• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها بازدیدها 11,454
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
پشت در ایستادم، یکم خم شدم ببینم علی چی داره میگه.
- ببین سامان؛ من نمی‌تونم چرا نمی‌فهمی؟
نمی‌دونم پشت خط چی بهش گفت که صداش بلندتر شد و گفت:
- ببین من به مارانا یک حس‎‎‎‎‎‎‎‎‎هایی پیدا کردم، می‌دونم این حس اشتباهه، به ضررم هست ولی میگی چی‌کار کنم هان؟
علی باز گفت:
- هه چی میگی سامان، تو میگی تا زوده من مارانا رو بکشم!
پوزخندی زدم، پس سامان به من شک کرده، باید تا زوده دست به کار بشم. برگشتم سمت آشپزخونه دره قابلمه قرمه سبزی رو باز کردم، جا افتاده بود.
میز رو چیدم و برنج رو کشیدم، برای هر نفرمون هم یک خورشت جدا ریختم، سرم رو گرفتم بالا دور و بر رو نگاه کردم کسی نبود، قطره رو در آوردم چهار قطره ریختم، سریع در قطره رو بستم و دوباره گذاشتم توی جیبم.
خب سفره آماده‌س رفتم تا علی رو صدا بزنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
بد نبودم، کردن بدم. تلخ نبودم، تلخم کردن... .
دلتنگ مامانم شدم، فردا یادم باشه برم؛ بهشت زهرا سره قبرش. صدای آروم علی رو شنیدم.
- مارانا؟
- بله؟
- سرم درد می‌کنه حالم بده!
سرم رو از روی شونه‌هاش برداشتم و نگاهش کردم، رنگش مثل گچ سفید شده!
- بریم دکتر؟
- نه چیز مهمی نیست، قرص می‌خورم خوب میشه.
- باشه پس تو بشین، من برم برات بیارم.
از روی تاپ بلند شدم، رفتم سمت آشپز‌خونه، از این‎‎‎‎‎‎‎‎که قطره به همین زود اثر کرد زیاد تعجب نکردم، بیشتر از خودم در حیرت بودم که چه‎‎‎‎‎طور انقدر بی‎‎‎‎‎‎خیال و خونسرد داشتم یک‎‎‎‎‎‎نفر رو که بهم واسبته شده بود می‎‎‎‎‎‎‎‎کشتم؛ جعبه قرص‌ها رو از توی یخچال در آوردم یک قرص مسکن برداشتم، یک لیوان رو هم برداشتم و داخلش آب ریختم؛ بازم دور و بر رو نگاه کردم، کسی نبود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
- بادیگاردم اومده، دنبالم تا یک جایی میرم و زود برمی‌گردم.
بادیگارد باشه‌ای گفت و در اصلی رو برام باز کرد، ماشین منصور جلوی عمارت بود، رفتم سمت ماشین، منصور زود از ماشین اومد پایین و در رو برام باز کرد؛ نشستم توی ماشین، منصور ماشین رو دور زد و سوار شد، حرکت کرد.
- گوشیتو بده، می‌خوام با الکس صحبت کنم.
- خانوم آقا فعلاً نیستن، رفتن خارج کشور.
- باش منو ببر به آدرس... .
یاد حرف الکس افتادم که بهم گفت:
- مارانا می‌خوام ببینم چقدر زرنگی خودت تصمیم بگیر.
اه این الکس دیونه جا گذاشته رفته؟! بعد نیم ساعت رسیدیم جلوی یک رستوران بزرگ!
منصور می‌خواست پیاده بشه، که در رو باز کنه که گفتم:
- نه منصور خودم پیاده می‌شم فقط تو اینجا بمون حواست باشه.
منصور سری تکون داد. دره ماشین رو باز کردم و پیاده شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
در رو بستم و دوباره رفتم سمت نشیمن، روی مبل دراز کشیدم، نفهمیدم کی خوابم برد.
با نوازش های کسی، چشم‌هام رو باز کردم؛ علی رو بالای سرم دیدم. علی چشم‌های بازم رو که دید، لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- لیدی چرا روی مبل خوابیده بودی؟
دور و برم رو نگاه کردم، دیدم توی اتاق خواب هستم.
- نفهمیدم کی خوابم برد!
- خوب لیدی پاشو بریم، برات سوپرایز دارم.
پوزخندی توی دلم زدم، بی‌چاره نمی‌دونست داره قبرشو با دست‌های خودش می‌کنه.
از تخت اومدم پایین و رو به علی گفتم:
- تو برو، من یک آبی به دست و صورتم بزنم میام.
علی زیر لب باشه‌ای گفت و رفت. منم حرکت کردم، سمت سرویس بهداشتی و دست صورتم رو آب زدم، به قیافه خودم توی آینه دست‌شویی انداختم، چه قدر عوض شده بودم!
آهی کشیدم، باید تقاص زجرهایی که کشیدم رو پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
ولی یک عکس بزرگ که جلوی در بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. یک زن با پوست سفید و چشم‌های سبز، از زیبایی چیزی کم نداشت و یک مردی در کنارش، با چشم‌های مشکی و جذاب یک دختر کوچیک توی دست‌هاش بود، چشم های دختره هم سبز بود؛ پایین عکس هم یک پسر بچه که دست اون زن رو گرفته بود چشم ابرو مشکی. علی رفت نزدیک عکس؛ روی عکس رو لمس کرد و با لحن غمگینی گفت:
- یک روزی من و خانواده‌م خیلی خوشبخت بودیم، تا سر و کله یک خدمت‌کار مرد پیدا شد، زندگیمون رو از هم پاشید.
بعد برگشت سمت من و با چشم‌هایی که دورش اشک جمع شده بود، گفت:
- مارانا به خدا من نمی‌خواستم، این کارو بکنم باور کن.
- علی چی‌شده؟
رفتم سمتش و با مهربونی گفتم:
- خودت رو خالی کن بگو.
علی دست‌هاشو آورد بالا و با بغضی پر از زجر و غم گفت:
- این دست‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
علی آروم لای پلک‌هاشو باز کرد، من رو که دید سریع نشست و با عجله گفت:
- چی شده مارانا اتفاقی افتاده؟
پوزخندی زدم و با ناراحتی گفتم:
- آره.
علی از روی تخت بلند شد خواست بیاد سمتم اسلحه رو گرفتم طرفش، با چشم‌های پرتعجب گفت:
- مارانا داری چی‌کار می‌کنی؟
عاجز شده بودم، قلبم با تمام وجود فریاد می‎‎‎‎زد، نه این‎‎‎‎‎‎‎کارو نکن، اماّ گوش‎‎‎‎‎‎‎هام کر شده بودند.
- هیچی دارم می‌فرستمت اون دنیا.
- مارانا نه، ‌نه!
نذاشتم دیگه حرف بزنه، شاید این خودم بودم که نمی‎‎‎‎‎‎خواستم با شنیدن صداش تسلیم بشم، ماشه رو فشار دادم، صدای بدی توی فضای اتاق پیچید، چشم‎‎‎‎‎هام رو چند ثانیه بستم، با اکراره به جنازه پر خونه علی نگاه کردم. اسلحه رو گذاشتم میون دست‌های علی و از اتاق زدم بیرون.
بغض بدی توی گلوم نشست، منطقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
- بله خانوم الان براتون توضیح میدم.
***
وارد همون هتل شدم، کارت رو وارد کردم و در با صدای تیک باز شد، با منصور رفتیم داخل. کیفم رو پرت کردم، روی تخت و شالم رو از سرم در آوردم. رو کردم سمت منصور گفتم:
- چیه چی رو نگاه می‌کنی، بیا بزن دیگه!
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی گفت:
- خانوم واقعاً معذرت می‌خوام، من دلم نمی‌خواد این‌کارو انجام بدم.
- اشکال نداره، بزن.
منصور اومد سمت من و یک سیلی محکم زد توی گوشم، جوری که گونه‌م بی‌حس شد، تا کی قرار بود این‎‎‎‎‎‎جوری پیش بره رو فقط خدا می‎‎‎‎‎دونه،
چاقو از توی جیبش در آورد و یکم مچ دستم رو زخمی کرد اخم‌هام از دردش تو هم رفت لب‌هام رو گاز گرفتم تا صدام در نیاد، منصور باز یه سیلی دیگه اون طرف گوشم زد، موهام رو باز کرد و بهم ریخت، بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
شهاب پشتش به من بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد، اطراف رو که نگاه کردم دیدم توی همون اتاق چهار سال پیش بودم!
بازم خاطرات چهارسال پیش هجوم آوردن توی ذهنم.
***
چهار سال قبل
شهاب با خنده اومد سمتم و بغلم کرد. با حرص کوبیدم به سینه‌ش گفتم:
- خیلی بدجنسی شهاب!
- خوب چیکار کنم، دوست دارم.
- نه من بیشتر دوستت دارم.
- ملیکا؟
- جانم؟
- اون ماشین هارو می‌بینی، توی پیست مسابقه؟
- خوب؟
- بعد یک دفعه دور خودشون می‌چرخن، اون جوری دورت بگردم.
با عشق نگاهش کردم و لپشو بوسیدم.
***
زمان حال
با یادآوری خاطرات چهارسال پیش، یار همیشه وفادارم توی گلوم نشست، غم مثل پیچکی دور قفسه‎‎‎‎‎‎‎ی سینه‎‎‎‎‎‎م پیچید، شهاب برگشت و چشم‌های باز منو رو دید و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
رو کرد سمت من و گفت:
- کی این بلا رو سرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
نگاه به محتوای سینی انداختم، یک بشقاب سوپ قارچ بود، لبخند غمگینی اومد روی لبم، پس شهاب هنوز یادش بود که من سوپ قارچ دوست دارم. رو کردم سمت شهاب و با لجبازی گفتم:
- من میل ندارم.
شهاب اخمی کرد و گفت:
- باید بخوری، تا تقویت بشی!
اومدم قاشق رو بردارم که شهاب زودتر برداشت و داخل سوپ‌ها کرد و آورد سمت لب‌هام. دهنم رو باز کردم و خوردم، بازم این دل دیوونه من لرزید، لعنت به عشق... لعنت به دوست داشتن... لعنت به نامردی و انتقام...!
دو سه‌تا قاشق دیگه هم بهم داد که گفتم:
- شهاب ممنونم، دیگه نمی‌تونم بخورم به خدا!
شهاب با کلافگی گفت:
- باشه ولی چیزی خواستی، خبرم کن.
- باشه، ممنونم.
شهاب از روی تخت بلند شد و داشت می‌رفت سمت در، که صداش زدم.
- شهاب؟
شهاب برگشت و من رو نگاه کرد.
- گوشی من توی کیفم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
باز هم افکارم به گذشته فرو رفت... .
***
چهار سال قبل
رو کردم با گریه به شهاب گفتم:
- چی شهاب، تو دیوونه شدی؛ بابای من همچین کاری رو نمی‌کنه!
شهاب با عصبانیت برگشت سمتم و توی صورتم فریاد زد.
- آره من دیوونه‌ شدم اون بابای بی‌شرف تو زد بابای من رو کشت، می‌دونی چرا هان می‌دونی؟
سرم رو به منفی تکون دادم، که شهاب باز داد زد.
- چون اون بابای بی‌همه چیز تو، عاشق مادر من بوده، بعد مامان من اون رو دوست نداشته؛ عاشق بابای من بوده،‌‌ این جریان رو که بابات فهمید با بی‌رحمی بابای من رو کشت.
با شوک داشتم به شهاب نگاه می‌کردم!
باورم نمی‌شد بابای من قاتل باشه، توی فکر بودم، که شهاب موهام رو کشید و داد زد.
- یک چیز دیگه ملیکا خانوم.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- فکر کردی، چرا من به تو نزدیک شدم هان؟
با تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا