• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دو سال و نه ماه بعد | زهره رضایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهره.ر
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 76
  • بازدیدها 3,878
  • کاربران تگ شده هیچ

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دو سال و نه ماه بعد
نام نویسنده:
زهره رضایی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان:3402
ناظر: Hope Tanjiro★


خلاصه:
او حق داشت، هنوز برایش زود بود. دخترانه‌‌های زیادی را آرزو داشت. کودکانه های زیادی را از زندگی طلب داشت.
کسی که چندی پیش، در یک شبانه روز دنیایش را ویران کرده و رفته بود بالاخره بازگشت. ندانست چطور، نفهمید چگونه، اما علت تمام ناآرامی‌هایش که از راه رسید، جانی دوباره به کالبد بی‌روح زندگانی اش بخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهره.ر

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,867
پسندها
26,096
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
29
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دلخوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی ست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی ست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال وهوایت، گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست


« مقدمه»
آخرین روزهای صبر و قرار صادق، با تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ زهره‌، یکی شده بود. دو سال و نه ماه از تنها دیدارشان می‌گذشت و دیگر جام تحمل هر دو‌شان لبریز شده بود. صادق بالاخره توانسته بود به جدال بین عقل و دلش پایان دهد و خود را راضی کند که به دیدار نگار کم سنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشم از زهره گرفت و به سمت دخترش چرخید و با دنیایی حسرت که از سال‌های سال دوری از بزرگترین خواهرش نشأت می‌گرفت، گفت:
- از کجا باید بشناسم، الآن چند ساله که خواهرم کیلومترها دورتر از ما زندگی می‌کنه. سال‌هاست خود مهدی رو ندیدم از کجا باید بدونم دختری به این خوشگلی داره.
معصومه حرف مادرش را خوب درک می‌کرد، او هم سالیان سال بود که فقط نام خاله‌ی بزرگش و بچه‌هایش را شنیده بود و آن‌ها را ندیده بود. دِه اجدادی آن‌ها در آذربایجان شرقی کجا و شهرستان زرند در کرمان و جنوب کشور کجا! بیش از هزار و پانصد کیلومتر فاصله بود و مشغله‌های زندگی که اجازه‌ی رفت و آمد به آن‌ها نمی‌داد.
- من و زهرا هم قبل از اومدن عروس و داماد تو اتاق باهاش حرف زدیم و فهمیدیم همراه خاله و شهلا دختر خاله اومده کرج برا عروسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سه هفته از آخرین تلفن مشکوک می‌گذشت، مامان نفیسه با چشمان کشیده‌اش که دنیایی اضطراب در اعماقشان پیداست در حالی که دائم گوشه‌ی لبش را با دندان می‌گزید، لباس‌های تازه‌ی زهره را که از خیاطی گرفته بود به او داد:
- فردا مهمون داریم، از مدرسه اومدی اینارو بپوش.
با تعجب به چهره‌‌ی نگران مادرش نگاه کرد و آرام پرسید:
- مهمونمون کیه؟
-‌ خاله‌ ‌سکینه و خانواده‌ش از دهات میان.
حرف دیگری نزد و بعد از گذاشتن لباس‌هایش در کمد مخصوص خودش که در گوشه‌ی اتاق قرار داشت به رخت‌خوابش رفت و با فکر فردا و آینده‌ی نامعلومش به خواب رفت.
ظهر‌ بود که زهره از مدرسه برگشت. وارد حیاط بزرگ و موزاییک شده‌ی خانه‌ی مادربزرگش که شد، باباتراب و مرد تقریباً مُسِن دیگری را دید که آستین‌های بلوزهای مردانه‌شان را بالا زده و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
وارد خانه شد و بعداز پیمودن راهروی بلند به پذیرایی رسید و چهره‌هایی آشنا دید.
سکینه خاله و دخترش معصومه. مادربزرگش با آن صورت سفید، که با وجود چین و چروکی که نشان از کهولت سن بود هنوز زیبا بود، با دیدن زهره لبخند عمیقی روی لب های باریکش نشست. همگی از جایشان بلند شدند و یک به یک او را در آغوش کشیدند. مامان نفیسه از پشت اپن آشپزخانه‌، که سمت چپ پذیرایی قرار داشت زهره را صدا زد.
- سلام مامان خسته نباشی. برو اتاق به آقا شهرام و پسرخاله هم خوش‌آمد بگو.
با اخم‌هایی که ناخودآگاه درهم رفته بودند، چشم آرامی گفت و به سمت اتاق انتهای راهرو رفت. روبروی درب چوبی کرم رنگ اتاق که رسید عمو میرخلیل را دید که روی مبل نشسته و دود سیگارش را به فضای اتاق فوت می‌کند. سلام آرامی داد و وارد اتاق شد، در اتاق چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
مثل همیشه، بی‌صدا و با چشمانی اشک بار، جلوی پنجره ایستاده بود و غرق در افکار رنج‌آورش به آسمان همیشه پر ستاره‌‌ی شهر کویری‌اش چشم دوخته بود. بعد از گذشت یک سال هنوز نتوانسته بود ماجرای بوجود آمده را هضم کند. فکر کردن به اینکه چرا پدر و مادرش چنین تصمیمی برایش گرفته‌اند، کار هر روزش بود. تعجب نداشت که این‌بار هم به جای او تصمیم گرفته بودند، اما درد داشت! حس اضافی بودن مثل خوره روانش را می‌جوید. هر چه سعی می‌کرد قبول کند که این تصمیم به صلاحش بوده و پدر و مادرش خیر او را می‌خواهند، فایده‌ای نداشت و باز به خانه‌ی اول می‌رسید و احساس می‌کرد دیگر در آن خانه اضافی‌ست. تا به حال لباس‌ها، رفت و آمدها و هر چیز دیگری که مربوط به او میشد را مادرش انتخاب کرده بود. نه اینکه اهمیتی برایش قائل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
هنوز منتظر شنیدن صدایی از آن سوی خط بود که با حس لرزش گوشی، آن را از گوشش جدا کرد و مقابل صورتش گرفت و با صفحه‌‌ی سیاهش که نشان از اتمام شارژ باتری و خاموش شدندش داشت روبه رو شد.
با یاد‌آوری شارژرش که در خوابگاه جا گذاشته بود، گوشی را کنار گذاشت و با گذاشتن آرنجش روی چشم‌هایش که از خستگی رمقی برای بازماندن نداشتند گذاشت. اما با گذشتن فکری از سرش ناخودآگاه از جا پرید و بدون پوشیدن لباس گرم از اتاق بیرون رفت تا از نگهبان بَچینگ* که غیر از او تنها فرد در کارگاه بود بپرسد که شارژر دارد یا نه؟!
با فکر اینکه شاید معشوقه‌ی بی‌معرفتش که هیچ‌گاه یادی از او نمی‌کند از سر رحم و مروت هم که شده به او زنگ زده؛ حس عجیب و ناشناسی سراغش آمده بود. حسی که او را وادار می‌کرد بی‌توجه به سوز سرما و در دل شبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
« خرداد ۱۳۹۰»
برای عکس سه در چهارِ زهره‌‌اش که با مقنعه‌ای کرم رنگ انداخته و لپ‌هایی که از آن بیرون زده، قاب کوچک و قشنگی خریده بود. دو سال و نه ماه بود که با این عکس زندگی می‌کرد، دیگر طاقتش تمام شده بود. صبر کردن هم حدی داشت. باید برای دیدن نامزدش که حالا چهارده سالش بود به کرمان می‌رفت بس بود دیگر زندگی کردن با عکس کودکی‌اش اما بهانه لازم بود برای رفتن و چه بهانه‌ای بهتر از اردو رفتن همراه با دانشجویانی که از طرف دانشگاه به یزد می‌رفتند. هرچند که رشته‌ی آنها چیز دیگری بود اما خانواده‌ی زهره که این را نمی‌دانستند! تصمیمش را گرفته بود، بعد از دوسال و نه ماه دیگر وقتش رسیده که اعلام وجود کند. در این مدت غیر از اعیاد نوروز و غدیر و احوال‌پرسی‌های کلیشه‌ای و رسمی، هیچ صحبت دیگری بین او و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,252
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
و بلافاصله با درهم کشیدن ابروهایش به سمت اتاقش راه افتاد. حال خوبی نداشت، عصبی بود که او داشت به خانه‌شان می‌آمد. جلوی آینه ایستاد و به چهره‌ی درهم و چشم‌های یاغی‌اش که با شنیدن خبر آمدن آن ویران‌گر خیلی بیش‌تر از قبل وحشت‌‌ناک شده بودند خیره شد.
با فکر اینکه فردا می‌توانست رو در رو با او حرف بزند و همه چیز را تمام کند کمی از عصبانیتش کم شد ولی حس تنفری که نصبت به او داشت هنوز هم پا برجا بود حتی بیش‌تر از قبل شده بود، اما نگران بود، نگران واکنش پدر و مادرش وقتی که می‌فهمیدند حرفشان را زمین انداخته و موجب آبروریزی شده است. نگران حرف مردم که بعدها می‌گفتند حتماً عیب و ایرادی داشته که صادق او را نخواسته و پا پس کشیدن است. ولی تصمیم خود را گرفته بود، نه حرف مردم برایش اهمیتی داشت و نه واکنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر
عقب
بالا