«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,545
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #31
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، تا به خودم مسلط بشم.
نشستم روی تخت با دو دستم شقیقه‌هام رو ماساژ دادم، خدا لعنت کنه شهاب، که به غیرعصبانی کردن من کار دیگه‌ای بلد نیستی.
باید فکرمو جمع‌وجور می‌کردم.
رفتم سمت حموم دوش رو باز کردم، با همون لباس‌هام رفتم زیر دوش.
***
از حموم اومدم بیرون،‌ حوله رو دور خودم پیچیدم.
نشستم روی تخت، تا یکم حالم جا بیاد.
که در با صدای بدی باز شد، با تعجب نگاه کردم!
شهاب اومد داخل اتاق و در اتاق رو به هم کوبید، با عصبانیت اومد طرفم.
یک نگاه به خودم انداختم. با دیدن حوله گفتم:
- برو بیرون شهاب، لباسم مناسب نیست.
شهاب نیشخندی زد و گفت:
- نمی‌خوام بخورمت که، دو کلام حرف دارم باهات.
اخم غلیظی کردم و گفتم:
- نه خیر، برو بیرون تا لباس‌هام رو عوض کنم.
شهاب نفسش رو با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #32
پوزخندی زدم و گفتم:
- خب، حالا که چی؟
شهاب رو کرد سمت من و گفت:
- خواب بودی؟
- په‌نه‌په، بیدار بودم با چشم‌های‌بسته،
شهاب یک تای ابروشو انداخت بالا و دیگه چیزی نگفت.
خدمتکار آخرین سینی غذا رو گذاشت روی میز و رفت، یکم برای خودم پاستا ریختم‌ و شروع کردم به خوردن؛ غذام که تموم شد؛ از پشت میز بلند شدم و به شهاب گفتم:
- ممنونم بابت شام، فعلا شب خوش.
منتظر جواب شهاب نموندم و از سالن غذا خوری اومدم بیرون، حوصله اتاق رفتن هم نداشتم!
رفتم سمت حیاط پشتی خونه، نشستم روی تاپ.
یاد حرف الکس افتادم که همیشه می‌گفت:
- هیچ وقت عاشق نشو؛ چون عمر عشق کوتا‌ه‌ست، چون دیوار عظیم عشق می‌ریزه و دیوار عظیم نفرت، انتقام به وجود میاد.
حدود نیم ساعت روی تاپ نشسته بودم،
خسته شده بودم، از روی تاپ بلند شدم.
یکم توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #33
دستم رو گرفتم به دیوار که نیافتم.
با‌بدبختی لباس‌هام رو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه خدمتکار در حال آشپزی بود.
- سلام.
- سلام خانوم.
رفتم سمت یخچال؛ درش رو باز کردم و نگاهی داخلش انداختم، همه‌چی داخلش بود یکم فکر کردم، دوتا شلیل و آلو
برداشتم و شروع کردم به خوردن؛ خوب الان وقتش بود که برم تصمیم رو به شهاب بگم.
نگاهم رو جدی کردم و با غرور رفتم سمت اتاق شهاب.
چند تقه به در زدم که صداش اومد.
- بفرمائید.
در رو باز کردم و داخل اتاقش شدم.
روی تخت نشسته بود سرش داخل گوشی بود؛ دوتا تک سرفه کردم که سرش رو گرفت بالا تا من رو دید گفت:
- تصمیم تو گرفتی؟
- آره.
- خوب؟
- باشه، قبول می‌کنم.
شهاب نیشخندی زد و گفت:
- حالا که قبول کردی؛ از امشب کارت رو شروع کن.
منم مثل خودش نیشخند زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #34
- چی رو می‌خواهی یادآوری کنی هان؟
به چشم‌های شهاب نگاه کردم، غم بزرگی رو می‌شد دید!
ولی چرا؟
منتظر داشتم نگاهش می‌کردم؛ که بر عکس قیافه مهربون چند لحظه قبلش، با خونسردی گفت:
- شدی مثل پوست استخوان، اینجور می‌خوای بری ماموریت؟
پوزخندی زدم و شروع کردم به خوردن سالاد.
صدای زنگ گوشی اومد، سرم رو گرفتم بالا دیدم گوشی عسل داره زنگ می‌خوره.
عسل از جاش بلند و رو به شهاب گفت:
- با اجازه من یک لحظه برم.
شهاب سری تکون داد که عسل زود رفت.
- مارانا.
- هان؟
- هیچی.
شونه‌م رو انداختم بالا و دیگه میلی به غذا نداشتم، از سر میز بلند شدم و زیر لب تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم.
باید آماده می‌شدم تا برم پیش الکس همون ماموریت قلابی.
یک دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و لباس‌هام رو پوشیدم.
از اتاق زدم بیرون که شهاب رو جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #35
از پیش الکس اومدم، رفتم سمت اتاقم،
لباس‌های خدمتکاری رو تنم کردم و رفتم پایین.
رفتم توی آشپزخونه سه تا خدمتکار بودن در حال تمیز کردن، رو کردم سمت شون گفتم:
- سلام من سرخدمتکار جدیدتون هستم.
یکی از خدمتکارها که من رو می‌شناخت، تا اومد حرف بزنه که بهش اخم کردم و با چشم ابرو بهش حالی کردم؛ که چیزی نگه.
یک خدمتکار که جوون بود، اومد سمتم و بهم دست داد.
- خوشبختم، منم امروز اومدم.
هه پس حدسم درست بود، شهاب بی‌خودی به من اعتماد نمی‌کنه!
- منم خوشبختم.
دیگه چیزی بینمون رد بدل نشد،‌ اون خدمتکاری که من رو می‌شناخت اومد سمتم و گفت:
- یک لحظه میشه بیای بیرون، کارت دارم؟
باشه‌ای زیر لب گفتم و با هم از آشپزخونه زدیم بیرون.
- خانوم چرا خودتون رو خدمتکار کردین؟
- هیس ممکنه صدات رو کسی بفهمه.
- اما، چرا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #36
- هیچ وقت این انگشتر رو دستت نکن.
- چرا؟
- حتی زمانی که از دنیا سیری، حتی موقعی که هیچ امیدی نداری، حتی اگر هزار تا دلیل برای مردن هم داشته باشی دستت نکن، فقط یک زمانی دستت کن.
- چه زمانی؟
- زمانی که فقط یک دلیل برای زنده موندن داری، فقط یک دلیل.
گیج شده بودم یکم؛ به انگشتر نگاه کردم، که یک دکمه کوچیک بغل نگینش بود!
اون دکمه رو فشار دادم که سنگ فیروزه یکم اومد بالا در و در انگشتر باز شد؛ یک مایه قرمز مانند داخل انگشتر بود!
با تعجب نگاه کردم!
نگین انگشتر رو باز درست کردم؛ نگاهم رو به الکس دوختم.
- این صلاحی هست، برای تو می‌تونی راحت اگه خواستی شهاب رو بکشی.
بدون حرف از اتاق الکس زدم بیرون.
کلافه بودم؛ از همه بدتر توی دوراهی بودم، آیا من می‌تونم؟ باز این بغض لعنتی اومد سراغم. یاد یک تیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #37
شهاب نیشخندی زد و گفت:
- زرنگ هم که شدی؟
- تو چی فکر می‌کنی؟
شهاب از روی صندلی بلند شد و اومد رو به روم ایستاد.
- بهت اعتماد نداشتم، فکر کردم خ**یا*نت می‌کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خ**یا*نت کردن و انتقام گرفتن متخصص توئه نه من.
- من رو عصبی نکن ملیکا.
تعجب کردم، شهاب اسم اصلی من رو صدا زد!
این خود شهاب بود که اسمم رو عوض کرد و گذاشت مارانا و حالا خودش اسم پنج‌سال پیش منو گفت:
سعی کردم خونسرد باشم.
- عصبانیت کنم، چی میشه هان؟
- ملیکا.
- من اسمم ماراناس، این رو خودت گذاشتی یادت نیست؟
شهاب کلافه دستی به موهاش کشید.
سری از تأسف براش تکون داد.
پشتم‌ رو بهش کردم، خواستم از اتاق برم بیرون که شهاب آرنج دستم رو گرفت،‌ برگشتم نگاهش کردم.
- مواظب خودت باش، الکس خطرناکه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس چرا منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #38
- در زدم، تو نفهمیدی.
- تو فکر بودم.
- باید تصمیمتو بگیری.
- چه تصمیمی؟
- شهاب باید بمیره.
نمی‌دونم چرا یهو قلبم ریخت!
گیج بودم و سردرگم،‌ خیره به الکس نگاه کردم، که اومد نشست بغلم.
- می‌دونم، درکت می‌کنم، عشق و عاشقی سخته اگه می‌خوای می‌تونم کمکت کنم ببخشی، فقط تو لب‌ تر کن.
- میشه بهم فرصت بدی، فکر کنم؟
الکس لبخندی نشست روی لب‌هاش و گفت:
- مارانا ممنونم که می‌خوای یک فرصت دوباره به زندگیت بدی.
غمگین نگاهش کردم و گفتم:
- این قلب زخم خورده‌م رو کی ترمیم کنه؟
- خود به خود ترمیم میشه، تو فقط یک فرصت به زندگیت بده، باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
- حالا پاشو باهم بریم، یک قهوه بخوریم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- پس جاسوس شهاب چی؟
الکس یک تای ابروش رو انداخت بالا و نیش باز گفت:
- دیدم تو راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #39
- تو صداقت رو یادم دادی، این رو یادمه.
- ممنونم که نمک می‌خوری و نمکدون رو نمی‌شکنی.
لبخندی زدم و به نیمرخ الکس نگاه کردم، مرد جذابی بود؛ شاید اگه قبل شهاب باهاش آشنا می‌شدم عاشقش می‌شدم ولی الان قلبم در اختیار یک نامرد دیگری بود.
یکم دیگه با الکس توی حیاط موندیم و رفتیم توی خونه، حوصله اتاق رفتن رو نداشتم.
حوصله‌م بدجور سر رفته بود!
با الکس نشستیم پایه تلویزیون، هی کانال‌ها رو بالا پایین کردیم، هیچی به هیچی.
از جام بلند شدم و رو به الکس گفتم:
- اگه اجازه بدی می‌خوام برم کتاب‌خونه‌ت.
الکس لبخندی زد و گفت:
- خونه خودته.
لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم.
رفتم سمت کتابخونه که طبقه بالا بود. یک کتابخونه خیلی بزرگ حدوده سیصد متر بود که یک سالن گرد بود و یک میز بزرگ وسط و دور میز پر از صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #40
- خب، می‌شنوم.
- می‌خوام، که وانمود کنم اون رو بخشیدم.
- هر تصمیمی که بگیری من پشتت هستم.
- نقشه بدی براش کشیدم مطمئن هستم که بشنوی، خوشت میاد.
الکس لبخندی زد و گفت:
- آفرین مارانا.
- یک چیز دیگه.
- جانم؟
- دلم می‌خواد یک زیارتی کنم، الان حدود شش سال میشه که زیارت نکردم، خیلی هواش رو کردم.
- باشه، با منصور برو.
از جام بلند شدم و با نگاه قدردانی گفتم:
- ممنونم الکس.
و از اتاق زدم بیرون. رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و گوشیمو برداشتم و شماره منصور رو گرفتم.
یک بوق...دو بوق...سه بوق...صدای منصور پیچید پشت گوشی.
- الو جانم مارانا خانوم؟
- الو منصور بیا خونه الکس کارت دار .
- چشم خانوم اومدم.
گوشی رو قطع کردم و منتظر منصور موندم.
صدای پیامک گوشیم اومد، نگاه انداختم منصور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا