بیرون بیاید و آنان را نیز به قتل رساند که افرادی را از وزارت و سحر و جادو دید. دو مرد و یک زن، خطری نداشت اما باید احتیاط می‌کرد.
به شانس خود لعنتی فرستاد و راه آمده را بازگشت. در طول راه، ذهنش به هفته‌ای قبل پرکشید.
***
«فلش بک»
به راحتی خطر را احساس کرد!
آنان را دید که به سرعت، تعقیب‌اش می‌کردند.
حواس هرماینی، هری، دراکو، آلبوس و... را پرت دید و به سرعت دور شد و به مخفی‌گاه خود، پناه برد.
مشتی به میز کوبید و فریاد زد:
- انتقام می‌گیرم! مطمئن باشید آروم نمی‌شینم؛ باید تقاص پس بدید؛ من ساکت نمی‌شینم.
صدایی را از پشت سرش شنید و به سرعت جلوی آن فرد ظاهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
دندانهایش را روی هم سایید و با حرص گفت:
- ماری!
ماری نگاهی به ارباش کرد و گفت:
- من نخواستم دردسر درست کنم باور کنید؛ اون پسره خودش شروع کرد.
ابروهایش را در هم کشید و با نفسی عمیق سعی کرد بر خود مسلط شود؛ سپس گفت:
- دستت رو ببینم.
ماری با تعجب به دستش نگاه کرد و بانو، با چهره‌ای که بهت در آن موج میزد و ساعد دست او، خیره بود.
علامت مرگ‌خوران بر روی دستش کشیده شده! اما چطور؟
سوال‌های بی‌جواب بسیاری در سر داشت که با فرصتی مناسب، باید جوابشان را می‌یافت.
دستی به گردن خود که نقش شومسار را بر روی آن حک کرده بود؛ کشید و در فکر مکانی جدید، برای اقامت فرو رفت. دست ماری را به دنبال خود کشید که ماری گفت:
- بانو، میشه یه بار دیگه پرواز کنیم؟! شما چطوری می‌تونید بدون جارو پرواز کنید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
ماری با تعجب به او خیره شد و باری دیگر، زیر لب با خود مرور کرد:
- آخرین بازمانده از نسل سالازار اسلیترین، یعنی... .
باری دیگر بلندتر گفت:
- یعنی شما دختر... .
بانو به سرعت دستش را بر روی دهان او قرار داد و مرموزانه به او خیره شد. چشمانش را تنگ کرد و او را بیشتر به خود فشرد؛ بر روی زمین فرود آمد و کلاه شنلش را جلو‌تر کشید.
چشمانش را باز و بسته کرد که از زیبایی‌اش، هرکسی را مبهوت می‌کرد. او زیباترین، فریبنده‌ترین و قدرتمند‌ترین بود.
آری او شومسار بود!
چه کسی توان مقابله با این دختر شکست خورده را داشت؟! مثلماً هیچ‌کس.
ماری از بغل بانو بیرون آمد که بانو شروع به نصیحت کردن او کرد:
- ماری، خطایی ازت سر بزنه زندت نمی‌ذارم؛ منظورم و که خوب میدونی؟!
پوزخندی زد و از گوشه‌ی چشم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
بر روی ساحل قدم میزد و دستانش را از پشت بهم قلاب کرده بود. شنلی سیاه بر تن داشت و ابروهایش همچو همیشه درهم گره خورده بود و نور خورشید چشمانش را اذیت می‌کرد.
همانطور که قدم میزد به این فکر می‌کرد که بهتر است زودتر به مقصدش برسد.
وقت چندانی نداشت و باید زودتر ماموریتش را به اتمام می‌رساند. شاید برای جکسون پایان ماجرا اتمام کار بود ولی برای الکساندر، گویی آغاز ماجرا بود!
ماجرایی هیجان‌آور که زندگی مردم جهان در دستانش بود.
از حرکت ایستاد و به دریای روبرویش که امواج آرام دریا چون رقصی زیبا بود خیره شد.
نگاهی به تخت سنگ کنارش انداخت و آهسته بررویش نشست. خیره‌ی دریا شده بود و آواز امواج را به گوش‌هایش می‌سپرد و فکرش را غرق گذشته‌ی خونینش کرده بود.
سرش را به طرفین تکان داد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
نفسی عمیق کشید و هوای پاک اطرافش را وارد ریه‌هایش کرد. از تخته سنگی که بر رویش نشسته بود، برخواست و پشت پالتویش را تکاند تا خاک ناشی از سنگ برود به تمیزی بیش از حد اهمیت می‌داد؛ همچو بانو!
چشمانش را در حدقه در چرخاند و به پیتر که با موهایش بازی می‌کرد خیره شد. با خود فکر می‌‌کرد که چرا پیتر را انتخاب کرده است.
به سمت ماشین قدم بر‌می‌داشت و به ساحل خلوت اطرافش نگاهی می‌انداخت، کف دست راستش را پشت گردنش گذاشت و کمی سرش را به چپ و راست متمایل کرد که موهای زیبایش را که به سمت بالا هدایت داده بود بر روی چشمانش ریخت.
باد با موهایش بازی می‌کرد و او را کلافه‌تر از قبل می‌کرد. "آهی" کشید و به پیتر نگاهی انداخت تا شاید حواسش را جمع کند. پیتر از آینه‌ی داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
نگاه خیره‌اش باعث شد که مالفوی‌ها، سرشان را به سمت او برگردانند و دراکو با تکان دستش آن پیش‌خدمت را مرخص کرد و از روی راحتی بلند شد و به همراه پسرش اسکورپیوس، چند قدمی به سمت آن برداشتند و الکس نیز همان کار را به طبیعت از آنان کرد.
دراکو، دستش را جلو آورد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- خوش‌حالم دوباره ملاقاتتون می‌کنم، جناب ویلیام!
و بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد:
- بعد از سال‌ها.
الکس دستش را که داخل جیب پالتو‌اش کرده بود بیرون نیاورد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد و گفت:
- ولی من اصلاً خوش‌حال نیستم.
سپس نگاهی به اسکورپیوس انداخت و اضافه کرد:
- و می‌بینم که این‌بار با پسرتون اومدید!
سپس پوزخندی زد و گفت:
- و دلیلش؟!
دراکو، خنده‌ای کرد و دستش را پشت کمر الکس زد و با خوش‌رویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
20,959
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
حس بدی داشت. چیزی درون قلبش مچاله شد و صورتش از درد جمع شد!
چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟!
با قطع شدن صدای دختر، آن درد نیز از بین رفت. سرش را که کمی به پایین داده بود بالا آورد و به سمت چپ سو داد که دختری را دید که با لب‌خندی کریحه و چشمانی سیاه‌تر از سیاهی شب به او چشم دوخته است. دختر کمی با او فاصله گرفت و گفت:
- درد داشت؟
الکس با تعجب به او خیر شد و دختر موهایش را از روی صورتش کنار زد که بهت الکس چندین برابر شد. با ناباوری زمزمه کرد:
- کلارا؟!
باری دیگر صدای خنده‌ی دخترک، طنین انداز وجودش شد و سرمایی وجودش را فرا گرفت!
- نه دیگه الان من اغواگرم، الکساندر!
چیزی که باعث خون ریزی‌های بسیاری میشد.
برخلاف همیشه، چیزی نگفت اما نتوانست خودش را کنترل کند و گفت:
- این‌جا چی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ^MiushaW.GM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا