- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #21
پشت در ایستادم، یکم خم شدم ببینم علی چی داره میگه.
- ببین سامان؛ من نمیتونم چرا نمیفهمی؟
نمیدونم پشت خط چی بهش گفت که صداش بلندتر شد و گفت:
- ببین من به مارانا وابسته شدم، میدونم این حس اشتباهه، به ضررم هست ولی میگی چیکار کنم هان؟
علی باز گفت:
- هه چی میگی سامان، تو میگی تا زوده من مارانا رو بکشم!
پوزخندی زدم، پس سامان به من شک کرده، باید تا زوده دست به کار بشم. برگشتم سمت آشپزخونه دره قابلمه قرمه سبزی رو باز کردم، جا افتاده بود.
میز رو چیدم و برنج رو کشیدم، برای هر نفرمون هم یک خورشت جدا ریختم، سرم رو گرفتم بالا دور و بر رو نگاه کردم کسی نبود، قطره رو در آوردم چهار قطره ریختم، سریع در قطره رو بستم و دوباره گذاشتم توی جیبم.
خب سفره آمادهس رفتم تا علی رو صدا بزنم، اومدم از پله ها...
- ببین سامان؛ من نمیتونم چرا نمیفهمی؟
نمیدونم پشت خط چی بهش گفت که صداش بلندتر شد و گفت:
- ببین من به مارانا وابسته شدم، میدونم این حس اشتباهه، به ضررم هست ولی میگی چیکار کنم هان؟
علی باز گفت:
- هه چی میگی سامان، تو میگی تا زوده من مارانا رو بکشم!
پوزخندی زدم، پس سامان به من شک کرده، باید تا زوده دست به کار بشم. برگشتم سمت آشپزخونه دره قابلمه قرمه سبزی رو باز کردم، جا افتاده بود.
میز رو چیدم و برنج رو کشیدم، برای هر نفرمون هم یک خورشت جدا ریختم، سرم رو گرفتم بالا دور و بر رو نگاه کردم کسی نبود، قطره رو در آوردم چهار قطره ریختم، سریع در قطره رو بستم و دوباره گذاشتم توی جیبم.
خب سفره آمادهس رفتم تا علی رو صدا بزنم، اومدم از پله ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر