• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها بازدیدها 11,454
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
مرد رو کرد طرف من و علی با خوش‎‎‎‎‎‎‎‎‎رویی گفت:
- بفرمائید سالن جشن اون طرفه.
با علی شونه به شونه هم دیگه به طرف سالن رفتیم، جفت‌مون قدم‎‎‎‎‎‎‎‎های محکم و استوار برمی‌داشتیم، یک خدمتکار جوون اومد سمتم و احترامی گذاشت و با لحنی رسمی گفت:
- خانوم مانتو و وسایلتون رو بدین به من.
سری به نشانه‎‎‎‎‎‎ی باشه تکون دادم، مانتوم رو آروم از تنم بیرون آوردم و به همراه کیفم به طرف خدمتکار گرفتم، خیلی جدی گفتم:
- بفرمائید.
با لبخند ازم گرفت و رفت، برگشتم که دیدم علی داره با لبخند نگاه می‌کنه! یک تای ابروم رو انداختم بالا و بهش نگاه کردم، اومد سمتم و با لحن جذابی گفت:
- اوه لیدی خوشحالم که همکاری رو با تو رو قبول کردم واقعاً که زیبا هستی.
نیشخند زدم و هیچی نگفتم، خیلی وقت بود تعریف و تمجید دیگران از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
سرم رو گرفتم بالا، نگاهم قفل شد داخل چشم‌های علی، چشم‌های مشکیش داشت داخل تارکی سالن می‌درخشد، یاد چشم‌های یخی شهاب افتادم بعد این همه مدت که می‌گذشت ولی وقتی یادش میافتادم قلبم می‌لرزید، تو فکر بودم که علی بازم خم شد دم گوشم به آرومی گفت:
- چیه محو چشم‌هام شدی لیدی؟
اخم ریزی بین ابروم نشست، اخمم رو که دید باز گفت:
- عه نداشتیم ها!
دستم رو گرفت بالا و یک چرخ خوردم، دوباره به حالت اولی برگشتیم، رقص تانگو رو حرفه‌ای بودم، الکس همیشه می‌گفت دختری که رقص تانگو بلد نباشه از دنیا عقبه، رقصمون خداروشکر زود تموم شد، با هم دوباره رفتیم سمت مبل‌ها و نشستیم که بازم یک‌ خدمه اومد، سمتمون و دوباره نوشیدنی تعارف زد، می‌خواستم بردارم که یاد حرف الکس افتادم که همیشه می‌گفت:
- هر وقت با جنس مخالفت رفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ایشون آقا شهاب یکی از سرمایه گذران ما هستن.
بعد رو کرد سمت من و گفت:
- ایشون علی صاحب باند عرب و اون خانوم زیبا مارانا خانوم شریکشون.
نگاهی به شهاب انداختم، تعجب رو می‌شد تو نگاهش خوند! علی دستش‌ رو بلند کرد و به شهاب دست داد، یک پوزخند تلخ گوشه لبم نشست و رفتم جلو دستم رو بردم بالا، یک نگاهی به دستم انداخت و دستش رو آورد بالا و باهام دست داد، گرمی دست‎‎‎‎‎‎‎هاش قلبم رو به آتیش کشید، روزی این دست‎‎‎‎‎‎ها قهرمان زندگیه من بودند نه قاتلم، محمود رو کرد طرف من و شهاب گفت:
- شما هم‌دیگه رو می‌شناسید؟
من سریع‌تر از شهاب جواب دادم.
- نه.
شهاب یک تای ابرو‌ش رو داد بالا ولی چیزی نگفت، محمود سری تکون داد و چیزی به روی خودش نیاورد، محمود رو به همه تعارف زد که بنشینیم. علی هم اومد نشست بغلم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
با تعجب به علی نگاه کردم. علی صورتش رو، کرد طرف شهاب و با لحن مغروری گفت:
- با اجازه آقا شهاب، ادامه رقص با من.
شهاب دندون‌هاش رو؛ روی هم سائید و رفت، به چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های علی نگاه کردم که گفت:
- مارانا.
- بله.
خم شد و دم‌گوشم، جوری که گرمای وجودش گردنم رو سوزاند،آروم زمزمه کرد.
- خیلی جسور هستی!
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- چرا؟
تا علی اومد جواب من رو بده؛ صدای شلیک کل سالن رو فرا گرفت!
الکس همچین چیزی رو از قبل پیش‌بینی کرده بود.
علی اسلحه‌شو از جیب پشت شلوارش در آورد و سریع رو کرد طرف من و گفت:
- مارانا سریع برو بیرون، یک تاکسی بگیر برو زود باش.
سرم رو تکون دادم زود رفتم، طرف اولین اتاق رو که دیدم درش رو باز کردم، کسی داخل نبود! خم شدم و اسلحه‌م رو که روی مچ‌ پام جاسازی ‌کرده بودم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
با عصبانیت گوشی رو پرت کرد توی کیف، دستم رو بردم بالا تا یک تاکسی بگیرم، یک پرشیا سفید جلوی پاهام ترمز زد. یک پسر جون پشت فرمون بود؛ سرش رو خم کرد و با لبخند چندش آوری گفت:
- به‌به عجب بانو زیبایی افتخار نمی‌دین؟
یک پوزخند گوشه لبم نشست، بهت حالی می‌کنم پسره گستاخ! دره ماشین رو باز کردم و نشستم.
- افتخار آشنایی نمی‌دین؟
- راهتو برو، زیاد حرف مفت می‌زنی.
با چشم‌های گرد شده، بهم نگاه کرد یک دفعه عصبانی شد‌ و دستم رو گرفت و محکم فشار داد. زیر لب غرید:
- بهت حالی می‌کنم دختره چموش.
نیشخند زدم و چیزی نگفتم؛ با اون دستم که آزاد بود آروم زیپ کیفم رو باز کردم و تفنگم رو در آوردم. گرفتم طرفش و با لحن عصبانی گفتم:
- پسره احمق تو اصلاً می‌دونی من کی هستم هان؟
ترس رو می‌شد، تو چشم‌هاش بخونم، با تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
چشم‌هام رو باز و بسته کردم، تا جلوی اشک‌های سمجم رو بگیرم. الکس بازوم رو گرفت و برد سمت تخت.
- مارانا بشین می‌خوام باهات صحبت کنم.
بدون حرف نشستم و منتظر به الکس نگاه کردم، توی چشم‎‎‎‎‎‎‎هاش تردید و دودلی بود، نگاه منتظرم رو که دید دو تا تک‌سرفه کرد و گفت:
- ببین مارانا از الان به بعد مأموریتت سخت‌تره؛ شهاب رو بیشتر می‌بینی.
نه غیر ممکنه، نمی‎‎‎‎‎‎‎تونستم هرروز ببینمش و تمام وجودم آب نشه، مگر می‎‎‎‎‎‎شد چشم‎‎‎‎‎‎‎های آبی‎‎‎‎‎شو ببینم دلم نلرزه.
- ببین الکس من... .
نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و گفت:
- نه مارانا من این رو نگفتم که بخوام بگم تو ضعیف هستی.
- پس چی؟
- ببین از این به بعد نقشه عوض شد.
ده دقیقه از رفتن الکس می‌گذشت. حرف‌هاش رو توی سرم مرور کردم. آره من می‌تونم، باید به شهاب نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
زیر بغلش رو گرفتم و آروم‌آروم رفتیم سمت ‌اتاق، اگر چندسال پیش بهم می‎‎‎‎‎‎‎گفتند که قراره روزی به این حال بیافتم و نصف شب توی خونه‎‎‎‎‎‎‎‎ی پسر جوونی باشم و بهش کمک کنم اصلاً باورم نمی‎‎‎‎شد، علی رو روی تخت گذاشتم و پتو رو کشیدم روی تنش. چراغ اتاق رو خاموش کردم و اومدم بیرون، رفتم سمت نشیمن و نشستم روی مبل. یک خمیازه کشیدم؛ نفهمیدم کی دراز کشیدم و خوابم برد.
با صدا زدن اسمم از خواب پریدم؛ چشم‌هام رو باز کردم علی رو دیدم. علی تا چشم‌های بازم رو دید لبخندی زد و گفت:
- چرا روی مبل خوابیدی لیدی؟
از حالت خوابیده بلند شدم و نشستم، وای گردنم چقدر درد گرفته بود؛ دستم رو بردم سمت گردنم و شروع کردم به مالیدن.
- من اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد!
- اشکال نداره، حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم.
چشم‌هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
- نه چیز مهمی نیست بیا دنبالم خونه علی هستم.
- چشم خانوم.
گوشی رو قطع کردم و رو به روی علی قرار گرفتم با لحنی ملایم و قاطع گفتم:
- ممنونم که نگران حالم هستی، ولی من می‌تونم از خودم محافظت کنم.
اخم‌های علی بدجور تو هم رفت، با لحنی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:
- باشه هرجور مایلی!
درد بدی توی قفسه‎‎‎‎‎‎‎‎ی سینه‎‎‎‎‎‎‎م پیچید، چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا یکم دردم آروم بشه؛ چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هام رو باز کردم و نگاهی به دست علی انداختم؛ باندی که دیشب دور دستش بسته بودم خونی شده بود، اخم‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام توهم دیگه رفتن، با نگرانی‎‎‎‎‎ گفتم:
- دستت باز خون ریزی کرده، بهتره بریم بیمارستان.
علی با لحنی ذهرآلود و با کنایه گفت:
- لازم نیست نگران دست من باشی لیدی.
یک تای ابروم رو انداختم بالا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
بی‌خیال سرم رو تکون دادم، باید فکرم رو جمع و جور می‌کردم. صدای پیامک گوشیم اومد، گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم، علی پیام داده بود. پیام رو باز کردم.
«مارانا چرا لجبازی می‌کنی؟»
یک لبخند بدجنسی اومد روی لبم، زنگ زدم به منصور. بلافاصله گوشی رو جواب داد.
- منصور بیا کارت دارم.
بدون این که منتظر جوابش باشم، گوشی رو قطع کردم؛ بعد سه دقیقه در اتاق به صدا در اومد.
رفتم در رو باز کردم، وا اینا که منصور نبودن! سه تا مرد قد بلند هیکلی با تفنگ وارد اتاق شدن، لبخند اطمینان بخشی زدند و تفنگ رو سمت من گرفتن، آها الان فهمیدم پس این نقشه ست. گوشی رو برداشتم؛ سعی کردم صدام رو تغیر بدم، شماره علی رو گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق.
- الو؟
- الو، الو علی کمکم کن علی.
- چی شده، مارانا چیزی شده؟
صدای جیغ در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
- مارانا حالت خوبه؟
سعی کردم یکم خودم رو ضعیف نشون بدم، با لحن بی‌حالی گفتم:
- آره یکم خوبم.
- چند دفعه گفتم هتل برات خطر داره؟
سرم رو انداختم پایین و لبخند ملیحی زدم، علی دستشو گذاشت، زیر چونه‌م، چونه‌م رو گرفت بالا و با لحن مهربونی گفت:
- ناراحتیتو نبینم لیدی!
قلبم داشت فریاد می‎‎‎‎‎زد، از رنجی که داشت تحمل می‎‎‎‎‎کرد، غم مثل شاخه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای دورش پیچیده شده بود، تمام وجودم فقط یک جمله رو می‎‎‎‎‎گفتن.
( از اینجا برو، تو نباید روح یک نفر رو از بین ببری، نباید قلبش رو بشکنی، تو اون آدم بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎رحمی که فکر می‎‎‎‎‎کنی نیستی)
اماّ من تصمیمم رو از قبل گرفته بودم، باید با شروع این کار به شهاب دست پیدا می‎‎‎‎‎‎کردم و انتقامم رو می‎‎‎‎‎‎گرفتم.
وسایلم رو با کمک علی جمع کردم و سوار ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا