متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,542
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
مرد رو کرد طرف من و علی گفت.
- بفرمائید سالن جشن اون طرفه.
با علی شونه به شونه رفتیم سمت سالن، جفت‌مون قدم های محکم و استوار برمی‌داشتیم. یه خدمتکار اومد سمتم و احترامی گذاشت و گفت.
- خانوم مانتو و وسایلتون رو بدین من.
سری تکون دادم و مانتو‌م رو از تنم در آوردم گرفتم طرفش گفتم.
- بفرمائید.
با لبخند ازم گرفت و رفت. برگشتم که دیدم علی داره با لبخند نگاه می‌کنه! یک تای ابروم رو انداختم بالا و بهش نگاه کردم. اومد سمتم و با لحن جذابی گفت.
- اوه لیدی خوشحالم که همکاری با تو رو قبول کردم واقعاً که زیبا هستی.
نیشخند زدم و هیچی نگفتم. با علی وارد سالن مهمونی شدیم. یه سالن بزرگ گرد که وسط سالن پیست رقص بود و دور تا دور مبل های چرم گذاشته بودن. تا من و علی وارد شدیم صدای پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
سرم رو گرفتم بالا، نگاهم قفل شد داخل چشم‌های علی. چشم‌های مشکیش داشت داخل تارکی سالن می‌درخشد، یاد چشم‌های یخی شهاب افتادم بعد این همه مدت که می‌گذشت ولی وقتی یادش میافتادم قلبم می‌لرزید، تو فکر بودم که علی بازم خم شد دم گوشم به آرومی گفت:
- چیه محو چشم‌هام شدی لیدی؟
اخم ریزی بین ابروم نشست، اخمم رو که دید باز گفت:
- عه نداشتیم ها!
دستم رو گرفت بالا و یک چرخ خوردم، دوباره به حالت اولی برگشتیم، رقص تانگو رو حرفه‌ای بودم. الکس همیشه می‌گفت دختری که رقص تانگو بلد نباشه از دنیا عقبه، رقصمون تموم شد. با هم دوباره رفتیم سمت مبل‌ها و نشستیم که بازم یک‌ خدمه اومد، سمتمون و دوباره نوشیدنی تعارف زد. می‌خواستم بردارم که یاد حرف الکس افتادم که همیشه می‌گفت:
- هر وقت با جنس مخالفت رفتی مهمونی اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ایشون آقا شهاب یکی از سرمایه گذران ما هستن.
بعد رو کرد سمت من و گفت:
- ایشون علی صاحب باند عرب و اون خانوم زیبا مارانا خانوم شریکشون.
نگاهی به شهاب انداختم، تعجب رو می‌شد تو نگاهش خوند! علی دستش‌ رو بلند کرد و به شهاب دست داد. یک پوزخند تلخ گوشه لبم نشست و رفتم جلو دستم رو بردم بالا، یک نگاهی به دستم انداخت و دستش رو آورد بالا و دست داد. محمود رو کرد طرف من و شهاب گفت:
- شما هم‌دیگه رو می‌شناسید؟
من سریع‌تر از شهاب جواب دادم.
- نه.
شهاب یک تای ابرو‌ش رو داد بالا ولی چیزی نگفت. محمود سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. محمود رو به همه تعارف زد که بنشینیم. علی هم اومد نشست بغلم. سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس کردم، سرم رو گرفتم بالا و با شهاب چشم تو چشم شدم. سعی کردم خودم رو خونسرد نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
با تعجب به علی نگاه کردم. علی صورتش رو، کرد طرف شهاب و با لحن مغروری گفت:
- با اجازه آقا شهاب، ادامه رقص با من.
شهاب دندون‌هاش رو؛ روی هم سائید و رفت. به چشم های علی نگاه کردم که گفت:
- مارانا.
- بله.
خم شد و دم‌گوشم زمزمه کرد.
- خیلی جسور هستی!
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- چرا؟
تا علی اومد جواب من رو بده؛ صدای شلیک کل سالن رو فرا گرفت!
الکس همچین چیزی رو از قبل پیش‌بینی کرده بود.
علی اسلحه‌شو از جیب پشت شلوارش در آورد و سریع رو کرد طرف من و گفت:
- مارانا سریع برو بیرون، یک تاکسی بگیر برو زود باش.
سرم رو تکون دادم زود رفتم. اولین اتاق رو که دیدم درش رو باز کردم، کسی داخل نبود! خم شدم و اسلحه‌م رو که روی مچ‌ پام جاسازی ‌کرده بودم، برداشتم و رفتم بیرون. اسلحه ‌رو آوردم بالا و چشم‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
با عصبانیت گوشی رو پرت کرد توی کیف. دستم رو بردم بالا تا یک تاکسی بگیرم، یک پرشیا سفید جلوی پاهام ترمز زد. یه پسر جون پشت فرمون بود؛ سرش رو خم کرد و با لبخند چندش آوری گفت:
- به‌به عجب بانو زیبایی افتخار نمی‌دین؟
یک پوزخند گوشه لبم نشست، بهت حالی می‌کنم پسره گستاخ! دره ماشین رو باز کردم و نشستم.
- افتخار آشنایی نمی‌دین؟
- راهتو برو، زیاد حرف مفت می‌زنی.
با چشم‌های گرد شده، بهم نگاه کرد یک دفعه عصبانی شد‌ و دستم رو گرفت و محکم فشار داد. زیر لب غرید:
- بهت حالی می‌کنم دختره چموش.
نیشخند زدم و چیزی نگفتم؛ با اون دستم که آزاد بود آروم زیپ کیفم رو باز کردم و تفنگم رو در آوردم. گرفتم طرفش و با لحن عصبانی گفتم:
- پسره احمق تو اصلاً می‌دونی من کی هستم هان؟
ترس رو می‌شد، تو چشم‌هاش بخونم!
- لازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #16
چشم‌هام رو باز و بسته کردم، تا جلوی اشک‌های سمجم رو بگیرم. الکس بازوم رو گرفت و برد سمت تخت.
- مارانا بشین می‌خوام باهات صحبت کنم.
بدون حرف نشستم و منتظر به الکس نگاه کردم.
نگاه منتظرم رو که دید دو تا تک‌سرفه کرد و گفت:
- ببین مارانا از الان به بعد مأموریتت سخت‌تره؛ شهاب رو بیشتر می‌بینی.
- ببین الکس من... .
نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و گفت:
- نه مارانا من این رو نگفتم که بخوام بگم تو ضعیف هستی.
- پس چی؟
- ببین از این به بعد نقشه عوض شد.
ده دقیقه از رفتن الکس می‌گذشت. حرف‌هاش رو توی سرم مرور کردم. آره من می‌تونم، باید به شهاب نزدیک می‌شدم، تا بتونم به باند اصلی برسم. تلفن هتل رو برداشتم و یک قهوه سفارش دادم. بعد پنج دقیقه در اتاق به صدا در اومد. در رو باز کردم و قهوه رو گرفتم، انعام خدمه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #17
زیر بغلش رو گرفتم و آروم‌آروم رفتیم سمت ‌اتاق، علی رو روی تخت گذاشتم و پتو رو کشیدم روی تنش. چراغ اتاق رو خاموش کردم و اومدم بیرون، رفتم سمت نشیمن و نشستم روی مبل. بازم یک خمیازه کشیدم؛ نفهمیدم کی دراز کشیدم و خوابم برد.
با صدا زدن اسمم از خواب پریدم؛ چشم‌هام رو باز کردم علی رو دیدم. علی تا چشم‌های بازم رو دید لبخندی زد و گفت:
- چرا روی مبل خوابیدی لیدی؟
از حالت خوابیده بلند شدم و نشستم، وای گردنم چقدر درد گرفته بود؛ دستم رو بردم سمت گردنم و شروع کردم به مالیدن.
- من اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد!
- اشکال نداره، حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم.
چشم‌هام گرد شدن!
- مگه ساعت چنده؟
علی تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- یک و نیم.
با تعجب از جام بلند شدم.
- نه مرسی من باید برم.
علی خونسرد بلند شد و رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #18
- نه چیز مهمی نیست بیا دنبالم خونه علی هستم.
- چشم خانوم.
گوشی رو قطع کردم و رو به روی علی قرار گرفتم.
- ممنونم که نگران حالم هستی، ولی من می‌تونم از خودم محافظت کنم.
اخم‌های علی بدجور تو هم رفت، با لحنی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:
- باشه هرجور مایلی!
پوزخندی زدم و منتظر منصور نشستم، نگاهی به دست علی انداختم؛ باندی که دیشب دور دستش بسته بودم خونی شده بود دوباره.
- دستت باز خون ریزی کرده، پاشو بریم بیمارستان.
علی نیشخندی زد و گفت:
- لازم نیست نگران دست من باشی لیدی.
یک تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- نگران دستت نیستم، نگران خودتم.
علی کلافه دستی به مو‌هاش کشید، معلوم بود که بدجوری کلافه ست، توی دلم خودم رو تحسین کردم؛ آفرین مارانا داری موفق میشی. چند تقه به در خورد که علی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #19
بی‌خیال سرم رو تکون دادم، باید فکرم رو جمع و جور می‌کردم. صدای پیامک گوشیم اومد، برش داشتم علی پیام داده بود. پیام رو باز کردم.
«مارانا چرا لجبازی می‌کنی؟»
یک لبخند بدجنسی اومد روی لبم، زنگ زدم به منصور. بلافاصله گوشی رو جواب داد.
- منصور بیا کارت دارم.
بدون این که منتظر جوابش باشم، گوشی رو قطع کردم؛ بعد سه دقیقه در اتاق به صدا در اومد.
رفتم در رو باز کردم، وا اینا که منصور نبودن! سه تا مرد قد بلند هیکلی با تفنگ وارد اتاق شدن، با عصبانیت تفنگ رو سمت من گرفتن، آها الان فهمیدم پس این نقشه ست. گوشی رو برداشتم؛ سعی کردم صدام رو تغیر بدم، شماره علی رو گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق.
- الو؟
- الو، الو علی کمکم کن علی.
- چی شده، مارانا چیزی شده؟
صدای جیغ در آوردم، گوشی رو قطع کردم، با پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #20
- مارانا حالت خوبه؟
سعی کردم یکم خودم رو ضعیف نشون بدم، با لحن بی‌حالی گفتم:
- آره یکم خوبم.
- چند دفعه گفتم هتل برات خطر داره؟
سرم رو انداختم پایین.
علی دستشو گذاشت، زیر چونه‌م، چونه‌م رو گرفت بالا و با لحن مهربونی گفت:
- ناراحتیتو نبینم لیدی!
هه با دست خودت گور خودت رو کندی آقای علی.
وسایلم رو با کمک علی جمع کردم و راه افتادیم سمت خونه علی.
- میگم مارانا تو غذا پزی بلدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-آره چی فکر کردی آقا؟
***
وارد آشپزخونه شدم، در یخچال رو باز کردم؛ مواد قرمه‌سبزی رو برداشتم. پیاز رو برداشتم و شروع کردم به خورد کردن که یک چیزی به مخم رسید، گوشی رو برداشتم و پیامک دادم به منصور.
«فردا برام یک قطره روان گردان بخر بیار علی نفهمه.»
بعد از این که پیامک فرستاده شد، برای خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا